آدم زیادی (superfluous man)

"آدم زیادی"، تیپ شخصیتیِ پر تکرار ادبیات قرن نوزدهم روسیه است. فردی شاید با استعداد و توانمند و اغلب تحصیل‌کرده و ممتاز که با هنجارهای اجتماعی سازگار نیست و احساس می‌کند که قادر نیست بر اساس آرمان‌هایش عمل کند. به همین سبب دچار کسالت وجودی، بدبینی و بی‌توجهی به هنجارهای اجتماعی می‌شود. به عبارت دیگر نمادی از توأمانی قدرت اندیشه و سستی، بحران‌های روحی و بدبینی درباره جهان اطراف خود است.

"آدم زیادی" شخصیتی است که تلاش می‌کند جایی برای خود در جهان پیدا کند، اما شاید به دلیل ترکیبی از استعدادها، تربیت، شخصیت و هوشش، دائماً خود را در حاشیه می‌بیند. اعتقاد دارد با او ناعادلانه رفتار شده یا از جامعه به طور کلی طرد شده است. اگرچه او از حماقت و بی‌عدالتی پیرامون خود آگاه است، اما همچنان یک ناظر بی‌طرف باقی می‌ماند. این افراد قادر یا علاقه‌مند به تغییر خود نیستند. بی‌هدفند و خود را در جامعه زیادی می‌دانند. اعمال آنها، مانند دوئل و شرکت در دسیسه‌های عاشقانه، معمولاً ناشی از کسالت و بی‌تفاوتی نسبت به احساسات است.

این تیپ شخصیتی نخستین بار توسط "الکساندر پوشکین" در رمان "یوجین اونگین" (۱۸۳۳) معرفی می‌شود. (داستان جوانی که زندگی خود را هدر می‌دهد، به عشق دختری که خاطرخواه اوست بی اعتنایی می‌کند، دل به همسر دوستش می‌بازد و در دوئل او را می‌کشد.) و در سال 1840 "میخائیل لِرمونتوف" در رمان "قهرمان عصر ما"، "پچورین" نیهیلیست و جبرگرا را به عنوان شخصیت اصلی خود به تصویر می‌کشد.

اما مفهوم "آدم زیادی" با شخصیت‌های آثار "تورگنیف" رواج گسترده یافت. وی با خلق "چولکاتورین"، شخصیت رمان "یادداشت‌های یک آدم زیادی" (1850)، "رودین" در داستان "رودین" (1856)، "لاورتسکی" در "آشیانه اشراف" (1859) و "نژدانف" در "خاک بکر" (1877) موفق شد مفهوم کامل و جامعی از این شخصیت را به تصویر بکشد. "آدم زیادی" مورد نظر "تورگنیف" لبریز از نزوا و تنهایی است و "زیادی بودن" آخرین واژه‌هایی است که می‌تواند آن‌ها را توصیف کند.

اما افراطی‌ترین نمونه این تیپ شخصیتی، "ابلوموف" (۱۸۵۹) اثر "ایوان گونچاروف" است. اشراف‌زاده‌ای بیکار و خیال‌پرداز که با درآمد ملکی که هرگز به آن سر نمی‌زد، زندگی می‌کند. تمام وقت خود را صرف دراز کشیدن در رختخواب می‌کند و به این فکر می‌کند که وقتی از خواب بیدار شود چه خواهد کرد.

منتقدان روسی مانند "ویساریون بلینسکی" (1811-1848) "آدم زیادی" را محصول جانبی سلطنت "نیکلاس اول" می‌دانستند. زمانی که مردان تحصیل‌کرده وارد خدمات دولتی بی‌اعتبار نمی‌شدند و به دلیل نداشتن گزینه‌های دیگر برای خودشکوفایی، خود را محکوم به گذراندن زندگی در انفعال می‌کردند. منتقد رادیکال "نیکولای دوبرولیوبوف" (1836-1861) نیز "آدم زیادی" را به عنوان محصول جانبی نظام ارباب و رعیتی روسیه تحلیل می‌کرد.و "دیوید پترسون"، "آدم زیادی" را «نه تنها یک نوع ادبی، بلکه الگویی از فردی توصیف می‌کند که نقطه، مکان و حضور خود را در زندگی از دست داده است» و سپس نتیجه می‌گیرد که «"آدم زیادی"، انسان بی‌خانمان است.»

گردآوری و تدوین

سعید عرب پناهی

1 شهریور 1404

ملاقات جیمز جویس و مارسل پروست در ماه می سال 1922

فرض کنید در مجلسی هستید که بر حسب اتفاق دو غول بزرگ ادبیات نیز در آن مجلس حضور دارند و باز هم بر حسب اتقاق شرایط به گونه‌ای پیش می‌رود که این دو در کنار هم می‌نشینند. حال عکس‌العمل شما به عنوان یک عاشق ادبیات چه خواهد بود؟ قطعا مثل من به سرعت قلم و دفتری جور می‌کردید و تمام ظرفیت تند نویسی خود را به‌کار می‌گرفتید تا کلمه‌ای از مکالمات ایشان را از دست ندهید.

حالا این شما و ملاقات این دو غول!!!

زمانی که از هنرمندان شهیر گذشته نام می‌بریم، ناخودآگاه آن ها را به برجسته‌ترین آثارشان ارجاع می دهیم."اورسن ولز" را با "همشهری کین"، و "اچ جی ولز" را با "جنگ دنیاها" و "ماشین زمان" می‌شناسیم. وقتی این دو هنرمند در سال 1940 ملاقات کردند، متوجه شدند که حرف‌های بسیاری برای گفتن به هم دارند؛ داستان‌ها و ایده‌های‌شان را تبادل کرده و متقابلاً یکدیگر را تحسین کردند.

یکی دیگر از این ملاقات‌های تاریخی، میان "جیمز جویس" نویسنده "اولیس"، و "مارسل پروست" نویسنده "در جستجوی زمان از دست رفته" رخ داد. به نظر می‌رسید که این دو، وجوه اشتراک بسیاری با یکدیگر داشته باشند، اما این تصور اشتباه بود و چنین تبادل غنی‌ای را به همراه نداشت. منتقد ایرلندی، "آرتور پاور" می‌نویسد:

« در ملاقاتی که میان دو تن از شخصیت‌های برجسته‌ی زمان ما رخ داد، آن‌ها درباره‌ی این که آیا ترافل[1] دوست دارند یا نه صحبت کردند! »

این ملاقات در روزهای آخر زندگی "پروست"، یعنی در می سال 1922، در میهمانی "ایگور استراوینسکی" و "سرگی دیاگیلف" در هتل "مجستیک" شکل گرفت. اگر چه هر دو نویسنده همواره قصد داشتند از موضوعات مورد علاقه‌ی خودشان برای معرفی آثارشان استفاده کنند، اما خودشان و همچنین شخصیت‌های حاضر در داستان‌هایشان به قدری وجوه گسترده و وسیع دارند که گاه شهرها، ملیت‌ها و جوامع جهانی را در بر می‌گیرند. هر دو نویسنده، کتاب خوانانی حریص با حافظه‌ای فوق‌العاده (که درباره‌ی پروست کاملاً صحت دارد) بودند و درک شهودی بالایی از ساز وکارهای فرهنگی مدرنیته داشتند. که می‌توانست بخشی از مسائل جدی مورد بحث میان آن دو باشد. اما یکی از شاهدان این ملاقات، "ویلیام کارلوس ویلیامز" تصویر مضحکی از این ملاقات ارائه می‌نماید:

"بن جکسون" در "نشریه کتاب لندن" می نویسد:

« "جویس"، مست و با ظاهری نامناسب وارد شد، از طرف دیگر، "پروست" با پوششی از خز در را باز کرد. »

ویلیامز در ادامه می نویسد :

« این دو مرد بر روی دو صندلی کنار یکدیگر نشستند و در کنار آن‌ها، طرفداران برای شنیدن فضل و خرد این دو نفر انتظار می کشیدند که عقلشان برق بزند و برق بزند. در عوض آن‌ها درباره ورزش و وضعیت آب و هوا شروع به صحبت کردند. موضوعاتی که بیماران سالخورده دراتاق انتظار پزشکان درباره‌ی آن‌ها صحبت می‌کنند و یا حتی مکالمه‌ای مانند مکالمه دو شخصیت از کتاب‌های "ساموئل بکت" که از شکایت درباره‌ی مسائل بسیار مهم به ستوه آمده اند. »

"جویس" گفت: « من هر روز سر درد دارم. وضع چشم هایم هم افتضاح است. »

"پروست" در پاسخش گفت: «وضعیت معده‌ام بسیار بد است. چه کنم؟ دارد مرا می‌کشد. در واقع، باید همین الان بروم. »

"جویس": « اوضاع من هم همین است. اگر بتوانم کسی را پیدا کنم که زیر بازوانم را بگیرد، خداحافظی می‌کنم و می‌روم. »

"پروست": « شرمنده. آه، معده‌ام، معده‌ام. »

"فورد مدوکس فورد"، شاعر و منتقد انگلیسی این موضوع را تأیید می‌کند، اما میزبان مهمانی، "سیدنی شیف" آن را رد می‌کند و ما را به معتبرترین زندگینامه نویس "جویس"، "ریچارد ِالمان" ارجاع می‌دهد. "اِلمان" به نظر نمی‌رسد که از یک نسخه یا نسخه دیگر طرفداری کند، اما نسخه خود جویس را که بارها تأیید شده است، به ما ارائه می‌دهد."جویس" به خاطر می‌آورد که در مکالمه‌اش با "پروست"، تنها کلمه "نه" رد و بدل می‌شد.

