ایرانی‌تر

امروز در یکی از برنامه‌های اینترنتی (که ظاهرا به لطف اقبال عمومی در حال تکثیر هستند و به توسعه سطحی نگری و ابتذال، مشغول) یکی از بازیگران دست چندم را دعوت کرده بود تا ایشان از تجربیات !! سفرشان به کشور همسایه و بازی در فیلم‌های بی‌اصالت و کم‌مایه‌شان، مخاطبین را مستفیض !! فرمایند. مجری نیز سعی داشت با ایجاد هیجان و فیگورهای کارشناسانه طور، به این خزعبلات رنگ و لعابی بیننده پسند بدهد که حداقل برای این حقیرِ سرا پا تقصیر، که از باب خودآزاری قصد داشتم دقایقی از عمر را به بطالت بگذرانم، کارگر نیافتاد و کامم تلخ شد. به غایت حقیر و مبتذل.

اما نمی‌دانم کار تقدیر بود یا کارمای یک عمل صالح !! بلافاصله کتاب "ایرانی‌تر" نوشته خانم "نهال تجدد" را دست گرفتم. مجموعه‌ای از خاطرات ایشان از : خانواده‌ی فرهیخته‌شان، زندگی با "ژان کلود کری‌یر"، پژوهش‌هایشان و مجالست با مرحوم فروزانفر (در کودکی) و بعدها با اساتیدی چون "عباس کیارستمی" و "داریوش شایگان" و "عزت‌الله انتظامی" و "شفیعی کدکنی" و ... (این وجیزه تاب چگالی اسامی‌شان را هم ندارد) در بخش "ایران" و "پیتر بروک" و "میلوش فورمن" و "دالایی لاما" و خاطرات "بونوئل" و... در بخش "انیران". با طعم دهنده‌هایی از مقالات شمس و ابیات مثنوی و "باغ آلبالو"ی "چخوف".

رشک برانگیز و الهام بخش. کتابی کوتاه و جذاب که نشان بسیار دارد از اصالت و وفاداری و تواضع. و یادآوری می‌کند که چه "تپش‌های سترگ و استواری" داریم برای سرشار شدن و بالیدن. ریشه‌هایی عمیق و کهن الگوهایی اصیل. پازلی که وقتی قطعات آن یعنی شعر، موسیقی، سینما، فلسفه، مذهب، فرهنگ و ... آن را در جای درستش قرار دهیم تصویری بدست می‌آید که "ایران"ش نام نهاده‌اند.

خلاصه این کتاب همه‌ی تلخکامی آیتم قبلی را شست و برد. خواندنش را توصیه می‌کنم.

سعید عرب پناهی

19 شهریورماه 1404

آدم زیادی (superfluous man)

"آدم زیادی"، تیپ شخصیتیِ پر تکرار ادبیات قرن نوزدهم روسیه است. فردی شاید با استعداد و توانمند و اغلب تحصیل‌کرده و ممتاز که با هنجارهای اجتماعی سازگار نیست و احساس می‌کند که قادر نیست بر اساس آرمان‌هایش عمل کند. به همین سبب دچار کسالت وجودی، بدبینی و بی‌توجهی به هنجارهای اجتماعی می‌شود. به عبارت دیگر نمادی از توأمانی قدرت اندیشه و سستی، بحران‌های روحی و بدبینی درباره جهان اطراف خود است.

"آدم زیادی" شخصیتی است که تلاش می‌کند جایی برای خود در جهان پیدا کند، اما شاید به دلیل ترکیبی از استعدادها، تربیت، شخصیت و هوشش، دائماً خود را در حاشیه می‌بیند. اعتقاد دارد با او ناعادلانه رفتار شده یا از جامعه به طور کلی طرد شده است. اگرچه او از حماقت و بی‌عدالتی پیرامون خود آگاه است، اما همچنان یک ناظر بی‌طرف باقی می‌ماند. این افراد قادر یا علاقه‌مند به تغییر خود نیستند. بی‌هدفند و خود را در جامعه زیادی می‌دانند. اعمال آنها، مانند دوئل و شرکت در دسیسه‌های عاشقانه، معمولاً ناشی از کسالت و بی‌تفاوتی نسبت به احساسات است.

این تیپ شخصیتی نخستین بار توسط "الکساندر پوشکین" در رمان "یوجین اونگین" (۱۸۳۳) معرفی می‌شود. (داستان جوانی که زندگی خود را هدر می‌دهد، به عشق دختری که خاطرخواه اوست بی اعتنایی می‌کند، دل به همسر دوستش می‌بازد و در دوئل او را می‌کشد.) و در سال 1840 "میخائیل لِرمونتوف" در رمان "قهرمان عصر ما"، "پچورین" نیهیلیست و جبرگرا را به عنوان شخصیت اصلی خود به تصویر می‌کشد.

اما مفهوم "آدم زیادی" با شخصیت‌های آثار "تورگنیف" رواج گسترده یافت. وی با خلق "چولکاتورین"، شخصیت رمان "یادداشت‌های یک آدم زیادی" (1850)، "رودین" در داستان "رودین" (1856)، "لاورتسکی" در "آشیانه اشراف" (1859) و "نژدانف" در "خاک بکر" (1877) موفق شد مفهوم کامل و جامعی از این شخصیت را به تصویر بکشد. "آدم زیادی" مورد نظر "تورگنیف" لبریز از نزوا و تنهایی است و "زیادی بودن" آخرین واژه‌هایی است که می‌تواند آن‌ها را توصیف کند.

اما افراطی‌ترین نمونه این تیپ شخصیتی، "ابلوموف" (۱۸۵۹) اثر "ایوان گونچاروف" است. اشراف‌زاده‌ای بیکار و خیال‌پرداز که با درآمد ملکی که هرگز به آن سر نمی‌زد، زندگی می‌کند. تمام وقت خود را صرف دراز کشیدن در رختخواب می‌کند و به این فکر می‌کند که وقتی از خواب بیدار شود چه خواهد کرد.

منتقدان روسی مانند "ویساریون بلینسکی" (1811-1848) "آدم زیادی" را محصول جانبی سلطنت "نیکلاس اول" می‌دانستند. زمانی که مردان تحصیل‌کرده وارد خدمات دولتی بی‌اعتبار نمی‌شدند و به دلیل نداشتن گزینه‌های دیگر برای خودشکوفایی، خود را محکوم به گذراندن زندگی در انفعال می‌کردند. منتقد رادیکال "نیکولای دوبرولیوبوف" (1836-1861) نیز "آدم زیادی" را به عنوان محصول جانبی نظام ارباب و رعیتی روسیه تحلیل می‌کرد.و "دیوید پترسون"، "آدم زیادی" را «نه تنها یک نوع ادبی، بلکه الگویی از فردی توصیف می‌کند که نقطه، مکان و حضور خود را در زندگی از دست داده است» و سپس نتیجه می‌گیرد که «"آدم زیادی"، انسان بی‌خانمان است.»

گردآوری و تدوین

سعید عرب پناهی

1 شهریور 1404

معجزه رمان

به احتمال زیاد این تجربه را داشته‌اید که در هنگام خواندن یک سطر یا بخشی از یک رمان، لبخندی ناخودآگاه بر لبانتان بنشید. این اتفاق در واقع عکس‌العملی در مواجهه با لحظه‌ای است که می‌بینید ادراک شما از جهان و رویدادهای آن، توسط شخص دیگری که فاصله زمانی و مکانی بسیاری با شما دارد، به تصویر کشیده شده است. حس خوشایندی از یافتن آشنایی که در "زیست جهان" شما نفس می‌کشد.

حالا اگر اهل نشانه گذاری در کتاب هم باشید – به هر شکلش: هایلایت، خط کشیدن، حاشیه نویسی و .. – آن بخش را نشان‌دار می‌کنید، به این معنی که "من هم همینطور" و بعدها اگر بر حسب اتفاق شخص دیگری این کتاب را بخواند شما را در لابلای این نشانه‎‌ها خواهد دید و از کنار هم گذاشتن آن‌ها تصویری از شما بدست می‌آورد، شما را کشف می‌کند. شاید او هم لبخندی بی‌صدا و ناخودآگاه بزند که یعنی "من هم همینطور" و این زنجیره مفاهمه، سوار بر واژگان، از دل تاریخ عبور می‌کند و انسان‌ها را به هم پیوند می‌دهد.

دنیای رمان، دنیای اکتشافات است. کشف خودت، کشف احساساتی که سال‌های بسیار در هیاهوی زندگی گم شده بودند، کشف انسان‌هایی که مثل تو می‌اندیشند و این حس خوب که تنها نیستی. این است معجزه رمان. زیبا نیست؟

سعید عرب ‌پناهی

پانزدهم مردادماه 1404

داسمن (Das Man)

خبر: دختری چینی که علیرغم درگیری، موفق به خرید یک نسخه محدود عروسک "لبوبو" (که این روزها ترند شده است) نشده بود، با پریدن از ارتفاع خودکشی کرد. این روزها در سرتاسر جهان صف‌های طولانی برای خرید این عروسک تشکیل می‌شود و بسیاری از افراد به ویژه سلبریتی‌ها به داشتنش می‌بالند!!

هایدگر در کتاب "هستی و زمان" به‌جای "انسان" از واژه "دازاین" (Dasein) استفاده می‌کند."دازاین" در تعریف او صرفا هستنده‌ای در میان هستندگان دیگر نیست، بلکه او نسبت به هستی خود "آگاهی" دارد و این "آگاهی" وجه ممیزه و منحصر به فرد اوست. "آگاهی" و فهمی که (به خاطر ماهیتش که پیشاپیش وجود ندارد و باید شکل بگیرد) رابطه‌ای تنگاتنگ با تجربیات او در موقعیت‌هایی مختلف او در جهان دارد و از آن جدا نیست.(ر.ک. پدیدار شناسی). "دازاین" هرچند به این جهان پرتاب شده، اما هرگز به مانند یک شیء در جهان زندگی نمی‌کند، بلکه در جهان بودنِ او همراه با اهتمام برای آگاهی، فهم، موقعیت شناسی و ارتباط با جهان هستی است. از طرفی "دازاین" هایدگری زمانمند است( بستری که هستی در آن جریان دارد)، تاریخمند و مرگ آگاه است. دارای گشودگی نسبت به عالم و امکان‌های مختلف آگاهی است و همه‌ی این مولفه‌ها از او موجودی اصیل و خاص می‌سازد.

اما در مقابل "داسمن"(Das Man) به جای اینکه یک خود اصیل باشد، یک خود عمومی است. یک "فرد منتشر" فردی که به واسطه دیگران معنا و فهمیده می‌شود. دچار روزمرگی و انفعال است. هنجارها، ارزش‌های اخلاقی و زیبایی شناختی او توسط دیگران و جامعه(و امروز شبکه‌های اجتماعی) تعیین می‌شود. او خودش را توسط دیگران تعریف می‌کند، دیگر خود واقعی‌اش نیست و صرفا بازتابی است از معیارها و انتظارات دیگران و در این چرخه بی‌پایان به‌جای مواجهه با حقیقت هستی، به ورطه گفتمان‌های بی‌مایه و مبتذل سقوط می‌کند.

