بخشی از شعر" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" - فروغ فرخزاد

در سرزمین قد کوتاهان


معیارهای سنجش


همیشه بر مدار صفرسفر کرده‌اند


چرا توقف کنم؟


من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم


و کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم


کار حکومت محلی کوران نیست

آسمان همچو صفحه دل من

 

روشن از جلوه های مهتابست

 

امشب از خواب خوش گریزانم

 

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

 

 

خیره بر سایه های وحشی بید

 

می خزم در سکوت بستر خویش

 

باز دنبال نغمه ای دلخواه

 

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

 

 

تن صدها ترانه می رقصد

 

در بلور ظریف آوایم

 

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

 

می دود همچو خون به رگ هایم

 

 

 

آه ... گوئی ز دخمه دل من

 

روح شبگرد مه گذر کرده

 

یا نسیمی در این ره متروک

 

دامن از عطر یاس تر کرده

 

 

 

بر لبم شعله های بوسه تو

 

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

 

در خیالم ستاره ای پر نور

 

می درخشد میان هاله راز

 

 

 

ناشناسی درون سینه من

 

پنجه بر چنگ و رود می ساید

 

همره نغمه های موزونش

 

گوئیا بوی عود می آید

 

 

 

آه ... باور نمی کنم که مرا

 

با تو پیوستنی چنین باشد

 

نگه آندو چشم شورافکن

 

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

 

فروغ فرخزاد

کاش در بزم فروزنده ی تو

 

خنده ی جام شرابی بودم

 

کاش در نیمه شبی درد آلود

 

سستی و مستی خوابی بودم

 

 

کاش چون آینه روشن می شد

 

دلم از نقش تو و خنده ی تو

 

صبحگاهان به تنم می لغزید

 

گرمی دست نوازنده ی تو

 

 

کاش از شاخه ی سرسبز حیات

 

گل اندوه مرا می چیدی

 

کاش در شعر من ای مایه ی عمر

 

شعله ی راز مرا می دیدی

 

 

 

فروغ فرخزاد

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

 

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ..

 

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ

 

ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ

 

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ

 

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ

 

ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩ

 

ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !

 

ﺁﺭﯼ

 

می توﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد

 

مردم ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ می گوﯾﻨﺪ

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !

 

ﯾﺎ ﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ،

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !

 

 ﭼﯿﺴﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ..

 

ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …

 

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،

 

ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می فهمم !

 

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ...

 

 

فروغ فرخزاد                                                   

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

به جویبار كه در من جاری بود

 

به ابرها كه فكرهای طویلم بودند

 

به رشد دردناك سپیدارهای باغ كه با من

 

از فصل های خشك گذر می كردند

 

به دسته های كلاغان

 

كه عطر مزرعه های شبانه را

 

برای من به هدیه می آوردند

 

به مادرم كه در آینه زندگی می كرد

 

و شكل پیری من بود

 

و به زمین كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را

 

از تخمه های سبز می انباشت

 

 سلامی دوباره خواهم داد

 

می آیم می آیم می آیم

 

با گیسویم : ادامه ی  بوهای زیر خاك

 

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریكی

 

با بوته ها كه چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

 

می آیم می آیم می آیم

 

و آستانه پر از عشق می شود

 

و من در آستانه به آنها كه دوست می دارند

 

و دختری كه هنوز آنجا

 

در آستانه، پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

 

 

فروغ فرخزاد 

نگاه کن

که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

 

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها،ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره  می نشانی ام

 

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره  می رسد

صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان

..........

(فروغ فرخزاد)

ادامه نوشته

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی

مرا مستی و سکر زندگانی است

چه غم گر در بهشتی ره ندارم

که در قلبم بهشتی جاودانی است

 

فروغ فرخزاد 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریایی ست

... کی توانِ نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

بروم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو آویزم

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

فروغ فرخزاد                                                

شعر زیبای "سیب" و جوابیه ی آن

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز 

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

 --------------------------------------

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده ی تو ، پاسخ عشق تو را ، خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک ، لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را.

و من رفتم و هنوز ، سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

                 

فروغ فرخزاد

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

                

همه ذرات جسم خاکی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز باده ی روزند

...........

فروغ فرخزاد

ادامه نوشته

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

                
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

                             
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من


ای ز گندم زارها سرشارتر
ا ی ز زرین شاخه ها پر بارتر

................................

فروغ فرخزاد

ادامه نوشته

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه ی زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین سخت گرفته است به بر

 

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت:

حلقه ی خوشبختی است ‍‍‍‍‍‍‍.حلقه زندگی است

 

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

 

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلق ی زر

دید در نقش فروزنده ی او

روزهایی  که به امید وفای شوهر

به هدر رفته .هدر

 

زن پریشان شد و نالید که وای

وای. این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه ی بندگی و بردگی است


فروغ فرخزاد