"پروست" از من پرسید: « فلان دوک را می شناسی؟ »

و من می‌گفتم: « نه »

از "پروست" پرسیدم که آیا "اولیس" را خوانده، پاسخ او هم منفی بود.

"جویس" به یاد می‌آورد که «وضعیت غیرممکن بود». سایر مهمانان نیز به همین ترتیب از آن جلسه یاد کردند.

در نسخه دیگری از روایت این ملاقات، شاهد ماجرایی هستیم که پس از پایان مهمانی اتفاق افتاد. سناریویی که به اعتقاد بسیاری پایانِ تلخِ داستانِ آن شب بود.

همسر "سیدنی شیف"، "ویولت"، به یاد دارد که او و همسرش به کمک "پروست"، "جویس" را در حالت مستی سوار تاکسی کردند و "جویس" بلافاصله پنجره اتومبیل را باز کرد.» یکی از سایت‌های پروست می‌نویسد: « "ویولت" با علم به اجتناب بسیار زیاد "پروست" از باد، فوراً پنجره را بست.» زمانی که تاکسی "پروست" را به منزلش رساند، رمان نویس فرانسوی از "جویس" درخواست کرد تا اجازه دهد تاکسی، او را تا خانه‌اش برساند؛ سپس به سرعت به داخل آپارتمانش رفت.

تمامی تفسیرها، هر چند متناقض، بر یک موضوع اتفاق نظر دارند و آن این است که این ملاقات بسیار ناامید کننده بوده است.

اخیراً یک نویسنده ادعا کرده، کتابی کامل درباره‌ی این ملاقات منتشر کرده است. او در نتیجه‌گیری این کتاب گفته:

« هیچ کس، به طور قطعی نمی تواند بگوید این دو نویسنده به یکدیگر چه گفته‌اند. »

با توجه به تمایل "جویس" به مستی بیش از حد و بیماری "پروست" و بیزاری او از معاشرت، خیلی محتمل است که فکر کنیم اگر آن‌ها زودتر یا در شرایط دیگری ملاقات می‌کردند، ممکن بود اوضاع به گونه‌ای دیگر پیش برود.

با وجود این که گفته می‌شود هر دو نویسنده به نخواندنِ آثار دیگری اعتراف کرده‌اند، اما "جکسون" در یادداشتی نوشته است:

« زمانی که "جویس" قبول کرد تا چند صفحه‌ای (از اثر "پروست") را بخواند، گفت “هیچ استعداد خاصی” در آن ندیده. او هم چنین اعتراف کرد که به شرایط راحتی که "پروست" در آن زندگی می‌کرد، حسادت می ورزید. »

از طرفی "پروست"، که شش ماه پس از این ملاقات از دنیا رفت، هیچ‌گاه، اشاره ای به این ملاقات نداشته است.

از دیگر ملاقات‌های بین غول‌های ادبیات می‌توان به موارد زیر اشاره نمود:

  • اورسن ولز در سال ۱۹۴۰ با اچ. جی. ولز ملاقات می‌کند: آن‌ها درباره جنگ دنیاها، همشهری کین و جنگ جهانی دوم بحث می‌کنند
  • دیدار تاریخی بین دیکنز و داستایوفسکی
  • ادوارد سعید از دیدار ناامیدکننده خود با سارتر، دوبووار و فوکو (۱۹۷۹) یاد می‌کند

ترجمه‌ی آیدا عطرزاده (با کمی تغییر و اصلاح)

مأخذ : Open Culture


1- نوعی قارچ خوراکی بسیار خوشمزه و گران‌قیمت است که در زیر زمین و به‌صورت همزیست با ریشه بعضی از گیاهان یک‌ساله، بوته ها یا درختچه‌های چندساله و یا درختان سخت‌چوب مانند بلوط، فندق، کاج، صنوبر و رشد می‌کند. ترافل دارای طعم و بویی جذاب و سحرانگیز است که آن را به گران‌ترین خوراکی دنیا تبدیل کرده است.

اشک‌ها و لبخندهای تاریخ بر چهره‌ی جغرافیا

"جرد دایموند" در کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد"، جغرافیا را بستر و زمینه اصلی تکامل فرهنگی و پیشرفت جوامع می‌داند و "دارون عجم اوغلو" نیز در کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند الیگارشی حاکم بر برخی جوامع را عامل شکست و سقوط آن جوامع ذکر می‌کند و به استناد نظرگاه نهادگرایان، نهادهای قدرتمند را ستون پیشرفت می‌داند. همه چیز حول "توسعه یافتگی" می‌چرخد. همان چیزی که دنیای مدرن در پی آنست. اما فارغ از اینکه نتیجه کدامیک از این پژوهش‌ها به واقعیت نزدیک است، به نظر می‌رسد این همه‌ی ماجرا نیست. گویی چیزی کم است. مثل یک غذای بی‌نمک یا نوشابه‌ای بدون گاز.

"ایوان کلیما" در کتاب "روح پراگ" می‌گوید یک شهر مثل یک آدم است، برای اینکه بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم باید آن را به گونه‌ای ویژه ببینیم، "منِ" آن شهر، شخصیت اصیلش، هویت‌اش، روح آن شهر را درک کنیم و آنچه که در طول زمان و عرض مکان بر آن رفته است را بشناسیم. به نظر نگارنده "ادبیات" بهترین واسطه و محمل برای دستیابی به این مهم است. ظرفیتی غنی برای کشف همه‌ی ظرافت‌ها و کنج‌های ناپیدای احساسات و عواطف تجمیع شده روح یک ملت که خودش را در لایه‌های تاریخ، پنهان کرده است. ادبیات جایی است که می‌توان اشک‌ها و لبخندهای تاریخ را بر چهره‌ی یک جغرافیا دید. جایی که در آن، زخم‌های ناسور نشسته بر روح جمعی یک ملت، تاب مستوری ندارد و در پس فریب توسعه‌یافتگی پنهان نمی‌شود. بحر عمیقی برای "کشاکش رنج و معنا".

"سوزان سانتاگ" در سخنرانی خود با عنوان "وجدان کلمات" چنین می‌گوید:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است. ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین‌ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

سعید عرب پناهی

فروردین 1404

ادبیات و حافظه

ایوان کلیما در کتاب روح پراگ چنین می‌نویسد:

مبارزه برای فرا رفتن از مرگ، ذاتاً مبارزه‌ای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد، یکی از پایه‌ای ترین احساسات زیستی وجودی است. ما با مقا.مت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می‌کنیم و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت می‌کنیم. یکی از اشکالی که این مقاوت می‌تواند به خودش بگیرد، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخودآگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: " چون می‌آفرینم، پس با مرگ می‌ستیزم"

حافظه و خاطره صرفاٌ از طریق ثبت وظیفه‌وارِ فلان یا بهمان تجربه، زبان به گفتار نمی‌گشاید، به عکس نوشتن مسئولیتی است که از آگاهی بر تداوم تجربه‌ها سرچشمه می‌گیرد. آگاهی بر این که هرآنچه پیش‌تر گذشته است باز هم پیش خواهد آمد، آگاهی بر سرنوشت همه‌ی آنهایی که پیش‌تر بودند، یعنی مسئولیتی برای حفظ همه‌ی چیزهایی که نباید فراموش شوند، زیرا در غیر اینصورت به خلا می‌رسیم.

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده‌ی زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفاٌ بارهایی اضافه هستند که باید زمین‌شان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی‌سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همه‌ی سنت‌های پیشین را به سخره می‌گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری‌ها و تئاترها پوزخند می‌زد.

مهم نیست که رژیم‌های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند، ادبیات آوانگارد را منحط می‌دانستند و رد می‌کردند؛ آن‌ها هم همان نگاه تحقیر آمیز آوانگارد را به سنت و ارزش‌های سنتی، به حافظه و خاطره‌ی اصیل نوع بشر داشتند و بعد تلاش می‌کردند حافظه‌ای جعلی و ارزش‌هایی کاذب را به ادبیات تحمیل می‌کنند.

در هر جند ثانی کتابی تازه منتشر می‌شود. کتاب‌هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی‌گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می‌شوند که آفرینندگان آنها فریاد اعتراضی بشنوند علیه آن فراموشی که بر سر آنها فرود می‌آید، بر سر پیشینیان آنها و هم عصرانشان که به یک سان فرود می‌آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.

ترجمه خشایار دیهیمی ص 48 و 49

واژه نامه حزن های ناشناخته   "Dictionary of Obscure Sorrows"

این واژه نامه یک پروژه واژه سازی انگلیسی توسط "جان کونیگ"[1] است که به دنبال ایجاد و تعریف نوشناسانه[2] برای احساساتی است که هنوز در زبان توصیف نشده اند. این پروژه به‌عنوان یک وب‌سایت و کانال YouTube راه‌اندازی شد، اما بعداً در سال 2021 در یک فرهنگ لغت چاپی جمع‌آوری گردید. مدخل‌ها شامل ریشه‌شناسی گسترده‌ای هستند که بر اساس تحقیقات خود "کونیگ" در زمینه واژه‌شناسی[3] با ریشه‌ها و پسوندهایی برگرفته از لاتین، آلمانی و منابع یونان باستان در تقلید از اصطلاحات انگلیسی موجود ایجاد شده‌اند.