به تعبیر هایدگر این با هم بودن، "دازاین" خاص هر کس را چنان در نوع هستی "دیگران" مستحیل می‌گرداند که پیدایی و تفاوت "دیگران" را بیش از پیش محو و ناپیدا می‌سازد. لذت و شادی ما شبیه "همگنان" است. به مانند "همگنان" نسبت به ادبیات و هنر داوری می‌کنیم و مانند او نگران و عصبانی می‌شویم. (هستی و زمان، سیاوش جمادی، ص 323)

چنین موجودی که حتی سلیقه‌اش در انتخاب لباس توسط ترندهای جریان‌ساز مشخص می‌شود و جزیی از انسان‌های یک شکل است، دیگر نمی‌تواند لذت خاص و اصیل بودن را تجربه کند و بدون آنکه بداند، در دام روزمرگی و پوچی گرفتار می‌گردد.

درست مانند تعبیر نیچه از "واپسین انسان" (Letzter Mensch). انسانی که از پرداختن به مسائل بنیادین هستی می‌هراسد و پا از دایره روزمرگی و وضع موجود بیرون نمی‌نهد. به همین وضع راضی است. آرمان‌های والایی ندارد و از پذیرش مسئولیت‌ها و ارزش‌های بزرگ عاجز است. جرات اندیشیدن و پرسش کردن ندارد. دچار عادت است و تعاملی با جهان هستی ندارد. هیچ خلاقیتی ندارد و به پیروی محض از جریان‌های رسانه‌ای صرفاًبا مصرف هویت می‌یابد.

(( تو باید خودت را خلق کنی. هیچ راه درست و غلطی وجود ندارد. هرکسی راه خودش را دارد. تصمیمات آگاهانه و فردی بگیریم و بجای تقلید از دیگران ارزش‌های شخصی بیافرینیم.))

نیچه می‌گوید: اگر آدمی برای "چرایِ" زندگی خود پاسخی داشته باشد، کم و بیش با هر"چگونه‌ای" می‌سازد.

سعید عرب پناهی

1404.5.2

نمایش بی رویا

داخلی، اتاق، نیمه شب

بازیگران در خوابند، موسیقی آرامی گوش می‌کنند و یا در حال مطالعه کتاب مورد علاقه‌شان هستند.

صدای انفجار، بوی‌دود و لرزش ساختمان. همه در یک لحظه، یک غافلگیری نفرین شده، گویی "تایفون" از پنجره‌ی باز اتاق سر به درون آورده و با نفس‌های آتشین خود اهالی خانه را به لرزه می‌اندازد؛ و ظلمت پشت آن گویی قصد دارد همه چیز را به احشاء سیاهچالی عمیق و مارپیچ بمکد.

آمیزه‌ای از حیرت، ترس و سرگشتگی. حسی غریب و ناآشنا. حسی "خالی از عاطفه و عشق"، بی‌دفاع و بی پناه. "خالی از خویشی و غربت"، " گیج و مبهوت بین بودن و نبودن".

لطفا کات

جناب کارگردان قرارمان این نبود، نمی‌دانم چه بود؟ اما این نبود. بازیگران‌تان خسته و دل‌افکارند. رنجور از دردهایی متراکم و غلیظ؛ و حالا جنگ، این پدیده‌ی نکبت‌زا و تجسم سقوط انسانیت به ورطه‌ای پلشت.

پس بخش‌های خوب داستان در کدامین پرده روایت می‌شود؟ این صحنه‌ی نمایش نیست، برزخی است بدون رویا "گریه‌مون هیچ، خنده‌مون هیچ، باخته و برنده‌مون هیچ".

لطفا متن را بازنگری کن، فضیلت‌های فراموش شده را بیادمان بیاور و از این رنج سترون برهان.

سعید عرب ‌پناهی

هفدهم تیرماه 1404

مردی در تاریکی

"پل استر" در رمان "مردی در تاریکی"، شخصیتی را خلق می‌کند که زیست شبانه‌اش تمثیلی از تاریکی خیمه زده بر زندگی شخصی و جامعه‌ی بحران زده آمریکا می‌باشد. وی که یک منتقد کتاب بازنشسته است و پاهایش در یک سانحه آسیب دیده، به ذهنش اجازه می‌دهد با استعانت از تاریکی شب داستانی خلق کند که در آن، حادثه 11 سپتامبر اتفاق نیفتاده و آمریکا نه با عراق که درگیر جنگی خونین در داخل خود می‌باشد. ویرانی‌ها و کشته‌های بسیاری بجا مانده و ادامه دارد. تا اینکه قهرمان داستان (فرعی) مأموریت می‌یابد که با کشتن خالق خود به جنگ پایان دهد.

از جریان اصلی رمان با موضوعات حادث شده بر خانواده "آگوست بریل" که بگذریم، "پل استر" با شکل دادن این داستان در دل داستان اصلی، در واقع بیانیه‌ای در اعتراض علیه جنگ طلبی سیاستمداران حاکم بر آمریکا صادر می‌کند.

با مبهم شدن مرزهای واقعیت و خیال، ساختار داستان پیچیده شده و ذهن خواننده را به چالش می‌کشد و از همین روست که به عقیده بسیاری از منتقدین، می‌تواند نمونه بارزی از "متافیکشن" باشد.

اما بازگردیم به هدف اصلی روایت؛ یعنی اعتراض به جنگ. این رمان در سال 2008 انتشار یافت یعنی در دوره حمله ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق و اشغال آن (2003 – 2011) و نوه "آگوست بریل" افسرده و عزادار نامزدش است که به عنوان راننده یکی از شرکت‌های پیمانکاری در عراق ربوده شده و به طرز فجیعی کشته می‌شود. "پل استر" از زبان "بریل" به جنگ و نتایج لاجرم آن اعتراض می‌کند، اما مثل اکثریت آمریکایی‌ها نگران و غصه دار 4400 آمریکایی کشته شده (به روایت رسانه‌ها) در این جنگ است و کشته شدن بیش از 800 هزار غیرنظامی عراقی برایش اهمیتی ندارد. مثل بقیه حوادث خاور میانه.

آش این جنگ آنقدر شور بود که "بودریار" در مقالات منتشر شده اش در "لیبراسیون" آن را نه به عنوان یک جنگ واقعی، بلکه به عنوان یک «جنگ وانموده‌شده» یا «تغییر قیافه داده شده» از یک جنایت ارزیابی می‌کند. و آنچه که به عنوان "واقعیت" ارائه شد، تنها برساخته‌ای رسانه‌ای بود از آنچه صاحبان سرمایه می‌خواستند دیده شود. (برای توضیح بیشتر به کتاب "وانموده‌ها و وانمود" مراجعه شود.)

قطعا هیچ انسان شریفی جنگ را تأیید نمی‌کند. اما آقای "استر"صلح را برای آرامش همه‌ی انسان‌ها بخواه نه فقط حفظ جان آمریکایی‌ها.

سعید عرب پناهی

1404.3.9

پارادایم‌ها و روابط اجتماعی

یادداشت ذیل شامل دو بخش است: بخش اول توضیحی بسیار مختصر و ساده از "پدیدار شناسی" و بخش دو تأثیر پارادایم‌های ذهنی در روابط اجتماعی

"پدیدارشناسی" (Phenomenology) مکتبی فلسفی است که ریشه‌ی آن به اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ برمی‌گردد و نقطه‌ی شروع آن را می‌توان به "ادموند هوسِرل" (Edmund Husserl)، فیلسوف آلمانی نسبت داد. بذر پدیدارشناسی در قرن ۱۸ کاشته شد. در این قرن، "ایمانوئل کانت" (Immanuel Kant) بین جهان "نومنونی" (Noumenal) یعنی اشیاء فی‌نفسه (Things in Themselves) و جهان "فنومنی" (Phenomenal) یعنی تجربه‌ی دنیا از راه حواس پنج‌گانه تمایز قائل شد. مکتب "پدیدارشناسی" سعی دارد "ذهن" (Consciousness) را به خالص‌ترین شکل خود درک کند و در این راستا،‌ "تجربه‌ی ذهنی" (یا Subjective) را به‌عنوان نقطه‌ی شروع خود برمی‌گزیند، نه "جهان عینی" (Objective) طبیعت را. به‌عبارت دیگر، پدیدارشناسی یک فلسفه‌ی تجربه‌گراست، نه عقل‌گرا.

مثلا در نظر فرد عقل‌گرا، زمان همیشه یک چیز است، ولی در نظر یک پدیدارگرا، زمان می‌تواند به‌شکل‌های مختلف ظاهر شود. اگر ما بخواهیم از دیدی عقل‌گرایانه مفهوم زمان را بررسی کنیم، در نظرمان زمان به بخش‌های کوچک‌تر همچون ثانیه، دقیقه و ساعت تقسیم شده است. این زمان "نومنونی" و "عینی" است که همیشه با سرعتی یکسان حرکت می‌کند و کاری به تجربه‌ی انسان از آن ندارد. ولی پدیدارشناسی با تجربه‌ی اول ‌شخص ذهنی افراد از زمان کار دارد. در واقع نقل‌قول معروف اینیشتین درباره‌ی زمان خلاصه‌ی خوبی از پدیدارشناسی است: « اگر دستتان را به‌مدت یک دقیقه روی اجاق گاز داغ بگذارید، انگار یک ساعت گذشته است. اگر یک ساعت پیش یک دختر زیبا بنشینید، انگار یک دقیقه گذشته است. » [ منبع: The Living Philosophy ]

بنابراین پدیدار شناسی به بررسی تجربیات انسانی و ساختار آگاهی می‌پردازد. پدیدار شناسی بر این باور است که برای درک درست واقعیات ابتدا باید به تجربیات فردی و آگاهی پرداخته شود و تمام پیش فرض‌ها و آگاهی‌های قبلی کنار گذاشته شود. مشاهده بی واسطه از پدیدارها بدون قضاوت و پیشداوری اولیه. جهان واقعیت مستقل نیست و تابع تجربیات فردی است. سوال این نیست که جهان چطور است، سوال این است که ما جهان را چطور می‌بینیم.

بنابراین کاملا امکانپذیر است اگر دو نفر یک چیز را ببینند و با هم مخالف باشند و هر دو نیز حق داشته باشند.

غروب آفتاب برای دو نفر با خاطرات متفاوت می تواند تاثیر خوشایند یا افسرده کننده داشته باشد.

