فصل سوم سالی صبور

هنوز

موازی راه ایستاده ام

یادم بماند آفتاب

سر از کدام سو زده امروز

هوای آمدنت

مرا دوباره گرفته است.

 

رویا زرین                                        

بسیارند بهانه های دوری

به دستم بهانه ای بده

دست آویز کوچکی

تا در کنار تو باشم

اشاره ای

نوشته ای

عضلاتی گشاده در چهره و

لبخندی رها

به دستم بهانه ای بده

 

رویا زرین

از هیچ

پرت می شوم اینجا

و دانه ات را باد

از هیچ کجای بالا دست

رها می کند روی دامن امنم

تو ریشه می زنی در من

سبز می شوی

و روی کتف های تو لانه می سازم

برای روز مبادا

برای گریه های طولانی

برای لحظه های کوتاهی

که با تو قهر خواهم کرد

و بعد از آشتی

زمین دوباره همان گلوله ی آبی ست

که رها مانده در بلندی اعماق

چقدر زیر پایمان خالی ست

و آسمان

چقدر خالی تر

 

رویا زرین   

فریبی نه ، که هدیه ای می انگارم .

من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و

آتش و آب و خاکش را .

من آفتابش را پوشیده ام

و عصاره ی ماهتابش را ،

پیاله پیاله نوشیده ام

دوستش می دارم ...

زمینی که تو روی آن راه می روی ...

 

رویا زرین