این وب‌سایت شامل مدخل‌های شفاهی به سبک فرهنگ لغت معمولی است و کانال یوتیوب برخی از این کلمات را انتخاب می‌کند و سعی می‌کند معنای آن‌ها را به‌طور کامل‌تر در قالب مقاله‌های ویدیویی بیان کند.

اصطلاحات کونیگ اغلب بر اساس آنچه به عنوان "احساسات اگزیستانسیالیسم" توصیف شده است، تعبیر....

(( بقیه در ادامه مطلب))


1-John Koenig

2- Neologisms واژه جدید، نوواژه، لغت اختراعی

3-Etymology

ادامه نوشته

ادبیّت Litreariness

ادبیّت، مؤلفه‌های بارز و معیّنی است که زبان ادبی را می‌سازد. به عبارت دیگر، یعنی همان ویژگی‌هایی که نوشته‌ای را به اثر ادبی مبدّل می‌کند و باعث می‌شود که آثار ادبی از سایر آثار متمایز شوند.

ادبیّت بر حسب نظریه‌های شکل‌گرایان روس، مجموع خصلت‌ها و خصوصیت‌های زبانی و شکلی است که در متن‌های ادبی وجود دارد. مؤلفه‌هایی مشخص که زبان ادبی را از متن‌های غیر ادبی متمایز می‌کند. ادبیّت، هدف مهم مطالعات ادبی در مرحله‌ی اول فعالیت‌های شکل‌گرایان روس بود.[1] به بیان دیگر، اگرچه فرمالیست‌ها همواره بر روی متون منفرد کار می‌کردند، اما کانون توجه آنها، نقطه اشتراک همه‌ی متون ادبی یا عنصر مشترک و مسلّط ادبی این متون بود.[2] "مکاریک" درباره‌ی ادبیات می‌گوید: فرمالیست‌ها بر این باورند که موضوع مطالعات ادبی، کلیّت ادبیات نیست بلکه ادبیّت وجه ممیّزه‌ی ادبیات است.[3]

"یاکوبسن"، زبان‌شناس روسی، در سال 1921م در مقاله‌ی شعر نو روسی بیان کرد که موضوع علم ادبیات، نه ادبیات بلکه ادبیّت است یعنی آنچه که از اثری معین، اثری هنری می‌سازد.[4] بنابراین، وی به جنبه‌های بیانی و نمایشی متون ادبی توجه نمی‌کرد، در عوض به خصوصیّاتی از متن عنایت داشت که به زعمش منحصرا ویژگی ادبی دارد.

از دیدگاه "یان موکاروفسکی"، نظریه‌پرداز چک، ادبیّت اثر شامل "غایت تشخیص بیان" می‌باشد. یعنی "تشخیص کنش بیان و کنش گفتار" شعر باعث راندن جنبه‌ی ارجاعی و ارتباطات منطقی زبان به پس زمینه‌ی موجب می‌شود. کلمات خود چون نشانه‌های صوتی "ملموس و محسوس" می‌شوند.[5]

از نظر شکل‌گرایان، کار منتقد، کشف قوانین ادبیّت و مؤلفه‌های عمده‌ای است که در آثار ادبی وجود دارد. از این رو منتقد شکل‌گرا به جای آن‌که ورای یافتن اساس ادبیات در جست و جوی کیفیت‌های مجردی از قبیل تخیّل باشد، کوشش خود را صرف تعریف و مشخص کردن مقدمات می‌کند که در متن‌های ادبی باعث پیش نماسازی یعنی مشخص شدن زبان شده است. تمهیداتی نظیر وزن و قافیه یا به کار گرفتن کلماتی که به نحوی (مثلا از طریق تکرار صداها در آن) تشخّص یافته است. طبق نظر ویکتور شکلوفسکی، فرمالیست روسی، غرض ادبیات از این گونه تشخّص، آن است که آشنایی‌زدایی کند. به عبارت دیگر جهان عادی و روزمره را غیر از آن چه هست، نشان بدهد و خواننده بتواند استعداد از دست رفته خود را در تجربه‌ی تازه‌ی حسی، دوباره پیدا کند.[6]

شعر برای این منظور، گستره‌ی شگفت‌انگیزی از تمهیدات را به کار می‌گیرد. برای مثال شعر از اشکال گوناگون تکرار استفاده‌ می‌کند. از جمله این اشکال می‌توان به قافیه، وزن یا قطعه‌بندی در بسیاری از اشعار اشاره کرد. در حالی که این تمهیدات در زبان روزمره یافت نمی‌شود.[7]

شعر همچنین از تمهیداتی مانند استعاره و نمادها استفاده می‌کند که می‌توانند در زبان غیر شاعرانه هم به کار روند؛ اما نه به همان قوّت زبان شاعرانه. با توجه به این موارد باید گفت که آشنایی‌زدایی اصلی‌ترین معیار ادبیّت است.[8]

ادبیّت دقیقا با آشنایی‌زدای که به مفهوم هنجارگریزی از زبان عادی است، همراه است؛ و باید گفت که ادبیّت از راه برجسته‌سازی حاصل می‌شود که باعث می‌گردد چیزها در روشن‌ترین حالت در معرض توجه قرار گیرند. این دو مفهوم (آشنایی‌زدایی و ادبیت)، نظریه‌ی مهم شکل‌گرایان روسی را که عوامل مشخص‌کننده‌ی اثر ادبی در شکل آن وجود دارند، مورد تأکید قرار می‌دهد.[9]

وقتی دو متن ادبی و غیر ادبی را که هر دو یک موضوع را بیان می‌کنند با هم می‌سنجیم در زبان آن دو، فرق‌هایی می‌بینیم که همان ادبیّت است. مثلا به جای آن که بگوییم: سحر چون خورشید بر کوه تابید، بگوییم: سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد. در این جا دو کنایه خسرو خاور (خورشید) و علم بر کوهساران زد (طلوع کردن) وجوه ادبیّت متن‌اند. به این ترتیب وقتی از کسی خواسته می‌شود وجوه ادبی بودن متنی را توضیح دهد، آن شخص باید با استعانت از علوم ادبی مخصوصا بیان و بدیع، بتواند حیثیّت ادبی کلام را تبیین کند و امروزه این سؤال (وجه ادبی بودن این بیت چیست؟) جای (معنی این بیت چیست؟) را گرفته است. به نظر "تینیانوف"، نظریه‌پرداز روسی، ادبیات وقتی علم است که موضوع بحث آن ادبیّت کلام باشد.[10]

منابع :

[1] . میرصادقی، جمال؛ راهنمای داستان‌نویسی، تهران، انتشارات سخن، 1387، چاپ اول، ص 216

[2] . برتنس، هانتس؛ مبانی نظریه‌ی ادبیات، ترجمه‌ی محمدرضا ابوالقاسمی، تهران، نشر ماهی، 1383، چاپ اول، ص46

[3] . تسلیمی، علی؛ نقد ادبی، تهران، نشر آمه، 1388، چاپ اول، ص43

[4] . ایوتادیه، ژان؛ نقد ادبی در سده‌ی بیستم، ترجمه‌ی محمدرحیم احمدی، تهران، انتشارات سوره، 1377، چاپ اول، ص22

[5] . داد، سیما؛ فرهنگ اصطلاحات ادبی، تهران، انتشارات گلشن، 1382، چاپ اول، ص25

[6] . میرصادقی، جمال؛ پیشین، ص 216

[7] . برتنس، هانتس؛ پیشین، ص46

[8] . همان.

[9] . میرصادقی، جمال؛ پیشین، ص 217

[10] . سیروس، شمیسا؛ نقد ادبی، تهران، انتشارات فردوسی، 1378، چاپ سوم، ص163

نویسنده : مهدي اسلامي - 24 آبان 1393

http://pajoohe.ir/

ترا من چشم در راهم

نیما شعر "تو را من چشم در راهم" را برای چه کسی سرود؟

هر چند شعر مشهور "تو را من چشم در راهم" نیما، از عاشقانه های ادبیات فارسی به شمار می رود اما نیما این شعر را نه برای معشوق، که برای برادرش "لادبُن" سروده است.

"لادبُن" عضو گروه های سیاسی مخالف رضاخان بوده که بعد از تعقیب و گریز به شوروی فرار کرد.

"شراگیم" فرزند نیما می گوید: شبی "لادبُن" میاد اونجا با لباس بدل (لباس چوپانی) و چند روزی را اونجا اقامت داشته و از اون بعد یک شبی را دو برادر بعد از شام می روند کنار رودخانه و لادبُن برادرش را در آغوش می کشد و در سیاهی شب ناپدید می شود و دیگر خبری از لادبُن نشد.

___________________________________

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،

گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم.

_____________________________________

تَلاجَن: گیاهی است بوته‌ای به ارتفاع تقریبا یک متر با گل‌هایی زرد رنگ که در حوالی یوش مازندران فراوان یافت می‌شود که در بهار، تابستان و پاییز سبز است و در فصل زمستان خشک می‌شود و بوته‌اش خاصیت دارویی دارد. اهالی گل‌هایش را می‌چینند و به عنوان سبزی همراه با برنج می‌پزند. تَلا در گویش مازنی یعنی «خروس» و جَن مخفف «جنگ» است. چون گل‌های زیبای بر آمده از این درختچه شبیه به تاج خروس‌های جنگی است.