استفان کاوی (Stephen Covey) در کتاب هفت عادت مردمان موثر چنین می‌نویسد:

(( اینکه در مواجهه با دیگران چه موضعی داریم، بستگی به این موضوع دارد که در چه موقعیتی قرار داریم. هریک از ما می‌خواهیم فکر کنیم که چیزها را آن طور که هستند می‌بینیم، یعنی عینی گرا هستیم. درحالیکه چنین نیست و ما دنیا را آنگونه که شرطی شده‌ایم و مطابق با پارادایم‌های ذهنی خود می‌بینیم. تفسیر شخصی ما از حقیقت، نمایانگر تجربه‌های قبلی ما هستند و هیچ حقیقتی نیز جدا از تفسیر آن‌ها، معنی و مفهومی ندارد. ))

اکنون خارج از مفاهیم فلسفی و صرفا با رویکردی روانشناسانه، بی‌توجهی به این موضوع می‌تواند به عنوان یکی از نقص‌های "منش شخصیتی" تلقی شود. اینکه ما از رفتار یک نفر عصبانی یا ناراحت می‌شویم و او متعجب است از اینکه مگر چه کار اشتباهی کرده؟ نتیجه همین نقیصه است.

اگر انتظار ما از عملکرد یک فرد یا رفتار او برآورده نمی‌شود به احتمال بسیار زیاد نتیجه اشتباه ما در برآورد از توانایی‌ها، درک و آموزش‌هایی است که آن فرد ممکن است ندیده باشد. و این خطای ماست که از او بیش از توانایی‌هایش انتظار داشتیم.

سعید عرب پناهی

1404.3.3

"عشق"

به این حکایت توجه کنید:

(( خانم مسنی که دچار بیماری آلزایمر بود به خانه دخترش وارد شد، قاب عکسی روی دیوار دید، خودش و همسرش، رو کرد به دخترش و گفت: "این خانم کیه کنار شوهرم! ! ؟" ))

به نظرم عشق چنین چیزی است. یعنی آن قدر در عمق عاطفی خودت جا بازکنی و " او" را جایگزین نمایی تا اینکه فقط " او" باشد و " او". چنانکه در تذکره الاولیا می‌خوانیم:

(( محبت درست نشود مگر میان دو تن، كه یكی دیگری را گوید: " ای من" ))

و در فراخ‌ترین معنایش، استحاله‌ای است شیرین، همراه با اشتیاقی شریف. تجربه‌ای به غایت سکرآور که مناسبتی غریب با "خیال" دارد. در جایی مستقل از زمان و مکان. گویی بازمانده‌ای از بهشت است در نهاد آدمی. خاطره‌ی دلداگی "آدم" و "حوا".

من عشق را به نام تو آغاز کردم

در هرکجای عشق که هستی، آغاز کن مرا

سعید عرب پناهی

15 اردیبهشت ماه 1404

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را

در ترافیک سنگین یک سه راهی بدجوری متوقف شده بودم. چند بار چراغ سبز شد اما دریغ از یک فضا برای جلو رفتن. در این اثنا دیدم برخی از رانندگان که ظاهرا حوصله‌شان سر رفته بود و یا بیش از حدِ شایستگی به زرنگی و رندی خودشان می‌بالیدند، موانع را دور زده و از جهت مخالف وارد مسیر می‌شوند. نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. عصبانی شوم، احساس بی‌عرضگی و کم لیاقتی کنم یا خود را یک بازنده بدانم.

به مقصد که رسیدم و عناوین اخبار را که مرور می‌کردم چیزی جز جنگ و کاسبان تحریم و تورم و اختلاس و فساد و ... نبود. همکارم هم که رسید بعد از سلام و احوال پرسی، اولین جمله ‌اش این بود : "خوب چه خبر؟ " و منظورش قیمت دلار و طلا و نوسانات بود تا خدای ناکرده جا نمانیم !!

همه‌ی این‌ها به اضطراب نهادینه شده در وجودم دامن می‌زند. انگار به اجبار به یک مسابقه‌ی بی‌انتها و بی‌فرجام، هُل‌مان داده‌اند که در آن دائم نگرانیم که در گروه بازنده‌ها نباشیم، درحالیکه هیچ تعبیر و تصویری از پیروزی نداریم. گرفتار در چنبره‌ی مخدوراتی هستیم که هر روز شعاع دایره‌ی شعور و اخلاقیات را کوتاه‌تر می‌کند و آن بیرونی‌ها، با ترشح چسبناک و رقت انگیز هذیان‌های ذهنی‌شان باقی‌ماندگان این دایره کوچک شده را می‌آزارند و حس بازنده بودن را تحمیل می‌کنند.

حالا اینکه چگونه و تا کجا می‌شود تحمل کرد و دوام آورد، خود حکایتی است که مجالی دیگر طلب می‌کند. اما عجالتاً خدمتتان عارضم:

"دعوت من بر تو آن شد، کایزدت عاشق کناد"

سعید عرب پناهی

4 اردیبهشت ماه 1404

اشک‌ها و لبخندهای تاریخ بر چهره‌ی جغرافیا

"جرد دایموند" در کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد"، جغرافیا را بستر و زمینه اصلی تکامل فرهنگی و پیشرفت جوامع می‌داند و "دارون عجم اوغلو" نیز در کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند الیگارشی حاکم بر برخی جوامع را عامل شکست و سقوط آن جوامع ذکر می‌کند و به استناد نظرگاه نهادگرایان، نهادهای قدرتمند را ستون پیشرفت می‌داند. همه چیز حول "توسعه یافتگی" می‌چرخد. همان چیزی که دنیای مدرن در پی آنست. اما فارغ از اینکه نتیجه کدامیک از این پژوهش‌ها به واقعیت نزدیک است، به نظر می‌رسد این همه‌ی ماجرا نیست. گویی چیزی کم است. مثل یک غذای بی‌نمک یا نوشابه‌ای بدون گاز.

"ایوان کلیما" در کتاب "روح پراگ" می‌گوید یک شهر مثل یک آدم است، برای اینکه بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم باید آن را به گونه‌ای ویژه ببینیم، "منِ" آن شهر، شخصیت اصیلش، هویت‌اش، روح آن شهر را درک کنیم و آنچه که در طول زمان و عرض مکان بر آن رفته است را بشناسیم. به نظر نگارنده "ادبیات" بهترین واسطه و محمل برای دستیابی به این مهم است. ظرفیتی غنی برای کشف همه‌ی ظرافت‌ها و کنج‌های ناپیدای احساسات و عواطف تجمیع شده روح یک ملت که خودش را در لایه‌های تاریخ، پنهان کرده است. ادبیات جایی است که می‌توان اشک‌ها و لبخندهای تاریخ را بر چهره‌ی یک جغرافیا دید. جایی که در آن، زخم‌های ناسور نشسته بر روح جمعی یک ملت، تاب مستوری ندارد و در پس فریب توسعه‌یافتگی پنهان نمی‌شود. بحر عمیقی برای "کشاکش رنج و معنا".

"سوزان سانتاگ" در سخنرانی خود با عنوان "وجدان کلمات" چنین می‌گوید:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است. ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین‌ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

سعید عرب پناهی

فروردین 1404

یادم هست در دوران کودکی‌ام، کارت‌هایی برای بازی بود، با موضوعات فوتبال، هواپیما و ... و من مجموعه‌ای از اغلب آن‌ها داشتم. آنقدر نسبت به آن‌ها حساسیت داشتم که اگر آسیب می‌دیدند یا خراب می‌شدند تا مدت‌ها غصه می‌خوردم. اما امروز دیگر آن کارت‌ها را ندارم، نمی‌دانم چه شدند و البته دیگر اهمیتی هم ندارد. آن‌ها به خاطره‌ای دور و مبهم تبدیل شدند که اگر روزی هم پیدایشان کنم بعید است بیشتر از چند دقیقه مشغولم کنند.

اهمیت آن‌ها ریشه در کودکانه‌های من داشت. معیارهایی که امروز اعتباری ندارند. از آن زمان تا کنون کارت‌های بازی متفاوتی برایم مهم شده ولی به تدریج فراموش شده‌اند.

حالا آموخته‌ام، بسیاری از رویدادها و وقایع و دستاوردهای زندگی اصالتی ندارند، ماندگار نیستند، توابعی هستند از زمان و مکان. درست مثل خیلی از آدم‌ها و رفتارهایشان. یاد گرفته‌ام نباید برای بدست آوردن و یا از دست دادن بسیاری از آن‌ها ناراحت و نگران باشم. یاد گرفته‌ام ما نمی‌توانیم همه‌ی موضوعاتی را که دلخواهمان است یا آزارمان می‌دهد را حذف یا کنترل کنیم، اما می‌توانیم با بزرگ شدن از درون، آن‌ها را به حداقل درخورشان فرو بکاهیم.

حالا آموخته‌ام، باید از انگاره‌های گمراه کننده بپرهیزم. باید معیارهایی داشته باشم که با آن‌ها، روزمرگی را از فضیلت تمییز دهم. به صداهایی با فرکانس‌های خاص واکنش نشان دهم. کلامی که جانم را فربه ‌کند. سایر حرف‌ها و صداها را فقط بشنوم. به دوستی می‌گفتم وقتی به شنیدن صدای داستایفسکی، کافکا، کامو و دیگر صاحبان اندیشه عادت کنی، چه اهمیتی دارد فلان کس چه می‌گوید.

باید بر روی موضوعاتی تمرکز کنم که تاریخ مصرف نداشته باشند، در زمینی بازی کنم که سطح تراز بالایی داشته باشد.

این‌ها به من کمک می‌کند بهترین نسخه از خودم باشم.

سعید عرب پناهی

دیماه 1403

رمان"دود"

خواندن "دود" (Humo) اولین تجربه‌ی من از آثار "خوسه اوبخرو" (José Ovejero) بود. شاهکاری است که وقتی شروع کنید، نمی‌توانید تا انتها رهایش کنید. وسوسه کننده، نگران کننده و گاهی ویران کننده است. نمی‌توانید از کنشگری‌های شخصیت داستان جدا بمانید. عمیقا درگیر اتفاقات داستان می‌شوید.

خواننده در این داستان با یک "دیستوپیا" روبروست. روایتی "پساآخرالزمانی" با تصویر سازی‌های شگفت انگیز. در این داستان هیچ‌یک از شخصیت‌ها نام ندارند (زن، مرد، بچه، غریبه، فقط گربه‌شان نام دارد: "میس دیسی")، تصویر ندارند، مشخص نیست اینجایی که هستند کجاست؟ از کجا آمده‌اند و مقصدشان کجاست؟ زمان معنایی اعتباری ندارد فقط چرخه‌های طبیعی است.

شخصیت‌های اصلی در یک خانه هستند، اما خانواده نیستند. هیچ پیوند عاطفی آن‌ها را به هم متصل نمی‌کند. آن‌ها فقط برای زنده ماندن به‌هم نیاز دارند. بدون هیچ عمق احساسی. هرچه هست تنهایی است و تلاش برای بقا. هر مواجهه‌ای با انسان‌های دیگر یک تهدید بالقوه محسوب می‌شود. چیزی به نام "ما" معنا ندارد. گویی زنده ماندن فی نفسه اهمیت دارد بدون اینکه بپرسیم چرا؟

در اینجا طبیعت کارکردهای خود را دارد. با قوانینی ثابت، بی‌رحم و همه شمول. کارمایی در کار نیست و برای اشرف مخلوقات هیچ امتیازی قائل نمی‌شود. تنها چرخه‌های حیات هستند که حکمروایی می‌کنند. به نظر می‌رسد دنیای ویرانگر بیرون، نمادی از درون ویران شده انسان ‌باشد.

