ادبیات و حافظه
ایوان کلیما در کتاب روح پراگ چنین مینویسد:
مبارزه برای فرا رفتن از مرگ، ذاتاً مبارزهای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد، یکی از پایهای ترین احساسات زیستی وجودی است. ما با مقا.مت در برابر مرگ با فراموشی مقابله میکنیم و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت میکنیم. یکی از اشکالی که این مقاوت میتواند به خودش بگیرد، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخودآگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: " چون میآفرینم، پس با مرگ میستیزم"
حافظه و خاطره صرفاٌ از طریق ثبت وظیفهوارِ فلان یا بهمان تجربه، زبان به گفتار نمیگشاید، به عکس نوشتن مسئولیتی است که از آگاهی بر تداوم تجربهها سرچشمه میگیرد. آگاهی بر این که هرآنچه پیشتر گذشته است باز هم پیش خواهد آمد، آگاهی بر سرنوشت همهی آنهایی که پیشتر بودند، یعنی مسئولیتی برای حفظ همهی چیزهایی که نباید فراموش شوند، زیرا در غیر اینصورت به خلا میرسیم.
در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عدهی زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفاٌ بارهایی اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بیسابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همهی سنتهای پیشین را به سخره میگرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالریها و تئاترها پوزخند میزد.
مهم نیست که رژیمهای توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند، ادبیات آوانگارد را منحط میدانستند و رد میکردند؛ آنها هم همان نگاه تحقیر آمیز آوانگارد را به سنت و ارزشهای سنتی، به حافظه و خاطرهی اصیل نوع بشر داشتند و بعد تلاش میکردند حافظهای جعلی و ارزشهایی کاذب را به ادبیات تحمیل میکنند.
در هر جند ثانی کتابی تازه منتشر میشود. کتابهایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمیگذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق میشوند که آفرینندگان آنها فریاد اعتراضی بشنوند علیه آن فراموشی که بر سر آنها فرود میآید، بر سر پیشینیان آنها و هم عصرانشان که به یک سان فرود میآید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است در برابر مرگ میایستد و آن را انکار میکند.
ترجمه خشایار دیهیمی ص 48 و 49