با صدای احمد شاملو

با صدای حسین قوامی

با صدای شهرام ناظری

با صدای ایرج بسطامی

با صدای سالار عقیلی

با صدای کمیل نصری

با صدای سهیل نفیسی

با اجرای پالت بند

یک کتاب ، چند ترجمه

"زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند" یا "این ناقوس مرگ کیست"؟

حتما برای شما پیش آمده هنگام انتخاب کتاب با دو یا چند ترجمه همزمان مواجه شوید و ندانید کدام ترجمه را برای خریدن انتخاب کنید.. در این مطلب به سراغ دو ترجمه از معروف‌ترین اثر "ارنست همینگوی" رفته‌ایم.

البته در نگاه اول متوجه وضعیت متفاوت دو کتاب می‌شوید. یکی قطورتر و یکی باریک‌تر. کتاب‌ها را هم که باز کنید کاملا نتیجه مشخص است، یکی 627 صفحه و دیگری 364 صفحه. با یک فونت و صفحه‌‌آرایی مشترک. یکی در سال 1396 برای اولین‌بار ترجمه شده و دیگری سال 1336. هردو ترجمه‌ای از یکی از مشهورترین آثار ادبی جهان هستند؛ «For Whom the Bell Tolls» .

کتاب «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید» اثر "ارنست همینگوی" است که از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شده است. این نسخه در سال 36 برای اولین بار و در سال 89 مجددا چندبار چاپ شده اما در آن زمان کسی واکنشی به این موضوع نشان نداد و طبیعی است چون ترجمه دیگری از این اثر در دست نبود و در ایران هرکس می‌خواست این اثر "همینگوی" را بخواند به سراغ این ترجمه می‌رفت، اما در سال 96 "مهدی غبرایی" آن را به طور کامل ترجمه کرد و این اثر در زبان فارسی با نام «این ناقوس مرگ کیست» در نسخه کامل‌تری توسط نشر افق منتشر شد. نکته مهم این است که مترجم یعنی "رحیم نامور" در نسخه انتشارات امیرکبیر، ترجیح داده نیمی از این کتاب را حذف کند. دلیل این امر هم احتمالا سوگیری‌های سیاسی مترجم بوده که از اعضای حزب توده بود. یک احتمال دیگر هم این است که اصولا نسخه‌ای که آقای "نامور" داشته نسخه خلاصه بوده است.

به هرروی بهتر است بدانید تعداد فصل‌ها که در نسخه ترجمه "مهدی غبرایی" وجود دارد 43 و تعداد فصل‌های ترجمه "رحیم نامور" 37 فصل است و این یعنی این مترجم 6 فصل از این اثر را حذف کرده است. زبان ترجمه نامور - هرچند "مهدی غبرایی" در ابتدای ترجمه خود اشاره می‌کند که مدیون اوست- علاوه بر کهنه بودن بسیار نارساست و در بسیاری موارد مشخص است که مترجم متوجه موضوع نشده و آن را بر اساس فرضیات خود ساخته است. لحن قدیمی ترجمه از سویی و نارسا بودن آن از نقاط ضعف این ترجمه به حساب می‌آیند.

همچنین این اثر همینگوی علاوه بر انگلیسی، حجم بالایی از اصطلاحات اسپانیایی و فرانسوی دارد و در نتیجه قطعا به مترجمی نیاز است که بر آنها مسلط باشد یا مثل "مهدی غبرایی" که از "کاوه میرعباسی" در ترجمه این بخش‌ها کمک گرفته است.

https://virgool.io/@Hamysheh/%D8%B2%D9%86%DA%AF-%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF-%DB%8C%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%82%D9%88%D8%B3-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%DA%A9%DB%8C%D8%B3%D8%AA-mfp8levkzl31

البته ترجمه های دیگری نیز از "علی سلیمی" و "پرویز شهدی" نیز در بازار موجود است.

استیون کینگ

استیون کینگ (Stephen King)

استیون ادوین کینگ 21 سپتامبر 1947 در پورتلند، ایالات‌متحده آمریکا، به دنیا آمده است. پدر و مادر استیون، زمانی که او تنها کودکی نوپا بود، از یکدیگر جدا شدند و تربیت استیون و برادرش را مادر آن‌ها برعهده گرفت. با کسب مدرک لیسانس در رشته‌ی زبان انگلیسی از دانشگاه ماین فارغ ‌التحصیل شد. پس از اتمام دانشگاه، کینگ نوشتن داستان کوتاه را به طور جدی آغاز نمود. در سال 1971، او با تابیتا اسپروس، هم‌دانشگاهی‌اش، ازدواج کرد. در این برهه‌ی زمانی، استیون کینگ برای تأمین مخارج زندگی خود و همسرش ناچار بود که در کنار نویسندگی و فروش داستان‌هایش به مجلات، مشاغلی از قبیل تدریس و سرایداری را نیز تجربه کند.

او از همان سال‌های دانشجویی نیز برای روزنامه‌های مختلف می‌نوشت. ابتدا با استفاده از نام مستعار «ریچارد باخمن» می‌نوشت و اولین رمانش «کری» هم با همین نام منتشر شد. این رمان آغاز موفقیت‌های استیون کینگ بود.

استیون کینگ یکی از پرطرفدارترین نویسندگان سال‌های اخیر در ژانر وحشت و فانتزی است. او که با رمان «کری» پا به دنیای نویسندگان گذاشت، در حال حاضر آثار درخشانی دارد که بیشتر آن‌ها در فهرست پرفروش‌ترین‌های نیویورک‌تایمز قرارگرفته‌اند و از روی بسیاری از آثارش فیلم‌ سینمایی و تلویزیونی ساخته‌شده است. در حال حاضر بیش از 350 میلیون نسخه از کتاب‌های او در سراسر جهان منتشرشده است.

بقیه در فایل PDF

طریقه‌ی کتاب خواندن - آندره موروا  - برگردان: عزت‌الله خردمند

آیا کتاب خواندن هم کاری است؟ «وانری لاربو» مطالعه را «گناهی بدون عقاب» می‌داند و بالعکس «دکارت» آن را «گفت‌وگو با شریف‌ترین مردان قرون گذشته می‌شمارد»، و هر دو در تشخیص خود ذیحق هستند.

مطالعه مذموم مخصوص کسانی است که مطالعه در آنها اثر مخدر دارد و بدین‌وسیله از عالم حقیقت خارج شده در محیطی تصوری پا می‌گذارند. این عده یک لحظه هم نمی‌توانند بدون خواندن بگذرانند و به مطالعه هرموضوعی راغبند، مثلاً دایرةالمعارف را باز می‌کنند و مقاله راجع به نقاشی با آب و رنگ یا اصول ساختمان ماشین را با میل مطالعه می‌کنند. در مواقع تنهایی به مجلات و روزنامه‌ها پناه می‌برند، به خواندن هرصفحه‌ای که به دستشان افتاد مشغول شده و حاضر نیستند یک لحظه هم عنان به دست فکر خویش بسپارند.

آنها در مطالعه دنبال عقاید و اعمال نرفته تنها کلمات را از نظر می‌گذرانند تا بدان وسیله دنیا و خویشتن را فراموش کنند وحقایق را از نظر دور کنند. بدیهی است با این ترتیب کمتر مطالب پرمغز فرا می‌گیرند و به ارزش علمی و ادبی کتاب نظری ندارند.

مطالعه تفریحی از آنچه در بالا گفتیم بهتر است. این عده که کتاب «رمان» دوست دارند و این قبیل کتب را برای تفریح می‌خوانند یا از تأثیر زیبایی لذت می‌برد و یا احساسات درونیشان در اثر این نوع مطالعات بیدار شده شعف و سروری بدان ها دست می‌دهد و از خواندن کتاب های «رمان» به قضایایی که در زندگی خودشان اتفاق نیافتاده است پی می‌برند.

برخی نیز کتب اخلاقی و شعر را دوست دارند زیرا می‌بینند آنچه را که خود ملاحظه کرده یا احساس نموده‌اند نویسنده به بهترین وجه شرح داده و به زبان ساده‌تر ترجمان احساسات آنها گشته است.

اما آنان که کتب تاریخ را بدون آنکه به مطالعه دوره بخصوصی توجه داشته باشند می‌خوانند. بدین جهت از این کار کیف می‌کنند که متوجه می‌شوند بشر در طی قرون متمادی همواره زجر و آلام یکنواختی داشته است. این نوع مطالعه تفریحی ضرری ندارد.

بالأخره مطالعه جدی که یک کار واقعی و مخصوص کسانی است که دانشی می‌طلبند و اطلاعات معینی جستجو می‌کنند و به عبارت آخری برای استقرار بنایی که طرح آن را به طور مبهمی در مغز خود ریخته‌اند مصالح تهیه می‌کنند. در این نوع مطالعه در صورتی که خواننده کتاب حافظه خارق‌العاده‌ای نداشته باشد باید قبل از شروع مداد یا قلمی به دست گیرد و در غیر این صورت هربار دیگر که به مطالب خوانده شده محتاج شد مجبور است کتاب را از سر گیرد. من هرموقع کتاب تاریخ یا هرکتاب جدی دیگر را می‌خوانم در صفحه اول یا آخر کتاب موضوع اصلی را در چند کلمه یادداشت کرده و با این ترتیب می‌توانم هربار بدون آنکه کتاب را از نو بخوانم به مطلب مورد نظر مراجعه کنم.