"دود" جستجویی موشکافانه است از وضعیت انسان تنهای امروز، بدون هیچ چشم اندازی، بدون هیچ روایت دلنشینی. این داستان به ما نشان می‌دهد "زندگی بدون ‌خاطره" و "بدون روایت" چیزی جز "کشف راز بقا" نیست. انسان‌ها باید در کنار هم معنا پیدا کنند. خاطره بسازند، روایت‌ها را شخصی سازی کنند. همانطور که بچه در ویرانه‌های یک کلبه یک عکس از خانواده‌ای ناشناس را از روی دیوار بر می‌دارد، زیر پیراهنش مخفی می‌کند و تا انتها نگاهش می‌دارد. گویی می‌خواهد به ما بگوید: این است که به زندگی ارزش می‌بخشد.

و بالاخره "دود" باید چیزی باشد که از دودکش یک خانه گرم با چراغ‌های روشن و لبریز از امید بر می‌خیزد (آنگونه که زن در سفر اکتشافی‌اش انتظار داشت از دوردست، کلبه‌اش را ببیند.) نه حاصل از آتش گرفتن و خاکستر شدن کلبه امن او.

حالا با شماست که میان این حجم از ناملایمات و ناهنجاری چگونه "زیبایی" را کشف کنید.

پ.ن : کسانی که این داستان را خوانده اند آیا از هجمه زنبورها و زندانی شدن در خانه و پوشانده سر و صورت یاد دوران کرونا نیفتادید. صدای وزوز این زنبورها هم یادآور اخبار و تذکرات و توصیه‌های دائمی اخبار و رسانه‌‌ها نبود؟

البته این رمان قبل از دوران همه‌گیری کرونا نوشته شده است.

این کتاب توسط "آرمان امین" به فارسی ترجمه شده و توسط نشر افق منتشر گردیده است.

سعید عرب پناهی

آذرماه 1403

حق فراموش شده ای به نام "احترام شهروندی"

یکی از طبیعی‌ترین و عادی‌ترین امور روزمره زندگی، خرید نان است. من هم طبق روال رفتم نانوایی برای خرید نان که دست بر قضا لواشی بود از نوع ماشینی، صفی هم در کار نبود و ماشین با سرعت زیادی نان ها را بر هم می‌انباشت.

یک لحظه به فکرم رسید که دستانم تمییز نیست و از مسئول آنجا خواهش کردم به تعداد 20 نان برایم در کیسه‌ای قرار دهد. به نظرم نمی‌رسید که درخواست عجیب و غیر معمول یا خارج از عرفی کرده باشم. اما در کمال تعجب، ایشان گفت وظیفه ما جمع کردن و تحویل به مشتری نیست !! اگر هر کس که می‌آید، ما برایش نان جمع کنیم که نمی‌شود !! و رفت آن طرف‌تر ایستاد.

بگذریم که از خرید نان لواش منصرف شدم و خانواده را به یک بربری داغ میهمان کردم، اما موضوعاتی در ذهنم شکل گرفت که تا چند روز برای درک و هضم آن انرژی مصرف کردم و سلول خاکستری سوزاندم.

اول اینکه برداشت آن نانوای محترم از "کار" و "وظیفه"، فصل جدیدی از مفاهیم کسب و کار و ارتباط با مشتری را برای دانش آموز علامندی چون من - در این حوزه - باز کرد و سبب شد حمد و سوره ای برای جناب فیلیپ کاتلر و جک ولش و پیتر دراکر و سایر زحمت کشان این مقوله نثار کنم، باشد که التیام یابند. کنشگری آن جناب یادم انداخت که مگر مشتری خدای بازار نبود؟ مگر در بیانیه ارزش نمی‌نوشتیم هدف خدمت به مشتری و کسب رضایت اوست؟ مگر در مفاهیم جدید نمی‌گویند برنده افرادی هستند که برای مشتری حال خوب فراهم کنند؟ پس به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را ؟ اوضاع زمانی پیچیده‌تر می‌شود که این رفتار نهادینه شده ایشان تأثیر منفی بر کسب و کارش هم ندارد.

دوم اینکه اگر هر کس خودش نان را بردارد تکلیف‌مان با بهداشت چه می‌شود؟

و بالاخره اینکه مگر فقط همین نانوایی است که با ما چنین رفتار می‌کند؟ اپیدمی بی‌تعهدی و ترک فعل احترام در همه‌ی سطوح اجتماع، نهادهای دولتی، کسب و کارهای خُرد و هرجایی که بخواهیم خدمتی مطالبه کنیم به ما یادآوری می‌کند که مانند یک شهروند با ما رفتار نمی‌شود. احترامی که شایسته‌ی یک شهروند است دریافت نمی‌کنیم و بد تر از آن اینکه این حق را فراموش کرده‌ایم، مطالبه‌ای بابت آن نداریم و به این وضع تن داده و عادت کرده‌ایم. احساس می‌کنم سکنه‌ی این سرزمین هستم نه یک شهروند.

سعید عرب پناهی

23 آذرماه 1403

اورلیا - ژرار دو نروال

رؤیاهای ما زندگی دوم‌مان هستند

(یادداشی بر رمان اورلیا، نوشته ژرار دو نروال)

در همین ابتدا بگویم، اگر فکر کردید با یک رمان کم حجم و روان سر و کار دارید، سخت در اشتباه هستید. هم رمان خاص است و هم نویسنده‌اش. در این یادداشت سعی شده است با ترجمه و استفاده از منابع معتبر، رمان شگفت انگیز "اورلیا" (Aurélia)، نوشته "ژرار دونروال" (Gérard de Nerval) بررسی شود. به همین منظور پس از آشنایی مختصر با نویسنده (که برای شناخت اثرش حائز اهمیت است) با استناد به سخنرانی بسیار مهم "یونگ" درباره این اثر و تفسیرهای آن با رویکرد "روانشناسی تحلیلی"، به محتوای رمان پرداخته می‌شود و بالاخره به ساختار و ریخت شناسی روایت اشاره خواهد شد. البته برخی از پژوهشگران سعی در مقایسه تطبیقی بین این اثر و "بوف کور" "صادق هدایت" داشته ‌اند که این وجیزه را مجال پرداختن بدان نیست.

اگر این رمان را مطالعه کرده‌اید، این نوشتار می‌تواند برخی از ابهامات ذهنی شما را مرتفع نماید و اگر هنوز آن را مطالعه نکردید، می‌تواند ابزار خوبی برای مسیر صعب خواندن آن باشد.

سعید عرب پناهی

متن کامل پژوهش به صورت PDF در ((اینجا))

از خودم عذر می خواهم

می‌گویند، کنشگری در فلسفه، ادبیات و هنر می‌تواند ارزشمندترین تلاش ما برای دیدن، شنیدن و بودن باشد. بهانه‌ای برای ادامه حیات، فرصتی برای تنفس و غایتی برای معنایافتگی و فرهیختگی‌مان. اعتذاری بابت زمان‌هایی که از دست رفت و رویاپردازی نکردیم. حبل المتینی که از سقوط به ورطه‌ی کم مایگی و میان مایه‌گی نجاتمان می‌دهد. کنجی دنج برای بزرگ شدن، انبساط و اندیشیدن.

من از خودم عذر می‌خواهم بابت فرصت‌هایی که از دست دادم، کتاب‌هایی که هنوز نخوانده‌ام، فیلم‌هایی که هنوز ندیده‌ام، موسیقی‌هایی که هنوز نشنیده‌ام.

من از خودم عذر می‌خواهم که چرا آنقدر ورزیده نبودم که در هبوط انسان به جهان دیجیتال، حیران و سرگشته نشوم. (گفتم جهان دیجیتال!! چه جانشین نارسایی برای اعتلا.)

من از خودم عذر می‌خواهم که چرا نیاموختم آنقدر عاشق باشم که زیبایی‌ها را ببینم و در ژرفای آن غوطه‌ور شوم و اینکه حتی فراموش کردم زیباترین بخش خاطراتم از ترنم باران، گرمای آتش، بوی خاک، خنکای نسیم صبحگاهی، رایحه شب‌بوها و یاس‌ها و خوابیدن روی چمن‌های نمناک را در کدامین کوره راه، گم کردم.

من از خودم عذر می‌خواهم که در ضیافت شهسواران سخن و صاحبان اندیشه و معنا، ظرف بزرگتری نداشتم.

من از خودم عذر می‌خواهم که در آغوش عادت‌ها خوابم برد و لبخند نور را ندیدم.

سعید عرب پناهی

1403/06/22

انسان‌های منحصر به فرد

"ویم وندرس" فیلمی دارد به نام "بال‌های اشتیاق". در این فیلم، فرشتگان نامیرایی هستند که از بدو خلقت، در میان انسان‌های فانی حضور دارند و بدون قضاوت، افکار و تخیلات آن‌ها را می‌شنوند و در مسیر زندگی در کنار آن‌ها هستند. فرشته‌ها می‌دانندکه زندگی هر انسان به تنهایی یک داستان کامل است؛ آمیزه‌ای از عشق و رنج و رویا. همه آنچه که یک دنیای منحصر به فرد را می‌سازد. دیدن جهان هستی و زندگی، از پشت پنجره‌ی این جهان‌های یگانه آنقدر رشک برانگیز است که حتی فرشتگان را برای ترک مقام‌شان و تجربه کردن آن ترغیب می‌کند.

این دنیاهای خاص و هرآنچه در آن هست، فارغ از بزرگی یا کوچکی‌شان، به دور از پیچیدگی و سادگی‌شان، جدا از آکندگی و تهی بودن‌شان، به قدر داستان خویش مهم هستند. اینکه فردی زندگی را به گونه‌ای می بیند که هیچکس دیگری نمی‌بیند در واقع همان ارزش افزوده‌ای است که به جهان هستی می‌بخشد. "والت ویتمن" می‌گوید همین افزودن به آنچه که قبلا بوده، منحصر به فرد بودن انسان‌ها را رقم می زند.

تصور کنید اگر می‌شد تمامی آنچه که یک فرد در طول زندگی‌اش می‌بیند و ادراک می‌‌کند را نوشت، به تصویر کشید یا از آن موسیقی ساخت، با چه مجموعه‌ای از آثار یگانه‌ای روبرو می‌شدیم. اینکه یک کتاب، یک بار نوشته می شود اما هزاران بار خوانده می شود و به همان تعداد، قرائت‌های مختلفی از آن شکل می‌گیرد و اینکه یک موسیقی به تعداد کسانی که آن را گوش می‌دهند، احساسات منحصر به فردی ایجاد می‌کند، آیا زیبا و با اهمیت نیست؟

"ونسان دلاکروا" در کتاب "لنگه کفشی بر پشت‌بام" تعبیر نمادینی از این معنا دارد. از عشق‌ها، ناامیدی‌ها، خاطره‌ها و فانتزی‌هایی می‌گوید که خود را در پشت یک لنگه کفش بر پشت‌بامی پنهان کرده‌اند. قصه‌هایی که به هر شئی به ظاهر بی‌ارزشی معنا می‌دهند و برای همیشه تاریخ به آن جان می‌بخشند، حتی اگر کسی آن را نخواند.

