تو نیستی و من

 

تا جنون

 

تا مرزِ نبودن

 

تا رها شدن از هر چه که رنگ هوشیاری دارد

 

تا سقوط

 

تنها یک قدم فاصله دارم

 

تو نیستی و من

 

دلگیر از کسانی که بی خبر می میرند

 

بی خبر می میرم

 

مثلِ غریبی که دل به هیچ آشنائی ندارد

 

با خودم به هم می زنم

 

مثلِ مسافری که یقینی به رسیدن ندارد

 

فاتحه ی هر چیزِ آبادی را خوانده ام

 

تو نیستی و من

 

به هوایِ تو

 

سر می زنم به تک تکِ مسافر خانه های این شهر

 

احساس می کنم

 

همه غریبه ها بویی از تو دارند!

 

...

 

راحت ترین راه را تو انتخاب کردی:

 

نبودن ...

 

کوتاهترین راه را من:

 

جنون

 

 

 

نیکی فیروزکوهی

بویِ بهار نارنج

 

چایِ قند پهلو

 

قلیان با طعم هلو

 

فالِ حافظ تو کافه‌های شلوغ

 

رفتنِ زیارت بدونِ وضو

 

جمعه‌ها ، قرار‌های سرِ کوه

 

سینما

 

تاریکی‌

 

رفتن مدرسه

 

به دروغ

 

تختِ نرد

 

کری کری

 

بردنِ شرطِ بستنی

 

کوچه‌های بن بست

 

دودِ سیگار‌هایِ دزدیِ بهمن

 

یک تابستان

 

بویِ دریا

 

دست در دست‌هایِ تو

 

بوسه هم بوسه‌های تو

 

آخرین روز

 

هوسِ کلوچه ی نادری

 

رویِ شن‌ها نوشتن

 

کمی‌ زندگی‌

 

کمی‌ زندگی‌

 

...

 

اسپند دود می‌‌کنم

 

این خاطرات نباید چشم بخورند

 

 

نیکی‌ فیروزکوهی

شبیه ممکن‌ترین اتفاق

خیره در حیرت بی‌ باور دیدگان پر بخل دنیا

عشق داده ای

دوستم داشته ای

شبیه معشوق ترین بازمانده ی بی‌ پروای این داستان......

فریاد می‌‌زنم

سوگند به واژه ی سلیس باران

به روشن‌ترین لحظه ی روز ، کنار او

به تحمل غریب جاده ها

سوگند به قلب

به عشق

سوگند به صراحت ساده ی آسمان همیشه پر ستاره ی افسانه ها

زنان ، مردان قهرمان را دوست می‌‌دارند

 

نیکی‌ فیروزکوهی

آقا! برای من یک قهوه تلخ لطفا!

می‌دانید اتفاق شیرینی‌ افتاده

من اما، در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره، دلشوره دارم

آقا! در این حوالی، تردید بیداد می‌کند تردید آقا

بر سر در کافه‌تان حک کنید:

به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه واپسینِ یک شعبده بود.

 

نیکی فیروزکوهی 

سر بگذار بر درد بازوان من

دست نگاهم را بگیر

مرا دچار حادثه ای کن که با عشق نسبت دارد

من عجیب از روزگار رنجیده ام   ..

 

نیکی‌ فیروزکوهی

یک شبِ مهتاب

مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند

زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند

تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم

تا تو مستِ عطرِ شب بو ها،

تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی

و تو خواهی‌ دید

که تمامِ دنیا بیدار مانده است

تا به آغوشم بیایی

و من دیوانه وار بگویم

"دوستت دارم"

 

نیکی‌ فیروزکوهی