کتاب خواندن نیز مانند هر «کار» دیگر «قواعدی» دارد که در اینجا بعضی از آن را ذکر می‌کنم:

1- عده‌ای از بیشتر نویسندگان اطلاعات سطحی دارند و این طریقه خوبی نیست. بلکه بهتر آن است که فقط چند نویسنده و چند موضوع انتخاب و مورد مطالعه قرار گیرد. زیرا زیبایی و تأثیر آثار هرنویسنده از اولین کتاب معلوم نمی‌شود. بایستی از جوانی همانطور که برای انتخاب دوستان در جامعه جستجو می‌کنیم در عالم کتاب قدم گذارده دوستان خویش را پیدا کنیم. اما وقتی آنان را برگزیدیم و پسندیدیم بایستی دست به دستشان داده از دنیای کتاب خارج شویم. اگر توانستید با «مونتنی» و «سن سیمون»، «رتز» و «بالزاک» یا «پروست» مأنوس شوید کافی است که زندگی شما از بابت کتاب نقصی نداشته باشد.

2- بایستی در انتخاب کتب جای زیادی به آثار نویسندگان بزرگ و مشاهیر داد. گرچه محققاً به حکم طبیعت انسان به نویسندگان هم‌عهد خویش علاقه‌مند است و باید هم اینطور باشد. زیرا دوستانی که درد و رنج و احتیاجاتی همانند ما دارند در آثار این نویسندگان بهتر یافت می‌شوند و از طرفی تعداد شاهکارهای نویسندگان دنیا به حدی زیاد است که کسی موفق نمی‌شود همه را بشناسد. بنابراین باید آن کتابی را انتخاب کرد که مردم یک قرن پسندیده‌اند زیرا یک فرد و حتی یک نسل ممکن است اشتباه کند ولی عالم بشریت خطا نمی‌کند.

شعرا و نویسندگانی چون «همر»، «تاسیت»، «شکسپیر»، «مولیر» محققاً لایق همه افتخارات و شهرتی که نصیبشان شده می‌باشند. از این جهت باید این عده را بر کسانی که نتوانسته‌اند در طی قرون چنین شهرتی کسب کنند ترجیح داد.

3- غذای روح را باید خوب انتخاب کرد. روح هرکسی غذایی مخصوص به خود دارد و باید کوشش کنیم نویسندگانی را که مطلوب ما هستند و بدون شک با نویسندگان محبوب دیگران تفاوت فاحش دارند بیابیم. در ادبیات نیز مانند عشق انسان از انتخاب دیگران دچار حیرت می‌شود. بنابراین به نویسنده‌ای که خود انتخاب کرده‌اید وفادار بوده اطمینان داشته باشید که در این مورد خودتان بهترین قاضی هستند.

4- هروقت می‌خواهید کتاب بخوانید محیطی پر از احترام و تجمع خاطر همانند آنچه در مجالس کنسرت و یا در مواقع تشریفات برقرار است ایجاد نمایید.

بعضی کتاب را باز می‌کنند، صفحه‌ای می‌خوانند و برای جواب دادن به زنگ تلفن کتاب را کنار می‌گذارند. سپس در حالی که معلوم نیست حواسشان کجاست مطالعه را از سر می‌گیرند و پس از لحظه‌ای کتاب را تا روز دیگر به کناری می‌گذارند. این طرز کتاب خواندن نیست.

کسی که بخواهد واقعاً کتاب مطالعه کند بایستی شبهای دراز در به روی اغیار ببندد و به این کار بپردازد و بعدازظهرهای روزهای تعطیل زمستان را به مطالعه آثار نویسنده‌ای که دوست دارد اختصاص دهد یا در هنگام مسافرت با ترن به خواندن داستانهای «بالزاک» یا «استاندال» یا کتاب «ماوراء قبر» مشغول شود.

5- بالاخره قاعده پنجم آن است که کوشش کنیم لایق مطالعه آثار بزرگان شویم، زیرا کتاب خواندن مثل میکده‌های اسپانیایی و مثل عشقبازی است. یعنی در آنجا به جز آنکه با خود می‌برید چیز دیگری یافت نمی‌شود. کتاب هایی که در آنها احساسات شرح و توصیف شده، تنها خوشایند کسانی است که آن مراحل را طی کرده‌اند و یا مطلوب جوانانی است که با دلی پراندوه و امید در انتظار شکفتن نوگل جوانی و بیدار شدن احساسات خود به سر می‌برند. حالت روحی جوانانی که سال گذشته فقط داستانهای پرحوادث را دوست داشتند و ناگهان به خواندن کتاب هایی مانند «آناکارنین» یا «دومینیک» راغب‌تر می‌شوند هیجان‌آور است، زیرا در این سن به سعادت و دردی که زاییده عشق است پی برده‌اند.

مردان بزرگی که مرد عمل هستند آثار «کسیلینک» را دوست دارند، مردان سیاسی آثار «تاسیت» را می‌پسندند.

موضوع مهم در روش کتاب خواندن این است که انسان موفق شود زندگی را در کتاب بازیابد و به مدد کتاب به اسرار زندگی بهتر پی ببرد.

چرا باید ادبیات بخوانیم؟ / ماریو بارگاس یوسا؛ ترجمه عبدالله کوثری

ادبیات می‌آموزد چیستیم و چگونه‌ایم

هیچ چیز بهتر از ادبیات به ما نمی‌آموزد که تفاوت‌های قومی و فرهنگی را نشانه غنای میراث آدمی بشماریم. مطالعه ادبیات خوب بی‌گمان لذت‌بخش است‌؛ اما در عین حال به ما می‌آموزد که چیستیم و چگونه‌ایم‌، با وحدت انسانی‌مان و با نقص‌های انسانی‌مان‌، با اعمال‌مان‌، رؤیاهامان و اوهام‌مان‌، به تنهایی و با روابطی که ما را به هم می‌پیوندد‌، در تصویر اجتماعی‌مان و در خلوت وجدان‌مان.

ادبیات و احساسِ اشتراک در تجربه جمعی انسانی

در دنیای امروز یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان رهنمون می‌شود، در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ‌، نه در هنر و نه‌ بی‌گمان‌ در علوم اجتماعی. ادبیات از طریق متونی که به دست ما رسیده، ما را به گذشته می‌برد و پیوند می‌دهد با کسانی که در روزگاران سپری‌شده سوداها به سر پخته‌اند‌، لذت‌ها برده‌اند و رؤیاها پرور‌انده‌اند،‌ و همین متون امروز به ما امکان می‌دهند که لذت ببریم و رؤیاهای خودمان را بپرورانیم. این احساس اشتراک در تجربه جمعی انسانی در درازنای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است.

حرف‌های جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد واضح نیست

یکی از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق می‌یابد. جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد،‌ در قیاس با جامعه‌ای که مهم‌ترین ابزار

ارتباطی آن،‌ یعنی کلمات‌، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته‌، حرف‌هایش را با دقت کم‌تر‌، غنای کم‌تر و وضوح کم‌تر بیان

می‌کند. جامعه‌ای بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده‌، همچون جامعه‌ای از کرولال‌ها دچار زبان‌پریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتدایی‌اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق می‌کند. آدمی که نمی‌خواند ‌یا کم می‌خواند یا فقط پرت و‌پلا می‌خواند،‌ بی‌گمان اختلالی در بیان دارد،‌ این آدم بسیار حرف می‌زند، اما اندک می‌گوید؛ زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.

در غیاب ادبیات، عشق و لذت بی‌مایه می‌شد

ادبیات عشق و تمنا را عرصه‌ای برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نداشت و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیال‌پردازی ادبی است، بی‌بهره می‌ماند. به‌راستی گزافه نیست، اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو‌، پترارک‌، گونگورا یا بودلر را خوانده‌اند، در قیاس با آدم‌های بی‌سوادی که سریال‌های بی‌مایه تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده‌، قدر لذت را بیش‌تر می‌دانند. در دنیایی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آن‌چه مایه ارضای حیوانات می‌شود، نخواهد بود و هرگز نمی‌تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

ادبیات محرک ذهن انتقادی است

در غیاب ادبیات، ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است لطمه‌ای جدی خواهد خورد. این از آن‌روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد. ادبیات برای آنان که به آن‌چه دارند خرسندند‌، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است‌، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند، خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان‌ و ناکامل نباشد.

با ادبیات، آدم‌هایی بی‌سرزمین، بی‌زمان و نامیرا می‌شویم

ادبیات تنها ناخشنودی‌ها را به شکلی گذرا تسکین می‌دهد،‌ اما در همین لحظات گذرای تعلیق حیات‌، توهم ادبی ما را از جا می‌کند و به جایی فراتر از تاریخ می‌برد و ما بدل به شهروندان بي‌سرزمین و بی‌زمان می‌شویم‌، نامیرا می‌شویم، بدین‌سان غنی‌تر‌، پرمغزتر‌، پیچیده‌تر‌، شادمان‌تر و روشن‌تر از زمانی می‌شویم که قید و بندهای زندگی روزمره دست و پای‌مان را بسته است.