اهمیت اشیا و اتفاقات ذاتی نیست، به قصه پنهان و نهفته در درون آن بستگی دارد و اکتشاف و استخراج این قصه‌های پنهان بسیار هیجان انگیز است و دنیای هنر را شکل می‌دهد.

اگر کسی می‌ گوید این کتاب را بخوان یا این موسیقی را گوش بده یا آن لباس را ببین، منظورش آن موضوع و آن اثر نیست. می‌خواهد "او" را در آن کشف کنید. حس او و درک او را، تجربه کنید. چیزی که به واسطه وجود او به دنیا اضافه شده است را بیابید. چیزی منحصر به فرد که می‌خواهد با شما شریک شود. اگر لنگه کفشی را در مسیری دیدید، به سادگی از کنارش گذر نکنید، شاید داستان عاشقانه ای به همراه داشته باشد.

جمعه 1403/3/25

"انسان ناکافی"

گاهی وقت ها دلم برای گذشته تنگ می شود. نمی دانم چرا؟ شاید عجیب باشد و با هیچ معیار و محاسبه ای جور در نیاید اما اتفاق می افتد. یادم می آید پدر بزرگم نیز، همین حسرت را داشت. او هم دلتنگ روزهای قدیمش بود. قطعاً امکانات این روزها با گذشته قابل قیاس نیست و به یُمن فناوری، از رفاه و آسایش بسیاری بهره مندیم. پس چه چیزی ما را دلتنگ می کند و به "جستجوی زمان از دست رفته" وا می دارد ؟ روند پر شتاب زندگی، ما را به کدام سو می برد و از چه چیزی دور می کند؟ آلوده ی کدامین داروی فراموشی شده ایم که برای آرامش به آلبوم های عکس و مرور خاطرات پناه می بریم؟ درمان کدام درد و کدام گم شده ی بی نشانی را نشان می گیریم؟

طنینی خفه و انعکاسی بی جلا از خوشحالی و خوشبختی در ساحتی واگرا و در حال انبساط – همچون جهان هستی – نمایی محو و مات از "انسان ناکافی" امروزی است. انسانی که از مصنوع خودش جا مانده و در پی آن هروله کنان روان است و هر لحظه فاصله اش بیشتر می شود. سرگشته و حیران با پندارهایی مبهم و مه آلود به آمالی کم مایه و حقیر می چسبد و هیچ وقت راضی نیست.

درد انسان امروز درد "تنهایی" است. درد "ناکافی بودن" در جهانی متکثر و واگرا است. جهانی که دیگر تصویری از "تکه های یک کل منسجم" نیست. جهانی فراخ که برای یافتن یک "هم قبیله" بسیار کوچک و تنگ است.

آنچه از دست دادیم، آنچه که انسان ها را به هم پیوند می داد، آنچه که انسان ها را برای هم مهم می کرد، "باورها و خاطرات مشترک" بود. مفاهیمی که در چنبره "تنوعِ" افسار گسیخته و چرخه الگوریتم های تکثرگرا، شأنیت و اولویت هایشان از دست رفت.

انسان امروز از هیچ چیز راضی نیست. هیچ چیزی خوشحالش نمی کند. هیچ دستاوردی برای او کافی نیست. چون هرلحظه با رویدادی نو، فرصتی جدید، فردی متفاوت، ایده ای بدیع، محصولی جذاب و سرزمینی کشف نشده مواجه است.

"ناکافی بودن" گسستی معرفتی است بین آنچه که هستیم و می توانیم باشیم با ایده آل هایی مجازی که هیچ ربطی به هویت ما ندارند.

بصیرت 1403/1/3

شکسپیر و شرکا   Shakespeare and Company

گاهی اوقات یک شخص با یک مکان و یا یک اثر چنان درهم تنیده می شوند که به سختی می توان تشخیص داد کدامیک دیگری را شکل داده، خلق کرده و یا به کمال رسانده است. اینکه "جرج ویتمن" کتابفروشی "شکسپیر و شرکا" را خلق کرد و یا خود در این کتابفروشی بالید، پاسخ روشنی ندارد، آنچه اهمیت دارد تصویری منحصر به فرد است که از این تعامل، در پس کوچه های تاریخ مکتوب، ثبت شده است. کنجی دنج برای عاشقان کتاب.

((متن کامل در ادامه مطلب ))

فایل PDF در ((اینجا))

بصیرت 1402/11/6

ادامه نوشته

درباره کتاب "خیابان چرینگ کراس شماره 84"

در این پست می خوام یک کتاب بسیار شیرین و سهل خوانش را معرفی کنم. کتابی کم حجم که حال و هوای خوبی داره. مخصوص عاشقای کتاب و کتابخوانی و به اصطلاح خوره های کتاب. با هر لحظه ش میتونید همذات پنداری کنید.

"خیابان چرینگ کراس شماره 84" نوشته هلین هانف (Helene Hanff) با ترجمه خانم لیلا کرد از انتشارات کوله پشتی

کتاب، مجموعه ای از نامه نگاری های انجام شده بین یک نمایشنامه نویس گمنام اما عاشق کتاب در آمریکا و کارکنان یک کتابفروشی ( کتاب های دست دوم و کمیاب) در انگلستان است. این مکاتبات که در ابتدا بسیار رسمی و صرفا از جنس خرید و فروش بود، کم کم به پیوندی عاطفی تبدیل می گردد. مدت بیست سال ( 1949- 1969) نامه نگاری، این افراد را که صدها کیلومتر با هم فاصله داشتند و هرگز همدیگر را ندیده بودند، چنان به هم وصل نمود که گویی همیشه همدیگر را می شناختند. ملاط این پیوند هم کتاب بود.

هلین که از اوضاع سخت معیشت در انگلستان پس از جنگ آگاه است، برای این دوستان نادیده کمک های غذایی ارسال می کند و ایشان نیز به قدر وسع با ارسال کتاب های مورد علاقه او، پاسخ می دهند. چقدر زیبا، چه حس خوبی.

هلین عاشق ادبیات انگلستان است:

(( توریست ها با تصورات قبلی به انگلستان می روند و اغلب آنچه را که به جستجویش رفته اند می یابند. به او گفتم من به جستجوی ادبیات انگلیسی به انگلستان خواهم رفت.)) ص 25 و 111

برای کتاب ها ارزش و شخصیت قائل است:

(( انگار ... به کتابخانه ای از چوب کاج یک کتابخانه اربابی انگلیسی تعلق دارد و می خواهد کنار شومینه، روی صندلی راحتی چرم یک نجیب زاده اصیل خوانده شود، نه روی یک کاناپه تختخواب شوی دست دوم در آلونکی یک اتاقه، در خانه ای درب و داغون.)) ص 29

((در چه دنیای عجیبی زندگی می کنیم که این قدر راحت می توانیم مالک چیزی به این زیبایی باشیم؛ آن هم به قیمت یک بلیت نمایش برادوی، یا یک پنجاهم روکش یک دندان.)) ص 65

کتاب ها از مرزهای تاریخ و جغرافیا و زبان می گذرند و بین انسان ها پیوندی نامرئی، شیرین و مقدسی ایجاد می کنند. فکر کردن به اینکه این کتاب تاکنون چند بار خوانده شده و هر بار چه حسی را ایجاد کرده بسیار شوق برانگیز است.

هلین این حس را در استفاده از کتاب های دست دوم جستجو می کند:

((کاش این قدر با ملاحظه تقدیم نامه هایتان را روی یک کارت ننوشته بودید؛ و آن را روی صفحه سفید اول کتاب می نوشتید. احتمالا نگران بودید از ارزش کتاب بکاهید. شما ارزش آن را برای مالک فعلی اش افزایش می دهید و احتمالا مالک بعدی اش.

من عاشق جمله های تقدیم نامه ای روی صفحه اول کتاب ها هستم و همینطور یادداشت های حاشیه، من حس دوستانه ورق زدن صفحاتی را که شخص دیگری قبلا آن را ورق زده است دوست دارم و خواندن عبارت هایی که شخص دیگری مدت ها قبل خوانده، توجهم را جلب می کند.)) ص 40

((کتاب خوانده شده مرتباً در صفحات جالب و جذابی باز می شود، انگار روح صاحب قبلی اش می خواهد توجهم را به مطالبی که قبلا هرگز نخوانده ام جلب کند.)) ص 70

در سال 1987 فیلمی با اقتباس از این کتاب، با بازی آنتونی هاپکینز در نقش فرانک دوئل و آن بنکرافت در نقش هلین ساخته شده است.

بصیرت 1402/9/24

یادداشتی بر رمان "کافکا در کرانه"

(( هرچیز در خیال بگنجد، واقع است. )) مولانا

متن کامل در اینجا ( PDF )

قصدم آن است که با استفاده از ظرفیت های روانشناسی تحلیلی یونگ برای رمزگشایی ، ساختار ، مفاهیم و اتفاقات سورئال این رمان بهره بگیرم پس لازم دانستم قبل از پرداختن به این مهم، مروری اجمالی داشته باشم بر مبانی نظری این مکتب و کهن الگوهای آن .

مقدمه

"ارنست کاسیرر" انسان را موجودی سمبل ساز می داند:

(( انسان، جهان های سمبلیکی می آفریندکه میان او و واقعیت حائل می شوند، مانند جهان زبان، هنر، اسطوره، دین و علم. هریک از جهان ها مستقل هستند و قواعد خود را دارند. )) [1]

حال برای شناخت بهتر انسان لاجرم باید روابط و قوانین این جهان های سمبلیک، کشف رمز و رازهای کهن الگوهای مستتر در پدیدارهای اسطوره ای است. اسطوره ها پنجره هایی هستند که از آن می توان ضمیر ناخودآگاه انسان و انباشت بازی ها و تجربه های ذهنی او در طی قرون و سالیان متمادی را نظاره کرد.

یونگ در مکتب روانشناسی تحلیلی خود[2] سعی دارد نشان دهد سرنمون ها.... ( بقیه در ادامه مطلب )

بصیرت 1402/3/15


[1]- کاسیرر، ارنست – فلسفه صورت های سمبلیک – موقن، یدالله – هرمس، چاپ اول، تهران 1378

2- باید توجه داشته باشیم که رویکرد یونگ به دین و به انسان در اساس روانشناختی و آروینی است. (عملی و تجربی (به انگلیسی: Empiric)، آنچه وابسته به مشاهده عملی باشد نه از روی استدلال یا آموزش علمی ) در نتیجه آنان که در الهیات و در فلسفه و یا در هر نظام مشابه دیگر به نظریه پردازی انتزاعی عادت کرده اند، برداشت یونگ از دین را غریب و درک آن را دشوار خواهند یافت و احتمالا با دشواری های معناشناختی و روش شناختی روبرو خواهند شد.

