
پشت آن ستاره حلبی قلبی از طلا دارد[1]
فرق بین کامپیوتر و تبلت و آی پد را نمی داند. مثل خیلی ها. تازه از دست
فروشنده عصبانی هم می شود که سعی دارد کامپیوتری بدون کیبورد، آن هم با این
قیمت گزاف به او بفروشد.
البته این همه ی ماجرا نیست، بلکه اواخر آن است و"اُوه" هم فقط یک مرد
مسن غر غرو و اعصاب خردکن نیست. اگر بشناسیدش می فهمید پشت این چهره
عبوس، چه قلب مهربان و شکننده ای می تپد.
"فردریک بکمن"، نویسنده و وبلاگ نویس شناخته شده ی سوئدی، در اولین رمان خود
در سال 2012 ما را با یک تیپ شخصیتی خاص مواجه می سازد. شخصیتی محکم،
خود ساخته و با اصول اخلاقی مشخص که حاضر نیست اجازه دهد مظاهر زندگی
مدرن و نمادهای این "دنیای قشنگ نو"[2] از خطوط قرمز و پررنگ آن عبور کند. نظمی
وسواس گونه دارد و هیچ تخطئی از آن را بر نمی تابد.

"اُوه" 59 سال دارد و از اینکه در فهرست تعدیل نیرو محل کارش قرار گرفته و ناخواسته
بازنشسته شده بسیار ناراحت است و از اینکه یکسری جوان پشت کامپیوتر نشین!!
جای او را گرفته اند، بیشتر. درستکاری و راستگویی را از پدرش آموخت و به آن وفادار
ماند و جایزه اش را هم گرفت. با سونیا زنی پر انرژی، مهربان و پر از "رنگ های زندگی"
آشنا شد. شاید تنها کسی که او را کامل درک می کرد همان سونیا بود و به همین خاطر
با هم بسیار خوشبخت بودند. اما ظاهرا قرار نبود چرخش زندگی شان بر مدار خوشبختی
دوام داشته باشد.....
هرچند کلیت داستان فضایی غم انگیز دارد اما "بکمن" توانسته است با طنازی های
کلامی، فضایی جذاب برای خواننده ایجاد کند که البته ترجمه خوب خانم "فرناز تیموروف"
نیز در انتقال این موضوع تأثیر بسزایی داشته است.
"بکمن" از رفتار بی تعهد و غیر مسئولانه مردمان جوامع امروزی به ویژه جوانان و حذف
اخلاقیات از زندگی، ناخرسند است و اعتراضش را در عکس العمل های "اُوه" نشان
می دهد. در دنیای کوچک، سنتیِ، منضبط و اخلاق مدار "اُوه" - هرچند که با چاشنی
اغراق و وسواس توام است- فریبکاری، بوروکراسی کلافه کننده، جوانانی که با بدن های
تتو شده احترامی برای قوانین و دیگران قائل نیستند، انسان های مصرف گرا و یا
خوشگذران که " دست به آچار" و مولد نیستند و ... تعریف و جایگاهی ندارند. "اُوه" نگاهی
جدی و محترمانه به زندگی دارد و در مقابل سرگشتگی در برهوت مدرنیسم و مظاهر
بی اصالت آن، مقاومت می کند. شاید به همین خاطر است که در برخورد اول جذاب به
نظر نمی رسد و شاید به همین خاطر است که از این زندگی خسته شده و خود را در
انتهای راه می بیند. واقعا بدون "سونیا" چگونه می توانست ادامه دهد؟

آمدن "پروانه" دلالتی روشن برای بازگشت به زندگی بود . "پروانه" همسایه جدید
"اُوه" بود که با یک اتفاق مغایر با استاندارهای او، یعنی رانندگی ناشیانه ی همسر
"مغز فندوقی" اش ( لقبی که "اُوه" به او داده بود ) با هم آشنا شدند. "پروانه" با
مهربانی ذاتی و سرشتی نیکو، موفق به مهار توسن نا آرام روح "اُوه" شد و توانست
او را با حفظ اصول اخلاقی، با جهان تغییر شکل داده ی اطرافش آشتی دهد، او را به
زندگی بازگرداند و طعم پدر بزرگ بودن را به او بچشاند. هرچند که زمان زیادی در اختیار
نداشتند.
انتخاب یک بانوی ایرانی به عنوان شخصیت خوب و اثرگذار داستان، هرچند ممکن است
ارتباطی محکم و معناداری با ایرانی بودن همسر "بکمن" داشته باشد، اما نگاه و اشارتی
مثبت نیز به جریان مهاجرین دارد، که برای کشور مهاجر پذیر سوئد بسیار مهم است.
در مجموع رمان " مردی به نام اُوه" هرچند در زمره ی رمان های سرگرم کننده قابل طبقه بندی
است تا رمان های عمیق و اثرگذار، اما نکات مهمی را به ما یادآور می شود و خواننده را با
کمال میل تا پایان با خود همراه می سازد. پایانی که با یک ایهام زیبا همراه است. "اُوه"
بیماری قلبی دارد که بر اثر آن قلبش بزرگ شده. "اُوه" شخصیتی اصیل، شریف با
پایبندی های انسانی را در ذهن خواننده به یادگار می گذارد.
بر اساس این رمان در سال 2015 فیلمی به کارگردانی "هانس هولم" اکران شدکه در
هشتاد و نهمین دوره ی جوایز اسکار در بخش فیلم های خارجی، رقیب فیلم آقای
"اصغر فرهادی" بود.
[1] - اشاره به جمله ای در تیتراژ انیمیشن " معاون کلانتر " توسط ماسکی ( یکی از شخصیت های آن ) که در دهه ی 60 نمایش داده می شد.
[2] - عنوان رمانی از آلدوس هاکسلی در توصیف یک دیستوپیا
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹ ساعت 23:38 توسط بصیرت
|