ادبیات به ما می‌آموزد که می‌توان جهان را بهبود بخشید

ادبیات ‌به ما یادآوری می‌کند که این دنیا‌، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود می‌کنند،‌ یعنی قدرتمندان و بختیاران‌، به ما دروغ می‌گویند‌ و نیز به یاد ما می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و زبان ما می‌تواند بسازد،‌ شبیه‌تر کرد. جامعه آزاد و دموکراتیک باید شهروندانی مسئول و اهل نقد داشته باشد،‌ شهروندانی که می‌دانند ما نیاز به آن داریم که پیوسته جهانی را که در آنیم به سنجش درآوریم تا هرچه بیشتر شبیه دنیایی شود که دوست داریم در آن زندگی کنیم.

حال بجاست اگر پیش خود دنیایی خیالی بسازیم؛ دنیایی بدون ادبیات‌ و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان. در این جامعه خشک و افسرده با آن واژگان کم‌مایه و بی‌رمقش که خرخر و ناله و اداهایی میمون‌وار جای کلمات را می‌گیرد،‌ بعضی از صفت‌ها وجود نخواهد داشت. بی‌گمان تحقق این ناکجاآباد، هول‌انگیز و بسیار نامحتمل است؛ اما اگر می‌خواهیم از بی‌مایگی تخیل و از امحای ناخشنودی‌های پرارزش خود که احساساتمان را می‌پالاید و به ما می‌آموزد به شیوایی و دقت سخن بگوییم‌ و نیز از تضعیف آزادی‌مان بپرهیزیم باید دست به عمل بزنیم، دقیق‌تر بگویم باید بخوانیم.

*برگرفته از کتاب «چرا ادبیات؟» نوشته ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدا... کوثری، انتشارات لوح فکر

ادبیات و رام کردن توفان ابتذال - نوشته ای از قربان عباسی

"سوزان سانتاگ" زمانی در سخنرانی خود با عنوان وجدان کلمات نوشت:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

ادبیات انباشتگی است، تجسم صورت آرمانی تکثر، چندگانگی و آمیختگی است.

ذهنی را تصورکنید که میزبان اندیشه های "تولستوی"، "داستایوفسکی"، "شولوخوف" و صدها نویسنده دیگر باشد. درون او به تعبیر "بارت" به یک میدان شهر پرصدا تبدیل می شود.

ادبیات تکثیر صداهای متفاوت و متناقض در فضای ذهنی ماست و کسی که بتواند تناقضات را درخود تاب بیاورد قطعاً ناسازگاری ها و تعارضات بیرون را هم تاب خواهد آورد.

ادبیات عبارتست از ناهمگونی و تفاوت و آمیزش همه آنها و در نهایت "تعلیق قضاوت در آدمی". آنکه عمیقاً ادبیات خوانده باشد از قضاوت می پرهیزد و تعلیق قضاوت سرآغازی است برای انسان شدن و انسان ماندن.

ادبیات همین است تعلیق قضاوت به حکم وجدان.

ادبیات تجسم بخشیدن به خرد است و مبارزه پیگیرش با عقل.

ادبیات با رضایت سرکار دارد و نه حساب و کتاب.

خِرد ادبیات آنتی تز داشتن عقیده است و حمایت است ازژرف اندیشی.

کار ادبیات غنابخشی به روح و انهدام حقیقت یکپارچه است و متلاشی کردن آن.

ادبیات نه درپی حقیقت که در پی حقایق است تا با چیدن آنها درکنار هم ذهن را به موزاییکی از مفاهیم بدل کند.

ادبیات کوششی است جانفرسا برای رهاندن ذهن و جان از تارهای ایدئولوژی.

پرهیختن[1] است از پیشداوری و تعلیق داوری است چرا که درادبیات راستین نه یک انسان که انسان ها برروی زمین زندگی می کنند و نه فقط یک دین که ادیان و نه فقط یک زبان که هزاران زبان از هستی سخن می گویند. یک ذهن ادبی ذهنی است باز و نه الزاماً پُر. ذهنی است جسته از غلظت ایدئولوژی، رهیده از بار پیشداوری و گریخته از چنگال منیت.

ادبیات میکروکاسم[2] طبیعت است. هماغوشی باد است با عطر رز.

دفاع اززندگی های نزیسته است و به چالش طلبیدن فراموشی هستی و البته به تعبیر زیبای نویسنده روس "آندره بلی" ادبیات امکانی است برای رهایی روح.

ادبیات برای رام کردن هیولایی به نام زندگی و یا بهتر برای رام کردن توفان ابتذال است.

قربان عباسی@marzockacademy


1- پرهیز کردن

microcosm -2 : عالم صغیر، جهان کوچک ، (macrocosm در برابر: کلان جهان)

( ابعاد کوچتر از واقعیت همانند شرایطی که بعضا در آزمایشگاه ها وجود دارد)

معرفی کتاب "والدن" اثر "هنری دیوید ثورو" توسط "علی غزالی‌فر"

در دست کس نیفتد زین خوبتر کتابی[1]

گاهی خویشتنداری در برابر کتابی بسیار سخت است؛ زیرا تسلط خود را از دست

می‌دهیم و در برابر شکوه ژرف و متعالی آن کتاب کاملا خلع سلاح می‌شویم.

شاعر بزرگ انگلیسی، ویستن هیو آودن (۱۹۰۷-۱۹۷۳)، می‌گوید: “کتاب مهم کتابی

است که ما را بخواند و نه به عکس”. گاهی کتابی پیدا می‌شود که انسان را

می‌خواند، آگاهی او را شخم ‌می‌زند و تا اعماق روحش را حفاری می‌کند. گاهی

وقت‌ها آدمی با خواندن کتابی پوست‌اندازی می‌کند و یکی از پوسته‌های زندگی

از جلوی چشمش کنار می‌رود. کتاب‌های خوب معمولا روشن می‌کنند اما برخی به

آتش می‌کشند و می‌سوزانند. کتاب خوب فقط با ذهن آدم برخورد نمی‌کند، بلکه همه

ابعاد وجودش را در خود فرومی‌بلعد. حتی عواطفش را منفجر می‌کند. هیجانات از مرکز

هسته وجود شخص همچون آتش‌فشانی خروشان فوران می‌کنند، احساسات انسان

به اوج انبساط می‌رسند و مرز‌های جهان او را از هم می‌درند. همه این اتفاقات فقط با

خواندن تنها چند صفحه رخ می‌دهد. آخر یک کتاب چقدر می‌تواند خوب باشد؟! کتابی

که تا این حد موثر و تکان‌دهنده است، آدم را به این گمان می‌اندازد که نکند روح داشته

باشد؟ شاید!

از میان هزاران هزار کتاب فقط یک مورد این‌طور از آب درمی‌آید؛ کتابی که از اقیانوس

روح به این ساحل بایر پرتاب شده است. کمتر کسی می‌تواند به اعماق جان و جهان

فرو رود و با دست پر برگردد؛ زیرا زیرزمین روح جهان، برفراز اذهان بشری قرار دارد و

سقف ذهن بشریت گردوخاک آستانه حیاط عوالم باطنی است. جان میلتن (۱۶۰۸-۱۶۷۴)

می‌گوید: “یک کتابِ خوب، خونِ زندگانیِ گرانمایه‌ی یک روحِ باتجربه است و نمادیست از

یک زندگی ماورای زندگانی خاکی”. بعضی از کتاب‌ها چیزهایی دارند که ارواح انسانی

از گذشته‌های دور و نامعلوم به دنبال آن‌ها بوده‌اند. این کتاب هم یکی از خلأهای کهنه

و پهناور روح را پر می‌کند. یک روح تشنه ذره ذره آن را می‌بلعد. و انسان در آن یکی

خویشاوندان ازلی روح خودش را پیدا می‌کند و آرام می‌گیرد. اینک می‌توان گفت واقعا

چیز جدیدی به جهان پا گذاشته است. هر رخداد بزرگی که از دل عالم بیرون آمده باشد،

ردپای خود را در این جهان بصورت مکتوب به‌جای می‌گذارد. روح بزرگ می‌نویسد.

امرسن (۱۸۰۳-۱۸۸۲) گفته است: “اگر کسی کتابی بهتر از همنوعش بنویسد یا

پندی نیکوتر بدهد، حتی اگر در قلب جنگل مسکن گزیده باشد، جهان راه خود را به‌

سوی خانه او خواهد گشود”. دوست و همراه کوچکترش ، هنری دیوید ثورو (۱۸۱۷-۱۸۶۲)،

مصداق کامل معنای حقیقی و مجازی چنین سخنی است. او – که به قول خودش “از

تشییع جنازه بشر برمی‌گشت تا در طبیعت غرق شود” – بیش از دو سال در جنگل

کنار دریاچه “والدن” زندگی کرد و کتابی با همین عنوان نگاشت و مجموعه‌ای از

بهترین و نغزترین پندها را به بشریت عرضه کرد؛ کتابی که تک تک جملات آن همچون

تکه‌های طلا می‌درخشد و کل آن ثروتی عظیم و گنجی بزرگ است. او با زندگی و

نوشته‌های خود راه و روشی جدید برای زیستن به آدمیان نشان داد. او آن‌چه را که

می‌اندیشید زیست و تجربه زیسته خود را نگاشت؛ چیزی بس بسیار کمیاب، چرا

که به قول کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴): “[متاسفانه] امروز هر کس بنا بر آن‌چه می‌آموزد

زندگی کند، خیالباف شناخته می‌شود”. کسی که از زندگی لرزان بر پوسته نازک به

ستوه آمده است، می‌تواند در والدن غوطه‌ور شود؛ بلکه خود را در آن غرق سازد و

خفه کند تا نفسی بکشد.