ادامه نوشته

بهم می گفت نباید ازش توقع داشته باشی. کلا نباید از کسی انتظار داشت.

اما من قانع نشدم.

وقتی مدت های بسیار کسی برات مهمه، بهش فکر می کنی، نگرانش هستی، با خوشی هاش شاد میشی و با مشکلاتش غصه می خوری. یعنی روی اون فرد سرمایه گذاری کردی، وقت گذاشتی، از احساسات خودت هزینه کردی. یعنی چی که نباید انتظار داشته باشی؟ پس از کی باید انتظار داشت؟

وقتی میگم توقع دارم، انتظار دارم، به این معنی نیست که بیاد خرجم رو بده. منظورم اینه که به فکرم باشه، منو از یاد نبره، وقتی که باید باشه، باشه. حتی اگر کاری از دستش بر نمی آد.

این انتظار از یک غریبه نیست. از یک ماشین نیست. از کسیه که برام مهم بوده. باهاش خاطره دارم. وقتی دعا می کردم در اول دعاهام بوده. حالا میگی نباید انتظار داشته باشم. عجب!!

1401/11/20

الگوریتم های سرکوبگر

"زیگمونت باومن" در کتاب "رتروتوپیا" وضعیت جامعه جهانی را با نگاهی نقادانه چنین به چالش می کشد: قرار بود بر اساس آموزه ها و وعده های مدرنیسم، جهان جای زیباتر و زیست پذیری نسبت به گذشته باشد و فردیت انسان مدرن در جامعه ای مبتنی بر پیشرفت، رفاه، آزادی و برابر شکل گرفته و ببالد. قرار بود دموکراسی حافظ و ضامن این دستاورد باشد. اما این انتظارات برآورده نشد و وعده ها تحقق نیافت و تمدن بشری با نقاب و لعابی دیگر، همچنان از دروازه های خشونت، نژادپرستی، نابرابری و فردیت به ابتذال کشیده شده عبور می کند.

اینکه اشکال در اندیشه های خود ویرانگر مدرنیسم و لیبرالیسم است یا عنانِ از کف شده ی تکنولوژی ( به ویژه فناوری های مبتنی بر اینترنت و هوش مصنوعی ) فرق چندانی در نتیجه ندارد. کافی ست قدری از کنشگری سایبری فاصله بگیریم و نظاره گر شویم خواهیم دید چگونه مفاهیم و کلید واژه های دنیای مدرن حیران و سرگردان در هزار توی این فضا دچار معنا باختگی شده اند و این سیستم های تصمیم گیرنده ی خودکار- مبتنی بر نرم افزار های الگوریتم محور- باز تا بنده ی چه ارزش هایی هستند.

___________________________________

آنچه در پیوست ( فایل PDF در اینجا ) ملاحظه می فرمایید، متن تلخیص شده و دسته بندی شده ی کتاب " الگوریتم های سرکوبگر " نوشته " صفیه نوبل " و ترجمه " محمد نصیری " است.

برداشتی آزاد از رمان " کتابخانه نیمه شب "

" زندگی فقط کارهایی که می کنیم نیست، کارهایی که نمی کنیم نیز هست."

کل زندگی ما حاصل یکسری انتخاب است(چه توسط دیگران،چه توسط خودمان) ما با هر انتخاب میلیون ها امکان را پشت سر میگذاریم و میلیون ها امکان را پیش روی خود می گشائیم.هرکدام از این امکان ها فرصت یک تجربه جدید است که می توانست زندگی اصلی ما باشد. هر انتخاب یک نتیجه متفاوت،یک تغییر بی بازگشت،یک زندگی که تنها یکی از بی نهایت امکان های زندگی است و ما پس از آن انتخاب دیگر هیچگاه با سایر تجربه های متحمل مواجه نخواهیم شد. حتی اگر کار کوچکی را به گونه ای متفاوت انجام دهیم، داستان زندگی ما تغییر می کند، درست مثل بازی شطرنج. قبل از شروع بازی همه چیز ساکن است، اما با حرکت اولین مهره کتاب پر تلاطم احتمالات باز می شود تا جایی که تعداد بازی های محتمل از تعداد اتم های کل جهان پیشی می گیرد.

آنچه که باید درک کنیم این است که هیچ راهِ لزوماً وقطعاً درستی وجود ندارد. آنچه پیش روست امکان های در دسترس و "رویاها و امیدها"ی ماست و آنچه که انتخاب نشد، امکان های از دست رفته ای است که گاهاً به اشتباه از آن ها با عنوان "حسرت"یاد می شود.

این که امکان و اجازه داشته باشیم همه ی زندگی های محتمل خود را امتحان کنیم - به بهانه اینکه هیچ حسرتی باقی نماند - آیا به این معنا نیست که فقط در حال تجربه کردن هستیم؟ آیا به این معنا نیست که سرانجامی برای زندگی نمی توانیم متصور باشیم؟ همه ی این تجربه ها و گره گشایی از حسرت ها و ایکاش ها باید منجر به یک انتخاب مطمئنی شود که بیشترین نزدیکی را به خواسته ی ما از زندگی دارد. حقیقی ترین نسخه از خودمان، نسخه ای که می توانیم عاشقش باشیم. نسخه ای که تمنای تأیید دیگران را ندارد، کارگر کارگاه تحقق رویای دیگران نیست. خود، خود، خودمان است. باید بر روی زمین فرود بیائیم، زندگی کنیم، یک زندگی واقعی. بدانیم واقعاً چه کسی هستیم و از زندگی چه می خواهیم. برای یاد گرفتن زندگی و درک آن فقط باید زندگی کنیم.

یادمان باشد کنش ها در زندگی واقعی بر عکس نمی شوند. هر انتخاب، هر کنش، هر تصمیم ما راهِ بی بازگشتی را شکل می دهد.ما قبل از ورود به آن جاده حق انتخاب داریم در صورت پشیمانی به نقطه ی قبل باز نمی گردیم. اصلاح فقط در انتخاب امکان های پیش رو ممکن است. برای همین است کسانیکه از انتخاب خود پشیمان می شوند و برای اصلاح به عقب نگاه می کنند از آن به عنوان "حسرت" یاد می کنند. اگر نگاهیبه پیش رو داشته باشند حتماً به آن "امید"می گویند.

حسرت ها زمانی شکل می گیرند که خودمان را با معیارهای مبتذلِ تحمیلی، ارزیابی می کنیم. پول، شهرت، مدال، پست و مقام و... مگر زندگی مسابقه ای برای بدست آوردن این دستاوردهای قراردادی است که بدست نیاوردن شان حسرت بر دلمان بگذارد. اصولاً زندگی مسابقه نیست.زندگی هیچکس با سایر انسان ها قابل مقایسه نیست.موفقیت یک مفهوم واحد نیست.اصلاً زندگی هیچ الگوی از پیش تعیین شده ای ندارد. ریتم دارد باید خودمان را با ریتم زندگی هماهنگ کنیم. هیچ سبک و امکان زندگی لزوماً ما را از اندوه ایمن نمی سازد. آنچه اهمیت دارد این است که به درکی از ریتم زندگی برسیم.

نکته دیگر اینکه حسرت ها لزوماً ناشی از انتخاب اشتباه یا "دست نیاوردها"ی ما نیستند، بلکه از انتظارات اشتباه و برآوردهای اشتباه از توانائی هایمان نشأت می گیرند و همین بر غیر واقعی و غیر قابل اعتنا بودن آن ها صحه می گذارد. حسرت ها شادی را از ما می گیرند، متوقف مان می کنند. دیدمان را برای دیدن فرصت های پیش رو تار می کنند.

گم شده امروز ما "زمان از دست رفته"نیست، "فرصت های انتخاب نشده"نیست، گم شده ی ما جایی است که در آن به آرامش می رسیم، در آن شاد هستیم، در آن کسانی هستند که عمیقاً دوست شان داریم و عمیقاً دوست مان دارند. جائی است که در آن عشق را با همه ی حجم و مختصاتش درک کنیم. جائی که با ضربان زندگی تنظیم شویم.

هر چیزی غیر از این جعلی است، برای ما نیست، عاریه است. شادی هایش مصنوعی است به دلمان نمی نشیند، عمق ندارد. هرکسی هم که نفهمد خودمان که می فهمیم. چه اهمیتی دارد که یک سلبریتی نیستم، چه اهمیتی دارد که مدیر فلان شرکت بزرگ نشدم، مهم این است که آیا تجربه ی خنده های عمیق داریم، از زندگی مان رضایت داریم ......

پ. ن:

به اینجای نوشته که رسیدم چیزی متوقفم کرد. نمی دانم یک حس بود یا یک خاطره یا یک تجربه ولی هر چه بود نتوانستم خیلی محکم ادامه دهم.در دنیای واقعی تأثیر عوامل محیطی صفر نیست. "جبر تاریخ" و"جبر جغرافیا" را چگونه وارد معاملات یاد شده کنیم؟

از کودک کاری پرسیدند: "چه آرزویی داری تا برایت برآورده کنیم؟" گفت "آرزو چیه؟" اینکه در کدام جغرافیا، در چه زمان، با چه مذهب و در کدام طبقه ی اجتماعی متولد می شویم، سطح حق انتخاب مان مشخص می شود. یک کودک آفریقایی برای "زنده ماندن" تلاش می کند نه "زندگی کردن". او میلیون ها امکان و فرصت برای انتخاب در اختیار ندارد. او تصوری از زندگی و حداقل های آن ندارد، حق انتخاب زندگی های موازی که جای خود دارد.

به راستی چگونه می توان عمیقاً شاد بود در حالی که بسیاری از نوع بشر در جای جای این جهان از کمترین حقوق انسانی هم بر خوردار نیستند. این نگاه های الهام بخش شاید برای افراد یا طبقه ای خاص کارکردهای مثبت داشته باشد اما قطعاً قابل تعمیم نیست.

اگر من بین جهان های موازی حق انتخابی داشتم جهانی را بر می گزیدم که در آن همه ی انسان ها شاد باشند تا بتوانم از دیدن لبخند کودکی در دورترین نقاط جهان از انسان بودن خودم احساس رضایت کنم.

خردمندی جیست؟

خردمندی[1] چیست؟

شاید پرداختن اجمالی به این واژه به آسانی میسر نباشد. این مفهوم ریشه در اعماق تکامل بشر دارد و از تبار مفاهیم کیفی انسان است. تنیدگی این مفهوم با دانش، تجربه و فضیلت های اخلاقی، ساختاری چند وجهی از آن به نمایش می گذارد که صاحبان نظر و اندیشه در طول تاریخ با تمرکز بر وجوهی خاص، از آن تعاریفی متفاوت ارائه کرده اند. اما به نظر می رسد با تسامح، نگاه فلسفی افلاطون به این مفهوم تا حدود قابل قبولی نیاز ما را پوشش دهد. افلاطون برای تبیین این موضوع سه کلید واژه را مطمح نظر قرار می دهد:

1- سوفی: افرادی که متفکرانه در جستجوی حقیقت اند.