ما گاهی چنان به یک شیوه خاص زندگی عادت می‌کنیم که نه تنها آن را طبیعی به‌

شمار می‌آوریم، بلکه گمان می‌کنیم که اصلا خود زندگی چیزی غیر از این نیست.

اما شاید بزرگترین اشتباهی که در زندگی از ما سر می‌زند همین باشد که یک شیوه

از زندگی را مساوی با خود زندگی بدانیم. واقعیت آن است که هیچ شیوه‌ای از زندگی

طبیعی نیست، بلکه فقط یک انتخاب و یک محصولِ مصنوعِ ذهن و ساخته‌ی دست

بشر است. اما علی‌رغم چنین وضعیتی، گه گاهی کسانی پیدا می‌شوند و بر ما

نهیب می‌زنند و اصل زندگی را به یادمان می‌آورند؛ به یادمان می‌آورند که آن‌چه در پیش

گرفته‌ایم تنها یکی از هزاران راهی است که در زندگی می‌توان در پیش گرفت. و از همه

مهمتر آن‌که راه‌های بهتری هم هست که می‌توان پیمود. اما ما – تک تکِ خودِ خودِ

ما – همه آن‌ها را با سرگرمی و دلخوشی به وسائل و ابزارهای جالب و جذابی که

وارد زندگی خود می‌کنیم، از یاد می‌بریم و حواس‌مان نیست که به قول ثورو “اختراعات

ما معمولا اسباب‌بازی‌های زیبایی هستند که توجه ما را از امور جدی‌تر منحرف

می‌کنند. آن‌ها چیزی نیستند مگر ابزارهایی پیشرفته برای غایاتی عقب‌افتاده؛ غایاتی

که پیش از این هم به‌راحتی قابل دستیابی بودند”.

راه زندگی روزبه‌روز بر ما تنگتر می‌شود و ما هزاران شکل و شیوه زندگی را که

می‌شد برگزید از دست می‌دهیم. در این میان به‌طور خاص جنبه‌های درونی انسان

و ابعاد معنوی زندگی فراموش می‌شود. حقیقتا آدم‌ها با شلوغ‌کردن زندگی و

شلوغ‌کردن در زندگی می‌خواهند به چه برسند؟ اکثریت قریب به اتفاق آدمیان به دنبال

جایی یا جایگاهی در آینده هستند که در آن استقرار و آرامش پیدا کنند. اما هیچ کس

در پی این نیست که هم‌اکنون در درون خود به وضع و حالی برسد که در آن آرام و قرار

گیرد. کیست که بتواند همچون ثورو رو به همه انسان‌ها فریاد بکشد: “حیات چنان عزیز

است که نمی‌خواهم چیزی را که زندگی نیست بِزِیَم. می‌خواهم عمیق زندگی کنم و

تمامی مغز استخوان حیات را بمکم. چنان استوار و ساده سر کنم که هر آن‌چه را

زندگی نیست از پا درآورم… و من تا مغز استخوانم به سرنوشتم عشق می‌ورزم”.

حقیقت انسان در این جهان حرکت و کثرت متلاشی می‌شود و از هم فرومی‌پاشد،

مگر این‌که تا خرخره در باطن عالم فرو رود.

مصیبت بعدی ما نادیده‌گرفتن جزئیات زندگی است؛ با سرعت و بدون تأمل، گذشتن

از کنار همه آن‌ها. اما زندگی مگر چیزی غیر از این جزئیات ساده و کوچک است؟! صدای

غرش موج‌های بزرگ دریا چیست، به‌جز مجموع صدای ریز و ناچیز قطرات کوچک آب؟!

ثورو در این اثر خویش نه تنها نسبت به زندگی، بلکه بصیرت‌هایی بس عمیق و

خیره‌کننده نسبت به جز‌ئیات، ظاهرا، پیش‌افتاده زندگی به ما عرضه می‌کند: خوراک،

پوشاک، آشپزی، آبتنی، آزادی، تنهایی، ذرت و سیب‌زمینی، گیاهان، جانوران، آدمیان،

پخت نان، زمین و آسمان، کار، پول و ثروت، فقر، فرش، خانه، مطالعه، طبیعت، روزها و

شب‌ها، آب و هوا، لوبیا، فصول سال، وسائل و ابزار، تمدن، تکنولوژی، شهر، روستا و

بسیاری چیزهای کوچک و بزرگ دیگر؛ مثل کوه‌ها و مورچه‌ها.

این اثر کتابی در میان دیگر کتاب‌ها نیست. محصولی مصنوعی نیست که به‌صورت

گلخانه‌ای در کتابخانه‌ای نوشته شده باشد. این متن از دل خود زندگی روییده است؛

محصولی کاملا طبیعی با طعمی خاص و بس ممتاز. از آن نوع کتاب‌هایی است

که “برایمان جنبه‌ای جدید به چهره اشیا می‌افزایند. چه بسیار انسان‌ها که با خواندن

یک کتاب عصری نو را در زندگی خویش آغاز کردند! چه بسا برای ما کتابی وجود

داشته باشد که معجزه رویداده در زندگی‌مان را بیان کند و تازه‌هایی از معجزه را برای

ما آشکار سازد”. “والدن” را هم باید مصداق همین سخن ثورو تلقی کرد و در رجوع

به آن تعلل نکنیم. خود نویسنده در این‌باره هشدار می‌دهد: “در ابتدا بهترین کتاب‌ها

را مطالعه کنید! در غیر این صورت، ممکن است هرگز این فرصت را پیدا نکنید که آن‌ها

را بخوانید”.

خواندن این آثار آغاز بی‌پایانی دارد. یک کتاب خوب هیچ‌گاه تمام نمی‌شود؛ نه آن‌که بارها

خوانده شود – که می‌شود – بلکه به این معنا که در جان انسان کاشته می‌شود، ریشه

می‌زند، رشد می‌کند، می‌بالد و محصول می‌دهد. کتاب خوب دروازه بی‌کرانی رو به یک

افق نامتناهی است و خواندن آن تنها یکی از شیوه‌هایی است که می‌توان در آن حضور

داشت. این نوع آثار آدم را بسیار پرتوقع بار می‌آورند. کسی که چنین نوشته‌ای را

فقط بچشد، دیگر میلی به سایر نوشته‌ها نخواهد داشت؛ نه میلی به خواندن نوشته‌ای

دیگر و نه میلی به نوشتنی طور دیگر. البته همه کسانی که کتاب می‌خوانند،

نمی‌توانند کتاب بنویسند، اما می‌توانند در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌اند مطلبی

بنویسند. کتاب خوب باعث ترشح حس و حال عمیق خواننده است. و او هم اندکی از

ترشحات حس و حال خود را که به شکل قطرات واژگان متبلور شده است روی کاغذ

می‌پاشد. کتاب خوب خوانندگانش را مجبور می‌کند که در موردش چیزی بنویسند.

کسی که نمی‌تواند کتاب خوب بنویسد، می‌تواند در مورد کتاب‌های خوب قلم بزند

و نوشتن در مورد کتاب‌های خوب، بخشی از خود آن‌هاست و مشارکت در افقی است

که بر ما طلوع کرده است. این‌گونه است که آن دروازه بیکران به روی ما گشوده باقی

می‌ماند.

https://3danet.ir


1- چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری – حافظ

باز کن دکّان که وقت عاشقی است

محبوبم! حالا دیگر پیر شده‌ام. مثل آب ریخته، جوانی‌ام مفقود گردیده.

محبوبم! خودم را می‌شمارم. صدها دفعه به دنیا آمده‌ام، هزار دفعه بالیده‌ام، بزرگ شده‌ام، هزار دفعه در جوانی عاشق شما شده‌ام، زیسته‌ام و آخر عاشق مرده‌ام و باز از سر نو دام دام...

حالا دیگر کاسه‌ام لبریز است. همه عمر عازم شما بوده‌ام. پاهایم همیشه عازم شما بوده‌اند. عابران می‌گویند مردک خجالت نمی‌کشد!

عشق مبارک است و عاشق را نباید با گناهکاران و شریران جمع کرد.

محبوبم! دیگر چیزی به عاقبت کار من نمانده است. لطفا مرا اجابت کن که تنهایی من عظیم است. عاشقی در سن و سال من حنا بستن با دست لرزان و فر کردن موی سپید است.

محبوبم! با توام چندان خوشم که خوشی‌هایم تمام می‌شود. بی‌توام چندان گریه می‌کنم که گریه‌هام تمام می‌شود. تا زنده‌ام بوسه‌هایم را تمام می‌کنم. پس از هر دیدار خودم را اندازه می‌گیرم، همیشه بیشتر شده‌ام، مثل باران قد کشیده‌ام.