2- فرنسیس: نوعی از عقلانیت عملی که نتیجه ی تجربه ی زیاد است که وی را در درک مسائل شخصی و محیطی توانمند می کند.

3- اپیستم: افرادی که با درک علمی به مسائل می پردازند.

پس در حوزه ی خردمندی ما با موضوعاتی نظیر تفکر، عقلانیت، نگرش و ادراک، تجربه و دانش روبرو هستیم که بعدها درروانشناسی موضوعات حوزه ی اخلاق و فضیلت مداری نیز به آن اضافه شد.

اما برای تبیین موضوع به چند نکته اساسی اشاره می گردد:

الف)رفتارهای غیر عقلایی

"ماکس وبر"کنش های انسان را به دو گروه عقلایی و غیر عقلایی تقسیم می کند و معتقد است غالب آن ها معطوف به اهداف عقلایی نیستند.

در گذشته هویت افراد به شدت وابسته به هویت جمعی و اجتماعیِ گروهی بود که در آن زندگی می کرد و رفتارها نیز براساس سنن آن جامعه شکل می گرفت. در طول زمان این رفتارها تکرار می شد بدون اینکه کسی به منطق وعقلانیت آن بیندیشد. غالب این رفتارها به تدریج رنگ تقدس گرفته یا با مفاهیم دینی آمیخته می شد و لذا به دلیل عصبیت و تقدس از دایره ی تفکر و انتقاد خارج می گردید. اما در دنیای مدرن علیرغم نفوذ و حاکمیت "فرد گرایی" "اصالت فرد" باز هم شاهد همین رفتارهای غیر عقلایی هستیم اما دیگر نه از جنس تقدس که از باب مسخ شدگی. فرایند جهانی شدن و سیطره ی رسانه ها و شبکه های اجتماعی مبتنی بر الگوریتم های خود بنیاد، دائماً در حال دستکاری شکل دهی به افکار، جهان بینی، علایق، نیازها و حتی جسم افراد هستند. در این دنیای مدرن افراد برده ی راهبران این جریان مسلط هستند. جریانی که از سر چشمه های سود و قدرت، حیات می یابند. در این دنیای مسخ شده مهمترین گم شده، خردمندی است . جذابیت های فضای دیجیتال مجالی برای اندیشه ورزی باقی نمی گذارد.

ب)"جهالت" و "حماقت"

راسل می گوید: انسان ها "نادان" زاده می شوند نه "احمق". آن ها توسط آموزش اشتباه "احمق" می شوند. با این نگاه جهالت یک وضع پیشا فرهنگی و حماقت یک پدیده ی فرهنگی است.

از نظر مونتنی (اندیشمند دوران رنسانس) اگر در یک "فرهنگ" به طور عام ودر یک "سیستم تعلیم وتربیت" به طور خاص، آنچه به عنوان "دانش" و "تحصیلات" ارائه می شوددر راستای فراگیری "هنر خوب زیستن" نباشد، آنگاه آن فرهنگ و آن نظام تعلیم و تربیت، عملاً بی فرهنگی و بی تربیتی به بار می آورد. از نظر او "زندگی و مهمترین جلوه آن یعنی مهر و دوستی" جایگاه وارزشی بالاتر از "بر حق بودن" و "به حقیقت رسیدن" دارد. به عبارت دیگر مهمترین "حقیقت"، "عشق" است.

به هر حال دانش به خودی خود نه تنها اثبات خردمندی و فرزانگی نیست بلکه می تواند نشانه وادامه ی "حماقت" باشد. هزاران هزار دانش غیر ضروری نمی تواند بر حماقت سر پوش بگذارد یا ماهیت آن رااستحاله دهد. بنابراین خردمند، دانش را نه برای دانش بلکه برای فضیلتی فراتر از آن می خواهد.

نیچه می گوید: بیزارم از دانشی که به من می آموزد ولی مرا احیا نمی کنند.

کارل یونگ نیز معتقد است : دانش، لزوما خِرد نیست. دانستن مترادف اندوختن اطلاعات است. دانستن کسی را تغییر نمی دهد، شما همان که بودید باقی می مانید، فقط مجموعه اطلاعات تان بزرگتر می شود. اما خرد، درون شما را دگرگون می کند. خرد، بودن تازه ای را ایجاد می کند. تحصیل دانش ممکن تر شده اما خرد گم شده است.

پ.ن :

در بخش های الف و ب از یادداشت های آقایان رضا اسکندری و مسعود زنجانی نیز استفاده شده است.


1- wisdom

جستارهایی در باب "کتاب" از رمان "تولستوی و مبل بنفش" – نوشته نینا سنکویچ – ترجمه لیلا کرد

در ابتدا قصد داشتم یادداشتی بر رمان "تولستوی و مبل بنفش" بنویسم اما ترجیح دادم با دسته بندی برخی از مطالب این کتاب، به یکی از دغدغه های برخی از افراد بپردازم. زمانی که به ایشان رمانی پیشنهاد می کنم، یا خوانش رمان را توصیه می کنم، و پاسخ می دهند:

« رمان به چه دردی می خورد؟ چه چیزی به ما یاد می دهد؟ به جای آن اگر یک کتاب علمی بخوانیم بهتر نیست؟ »

واقعیت این است که ما گاهی فراموش می کنیم که زندگی فقط محاسبات و کشف روابط علت و معلولی علوم و روش های کسب و کار نیست. یادمان می رود که کیفیت زندگی ما به داشتن "مهارت های زندگی" بستگی دارد. چگونه شاد بودن، قدردانی از آنچه که داریم، گریز از آنچه ما را رنج می دهد، رویا پردازی، گفتمانی دلنشین، توانایی حل مسئله و .... که همگی مولفه های تشکیل دهنده ی رمان ها هستند.

(( حتماً که یک کتاب نبایدجزیی از گنجینه اصیل ادبی و علمی باشد تا تغییری در زندگی خواننده اش ایجاد کند.))

اینکه به طور عموم چرا باید کتاب بخوانیم و به خصوص چرا باید رمان بخوانیم، بحث بسیار مفصلی است که بسیار به آن پرداخته شده است. اما در این وبلاگ در بخش "درباره ی رمان" پژوهشی با همین عنوان ارائه گردیده ( کاری از نگارنده ) و مطالب ذیل که از این رمان استخراج گردیده در واقع پیوستی بر آن کار پژوهشی می باشد.

نویسنده رمان "تولستوی و مبل بنفش" با اجرای طرح (( یکسال، هر روز یک کتاب )) – برای نجات از اندوه درگذشت خواهرش - و با باشتراک گذاشتن استنباط خود از مفاهیم این کتاب ها، قصد دارد با ارائه شواهدی، نشان دهد که خوانش کتاب ها، به ویژه رمان ها، چگونه بر زندگی ما اثر می گذارند.

(( کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است، گریزی نه از زندگی، که به سوی آن. ( سیریل کانلی – گور ناآرام ). ))

1- حاصلخیزی و غنی سازی زندگی

(( شنیدن تجربه های نویسندگان می توانست راهنمای من در دوران تاریکی باشد. ))

(( انعطاف، اشتیاق، قدرشناسی، تمرکز، استقلال، چارچوب محکم عشق خانوادگی و .... این مولفه ها بارها و بارها در کتاب هایی که خواندم تکرار شده بود. مواد لازم برای یک زندگی رضایت بخش. ] عوامل لطیف کننده برای کیک تو پُر زندگی [))

2- گاوصندوق خرد و دانایی

(( در دوران دبیرستان شروع کردم به جمع کردن عبارت های مورد علاقه ام از کتاب ها. هدفم این بود که آن نوشته ها مانند یک گاوصندوق عمل کنند. می خواستم کلماتی را که نویسندگان محبوبم در گوشم زمزمه می کردند، حفظ کنم و آن ها را

(( بقیه در ادامه مطلب))

ادامه نوشته

یادداشتی بر رمان "کتابفروشی کوچک بروکن ویل"

رمان" کتابفروشی کوچک بروکین ویل " The Readers of Broken Wheel Recommend مانند شخصیت اصلی ­اش، "سارا لیندکوئست"، داستانی ساده و بی پیرایه دارد، روان و خوش­خوان است و می­تواند لابه ­لای مطالعات پیچیده و عمیق، تعدیلی آرام­بخش به حساب آید.

سارا دختری ساده با ذهنی شکل گرفته از انبوه کتاب­ هایی که بنا به علاقه و شغلش (کتابفروشی) مطالعه کرده، برای دیدار با دوست مکاتبه ­ای ­­اش راهی آمریکا می ­شود. اما مقصد شهری بزرگ و مدرن نظیر نیویورک نیست بلکه شهری است که آخرین مراحل افول خود را طی می­کند و در حال تکمیل فرایند بستن پرونده ­ی حیات خویش است: "بروکن ویل"

سارا بدون آنکه بداند، قرار است منشاء تحولات بزرگ و مهمی در این شهر غبار گرفته و ناامید باشد و متقابلاً از آن تأثیر بپذیرد و چرخ ه­ای تعاملی از بهبود را شکل دهد. کتابفروشی کوچکی او برای بروکن ویل در واقع پنجره ای است به دنیاهای دیگر. او معتقد است برای هر شخصی حداقل یک کتاب وجود دارد که بتواند بر وی تأثیر بگذارد. سارا سرشار از لذت کتابخوانی است و می خواهد از این انرزی کم نظیر برای تغییر وضع موجود بهره بگیرد.

هر چند به دلیل ساختار نه­ چندان قوی روایت، شخصیت ­پردازی ­های متوسط و اتفاقات بدون زمینه و پایان بندی ضعیف و دم­ ستی، نمی ­توان امتیاز بالایی به این کتاب داد، اما به ما یادآوری می­ کند که سوت پایان زمانی زده می­ شود که دیگر عشق و امیدی نباشد. خاموشی چراغ های بروکن­ ویل فقط دلایل محیطی و اقتصادی نداشت، این خاموشی در ذهن اهالی آنجا بود. و سارا به آنها نشان داد که با عشق می ­توان چراغی برافروخت و برای زندگی استقامت کرد.

اما خود او هم درس بزرگی گرفت. اینکه هرچند کتاب­­ ها می­ توانند به ما رویا­پردازی بیاموزند اما قرار نیست ما در همان رویاها بمانیم، جاخوش کنیم و یا گم شویم. رویاها باید زندگی ما را بسازند، باید آن را رنگ­ آمیزی کنند. ما باید یاد بگیریم چگونه زیستن را با یافته­ های­مان از کتاب­ ها گره بزنیم، باید آموزه­ هایمان ما به ازاء بیرونی داشته باشد. باید زندگی و عشق نهفته در داستان ها را کشف کنیم، بیاموزیم و عمل نماییم.

زندگی ما هم کتابی است که شاید روزی خوانده شود.

کاتارینا بیوالد، زاده ی سال 1983، نویسنده ای سوئدی است. بیوالد در دوران نوجوانی به صورت پاره وقت در یک کتابفروشی کار می کرد و "کتابفروشی کوچک بروکن ویل"را نخستین بار در سال 2013 منتشر نمود.

بیوالد می گوید وقتی نوشتن داستان کتابفروشی کوچک بروکن ویل را آغاز کرد، نمی خواست که آن را به انتشار برساند و آن را رمان تمرینی خود در نظر می گرفت. او در آن زمان، 25 ساله بود و در یک کتابفروشی در سوئد کار می کرد. بیوالد فکر کرد که یک رمان تمرینی، این فرصت را برای او فراهم خواهد کرد که قبل از این که کتاب واقعی خود را بنویسد، فرآیند نویسندگی را یاد بگیرد. بیوالد رمان تمرینی خود را پر کرد از چیزهای مورد علاقه اش از کتاب های مختلف. او در این باره می گوید:[1]

(( من عاشق کتاب های درباره ی شهرهای کوچک آمریکا هستم؛ و همینطور عاشق کاراکترهای عجیب و غیرمعمول؛ و البته عاشق کتاب هایی که درباره ی کتاب ها هستند.))

بیوالد اما هیچ وقت به ایالات متحده نرفته بود و باید تصمیم می گرفت که می خواهد داستان رمانش را در کدام شهر روایت کند. این نویسنده ی سوئدی در این باره بیان می کند:

(( آیووا را انتخاب کردم چون هیچ چیز درباره ی این ایالت نمی دانستم. خب، این واقعیت ندارد. چیزهایی در موردش می دانستم. مثلا این که آن ها مقدار بسیار زیادی ذرت دارند! ))


1- توضیحات مربوط به نویسنده از www.iranketab.ir

آدم های همیشگی، تمام نشدنی

وقتایی که دلت پُره و ترافیک ذهنت کلافه ات کرده، وقتایی که حس می کنی آنقدر سنگین شده ای که کم مونده زمینگیر شی، درست همون موقع یاد بعضی آدمها می افتی؛

آدمهایی که همیشه در دسترسند، آدمهایی که تا بهشون زنگ می زنی در اولین فرصت پاسخ میدن: جانم، درخدمتم.

- فلانی – وقت داری؟ هنوز صندوق امانات دلت جا داره؟ خیلی سنگین شدم، پرواز که هیچ، نای راه رفتن هم ندارم.

و آن ها فقط می گویند:

کِی؟ کجا؟

آدمهایی که خوب می شنوند، آدمهایی که خیلی امن هستند. آدمهایی که موقع شنیدن ترا قضاوت نمی کنن، ریشخند نمی کنند، متهم نمی کنند، مقصر نمی کنند.

هی میگی، میگی، میگی و فقط چهره ی آرام و لبخند مهربانش را می بینی. سبک می شوی و تا نخواهی چیزی نمی گویند. اگر هم خواستی بشنوی حرف هایی می زنند از جنس دل، خودِ خود آرامش. اصلاً آرامش را از منش آنها گرفته اند. چراغ هستند در ظلمات ناامیدی.

زهی سعادت، خوشا به احوالتان اگر چنین گوهرهایی در کنارتان هستند. سنگینی این "بار هستی" را خوب جایی به امانت می گذارید.

کاشکی همه داشته باشند چنین آدمهای امن، صبور، عاقل و راه رفته ای. 1400/9/22

بعضی از آدم ها آنقدر بزرگ هستند که اصالت با حرف و نظر آن هاست.

اگر در عمل چیزی دیگری رخ داد باید گفت بدا به حال نتیجه.

یادداشتی بر مجموعه داستان " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"

برای نخستین بار بود که از نوشته های "خانم آنا گاوالدا" می خواندم؛ "دوست داشتم

کسی جایی منتظرم باشد"، عنوان جذابی است برای یک مجموعه داستان. گویی فردی

در مکانی بدون حضور دیگران، با صدای بلند در حال گفتگو با "خود" است. حرفی از جنس

دل، که نمی شود یا نباید کس دیگری بشنود.

نویسنده در داستان های این کتاب سراغ "افراد" می رود، سفری به دورن ایشان و

جستجوی زوایای پنهان احساسات ایشان، اینکه چه چیزی را دوست دارند؟ از چه

چیز می هراسند؟ چه احساسی دارند؟ و.. خواننده در هریک از این داستان ها از

منظر شخصیت های داستان به زندگی می نگرد، یک نگاه منحصر به فرد و کاملا

شخصی. نگاهی که افراد را از هم متمایز می کند و ظرافت و زیبایی اش در همین

تمایز است. خلوت انسان ها مملو از صادقانه ترین و بی ریاترین احساسات

و عواطف است و هیچ نقابی در میان نیست. اوج این تصویر سازی نیز در آخرین

داستان و مربوط به خود نویسنده می باشد.

به یاد نقاشی های "هاپر" افتادم، جایی خلوت برای تنهایی و غرق شدن در افکار،

احساسات و عواطف ناب انسان هایی که در جمع هستند اما سرشار از "فردیت" ،

حتی اگر در کافه ای مقابل هم در حال نوشیدن قهوه ای باشند.

و در انتها اشاره ای داشته باشم به این نکته که توجه به جزئیات، ویژگی مهم و پررنگی

در فرم داستانگویی این مجموعه است که بر جذابیت داستان ها افزوده است.

یادداشتی بر رمان "مردی به نام اُه"

پشت آن ستاره حلبی قلبی از طلا دارد[1]

فرق بین کامپیوتر و تبلت و آی پد را نمی داند. مثل خیلی ها. تازه از دست

فروشنده عصبانی هم می شود که سعی دارد کامپیوتری بدون کیبورد، آن هم با این

قیمت گزاف به او بفروشد.

البته این همه ی ماجرا نیست، بلکه اواخر آن است و"اُوه" هم فقط یک مرد

مسن غر غرو و اعصاب خردکن نیست. اگر بشناسیدش می فهمید پشت این چهره

عبوس، چه قلب مهربان و شکننده ای می تپد.

"فردریک بکمن"، نویسنده و وبلاگ نویس شناخته شده ی سوئدی، در اولین رمان خود

در سال 2012 ما را با یک تیپ شخصیتی خاص مواجه می سازد. شخصیتی محکم،

خود ساخته و با اصول اخلاقی مشخص که حاضر نیست اجازه دهد مظاهر زندگی

مدرن و نمادهای این "دنیای قشنگ نو"[2] از خطوط قرمز و پررنگ آن عبور کند. نظمی

وسواس گونه دارد و هیچ تخطئی از آن را بر نمی تابد.

"اُوه" 59 سال دارد و از اینکه در فهرست تعدیل نیرو محل کارش قرار گرفته و ناخواسته

بازنشسته شده بسیار ناراحت است و از اینکه یکسری جوان پشت کامپیوتر نشین!!

جای او را گرفته اند، بیشتر. درستکاری و راستگویی را از پدرش آموخت و به آن وفادار

ماند و جایزه اش را هم گرفت. با سونیا زنی پر انرژی، مهربان و پر از "رنگ های زندگی"

آشنا شد. شاید تنها کسی که او را کامل درک می کرد همان سونیا بود و به همین خاطر

با هم بسیار خوشبخت بودند. اما ظاهرا قرار نبود چرخش زندگی شان بر مدار خوشبختی

دوام داشته باشد.....

هرچند کلیت داستان فضایی غم انگیز دارد اما "بکمن" توانسته است با طنازی های

کلامی، فضایی جذاب برای خواننده ایجاد کند که البته ترجمه خوب خانم "فرناز تیموروف"

نیز در انتقال این موضوع تأثیر بسزایی داشته است.

"بکمن" از رفتار بی تعهد و غیر مسئولانه مردمان جوامع امروزی به ویژه جوانان و حذف

اخلاقیات از زندگی، ناخرسند است و اعتراضش را در عکس العمل های "اُوه" نشان

می دهد. در دنیای کوچک، سنتیِ، منضبط و اخلاق مدار "اُوه" - هرچند که با چاشنی

اغراق و وسواس توام است- فریبکاری، بوروکراسی کلافه کننده، جوانانی که با بدن های

تتو شده احترامی برای قوانین و دیگران قائل نیستند، انسان های مصرف گرا و یا

خوشگذران که " دست به آچار" و مولد نیستند و ... تعریف و جایگاهی ندارند. "اُوه" نگاهی

جدی و محترمانه به زندگی دارد و در مقابل سرگشتگی در برهوت مدرنیسم و مظاهر

بی اصالت آن، مقاومت می کند. شاید به همین خاطر است که در برخورد اول جذاب به

نظر نمی رسد و شاید به همین خاطر است که از این زندگی خسته شده و خود را در

انتهای راه می بیند. واقعا بدون "سونیا" چگونه می توانست ادامه دهد؟

آمدن "پروانه" دلالتی روشن برای بازگشت به زندگی بود . "پروانه" همسایه جدید

"اُوه" بود که با یک اتفاق مغایر با استاندارهای او، یعنی رانندگی ناشیانه ی همسر

"مغز فندوقی" اش ( لقبی که "اُوه" به او داده بود ) با هم آشنا شدند. "پروانه" با

مهربانی ذاتی و سرشتی نیکو، موفق به مهار توسن نا آرام روح "اُوه" شد و توانست

او را با حفظ اصول اخلاقی، با جهان تغییر شکل داده ی اطرافش آشتی دهد، او را به

زندگی بازگرداند و طعم پدر بزرگ بودن را به او بچشاند. هرچند که زمان زیادی در اختیار

نداشتند.

انتخاب یک بانوی ایرانی به عنوان شخصیت خوب و اثرگذار داستان، هرچند ممکن است

ارتباطی محکم و معناداری با ایرانی بودن همسر "بکمن" داشته باشد، اما نگاه و اشارتی

مثبت نیز به جریان مهاجرین دارد، که برای کشور مهاجر پذیر سوئد بسیار مهم است.

در مجموع رمان " مردی به نام اُوه" هرچند در زمره ی رمان های سرگرم کننده قابل طبقه بندی

است تا رمان های عمیق و اثرگذار، اما نکات مهمی را به ما یادآور می شود و خواننده را با

کمال میل تا پایان با خود همراه می سازد. پایانی که با یک ایهام زیبا همراه است. "اُوه"

بیماری قلبی دارد که بر اثر آن قلبش بزرگ شده. "اُوه" شخصیتی اصیل، شریف با

پایبندی های انسانی را در ذهن خواننده به یادگار می گذارد.

بر اساس این رمان در سال 2015 فیلمی به کارگردانی "هانس هولم" اکران شدکه در

هشتاد و نهمین دوره ی جوایز اسکار در بخش فیلم های خارجی، رقیب فیلم آقای

"اصغر فرهادی" بود.


[1] - اشاره به جمله ای در تیتراژ انیمیشن " معاون کلانتر " توسط ماسکی ( یکی از شخصیت های آن ) که در دهه ی 60 نمایش داده می شد.

[2] - عنوان رمانی از آلدوس هاکسلی در توصیف یک دیستوپیا