محبوبم! تو یکی. من هم با تو یک شده‌ام. هرچند بار که تو را و خودم را می شمارم، همه یک است. یک، عدد قدسی است. عدد دوست داشتن، عددِ دانایی و عشق است.

اعداد خلاصه آئین دلبری هستند.

 

بخشی از کتاب "دست بردن زیر لباس سیب" نوشته‌ی محمد صالح ‌علاء٬ نشر پوینده

هوش مصنوعی عاشق می شود

هوش مصنوعی نه‌ تنها امکان عاشق شدن دارد، که می‌تواند با

رمان‌نویس‌ها رقابت کند.../ فصل تازه‌ی ادبیات مدرن، از قول

کازوئو ایشی‌گورو برنده‌ی نوبل ادبیات

 

https://caffecinema.com/

1400/02/10

 

 

مرزی که سال‌ها دست ربات‌ها را از انجام برخی امور انسان‌ها کوتاه نگه داشته،

حالا تا جایی باریک شده که شاید آدم‌ها کتاب‌هایی را بخوانند، فیلم‌هایی را ببینند

و به روابطی دل ببندند که خالق‌شان کسانی نیستند جز ربات‌هایی که احساس

می‌کنند و حتی عاشق می‌شوند!

به گزارش ایسنا، آن‌چه در سال‌های اخیر برای انسان‌ها گمانه‌زنی‌ها و نگرانی‌هایی

را ایجاد کرده، بارها در سینمای جهان به تصویر کشیده شده است؛ سال ۲۰۱۳،

درست پس از گذشت دو سال از معرفی دستیار هوشمند اپل، "siri" بود

که عاشقانه‌ای متفاوت (به نویسندگی و کارگردانی اسپایک جونز) به نمایش درآمد؛

«تئودور» (واکین فینیکس)، مردی که کارش نوشتن نامه‌های عاشقانه برای

متقاضیانی است که قادر به نگارش چنین نامه‌هایی نیستند و در پایان رابطه

عاطفی با همسر خود قرار دارد، عاشق «سامانتا»، سیستم عامل (دستیار هوشمند)

جدید خود می‌شود، در این رابطه عاطفی دوطرفه «سامانتا» از «تئودور» می‌آموزد،

از واکنش‌ها و رفتارهای او و دیگر انسان‌ها گرته‌برداری می‌کند تا بتواند رفتار خاص

خود را داشته باشد؛ پس «سامانتا» به مرور برای خود و حتی گاهی برای «تئودور»

تصمیماتی می‌گیرد و به تبع تغییراتی را ایجاد می‌کند که گاهی «تئودور» را خشمگین

و گاهی بسیار خوشحال می‌کند. 

آن‌چه را فیلم "Her" در حدود هشت سال پیش به تصویر کشید، شاید بتوان .....

 

(( بقیه در ادامه مطلب ))

ادامه نوشته

مقاله «وقتی که امبرتو اکو بر شانه‌ی غول‌ها ایستاد» از «کاستیکا براداتان»

حتماً شما هم وقتی می‌روید کتابخانه، آه بلندی می‌کشید و حسرت می‌خورید:

«چقدر کتاب هست که من نخوانده‌ام». امبرتو اکو عاشق این احساس بود. او می‌گفت

«هرچقدر هم سخت‌کوش باشی، هیچ‌وقت نمی‌توانی تمام دانسته‌های گذشتگان را

بدانی. کتابخانه جای یادگیری نیست، جای گم‌شدن است. با اعتماد به ‌نفس واردش

می‌شوی، و هنگام بیرون‌آمدن یک بازنده ی به‌تمام‌معنایی». اکو به همه‌چیز همین‌قدر

عجیب نگاه می‌کرد، به بزرگان تاریخ، به نظریه‌های توطئه، به مرگ، و به معنای زندگی.

«بر شانه ی غول‌ها»، آخرین کتاب اکو، نماینده ی همه ی دیدگاه‌های عجیب اوست.

 

متن بالا ابتدای این مقاله است. اصل مقاله به دلیل طولانی بودن به صورت  PDF  اضافه خواهد شد.

 

جعلیات حوزه ی ادبیات در فضای مجازی

هر چند فضای مجازی با استعانت از پلتفرم های مختلف خود - به نوعی- توانسته

ضریب نفوذ خواندن شعر ( اعم از کلاسیک، نو یا ترجمه اشعار شعرای سایر

کشورها ) را در بین مخاطبین خود افزایش دهد، اما آسیب هایی نیز به همراه

داشته که از ان جمله می توان به بی دقتی در ذکر اسامی صاحبان اثر اشاره

نمود. استفاده ی عمدی از نام شعرای بزرگ برای جلب توجه و مهم نشان

دادن ، حدس زدن نام شاعر به دلیل قرابت سبک نگارش، بازنشر یک متن بدون

بررسی و راستی آزمایی و اعتبار سنجی از منابع معنبر و ... مهمترین دلایل این

سهل انگاری ها می باشد که متاسفانه با سرعت بسیاری هم گسترش می یابد

و حتی کمپین « مبارزه با نشر جعلیات در فضای مجازی» که چند سالی از تشکیل

آن می گذرد نیز نتوانست تاثیر قابل ملاحظه ای بر کاهش آن بگذارد.

[ آخرین خبر 11/8/97 ].

(( در بند 6 این نوشته در مورد این کمپین توضیح داده شده است. ))

 

قبلا در این وبلاگ به چند مورد از این اشتباهات اشاره گردیده و در ادامه نیز به موارد

مشهورتری اشاره خواهد شد:  

 

1- سه بیت، سه نگاه


موسی خطاب به خداوند در کوه طور: اَرَنی (خود را به من نشان بده)

خداوند: لن ترانی (هرگز مرا نخواهی دید)


سعدی:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"


حافظ:

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر

تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"


مولانا:

"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد

تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

 

که فقط بیت اول منسوب به حضرت سعدی است و برای دو بیت دیگر هیچ مأخذ

معتبری یافت نمی شود. لذا نسبت این ابیات ( هرچند دلنشین هستند ) به اسامی

خاص معتبر نیست.

 

2-  نوشته شده توسط اکرم انتصاری در آخرین خبر : "کیوان شاهبداغی"،

شاعری است که به سبب نزدیکی ظاهری ادبیاتش به تصویرسازی های سهراب،

اشعارش به اشتباه در ذهن مردم و فضای مجازی به نام سهراب منتشر می شود

و اطلاعات زیادی از او در دست نیست اگرچه می توان میل به طبیعت گرایی را در

اشعار هر دو دید و .....

 

(( بقیه در ادامه مطلب ))

ادامه نوشته

زندگی در جهان کافکایی/ نگاهی به جهان آثار فردریش دورنمات

نوشته ای از نادر شهریوری (صدقی):

 

«تونل» یکی از داستان‌های "فریدریش دورنمات" است. ماجرای آن به مردی جوان

برمی‌گردد که هرروز با قطار به "زوریخ" می‌رود و سپس به "برن" بازمی‌گردد. در

مسیر همیشگی تونلی وجود دارد که قطار داخل آن می‌شود، مرد جوان تعجب

نمی‌کند، چون زمان خارج‌شدن آن را می‌داند. اما این‌بار قطار از تونل خارج

نمی‌شود و همچنان باسرعت در تاریکی پیش می‌رود و هردم شتاب می‌گیرد.

مرد جوان سراسیمه می‌شود و در واگن به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود اما شگفت

‌زده می‌بیند همه چنان رفتار می‌کنند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و وضع

کاملا طبیعی است، فقط رئیس قطار می‌پذیرد که اتفاقی غیرعادی روی داده است.

آن دو- رئیس قطار و مرد جوان- خودشان را به اتاق راننده قطار- لکوموتیوران- می‌رسانند

اما آنجا هیچکس نیست، بااین‌حال قطار در مسیر خود پیش می‌رود. مرد جوان که

رئیس قطار را مردی خوشفکر تلقی می‌کند از او علت را می‌پرسد و رئیس قطار

پاسخ می‌دهد از اول می‌دانستم که راننده و دیگر کارکنان همه به فاصله پنج‌دقیقه

از ورود به تونل از قطار بیرون پریده‌اند و وقتی مرد جوان از او می‌پرسد پس چرا خود

شما بیرون نپریدید؟ می‌گوید:

                    «من همیشه بدون امید زندگی کرده‌ام.»١

«تونل» تعبیری تمثیلی اما دقیق است که دورنمات از جهان معاصر ارائه می‌دهد،

جهانی بی‌هدف و پرشتاب که در سراشیبی افتاده و کسی دیگر قادر به

کنترل و یا تغییر مسیرش نیست. جهانی که روشن‌بین‌ترین شخصیت داستانی‌‌اش

- رئیس قطار- با طنزی تلخ و هولناک می‌گوید: «من همیشه بدون امید زندگی

کرده‌ام.» جهان بدون امید جهان تراژیکی است. در تراژدی به مفهوم کلاسیک

آن به تعبیر "ژرژ استاینر" «امید» غایب است. با این تعبیر از استاینر آثار دورنمات ...

 

(( بقیه در ادامه ی مطلب ))

ادامه نوشته

موتیف چیست؟

........

در فرهنگ اصطلاحات ادبی کادن[i] آمده است:« موتیف یکی از باورهای مسلّط در

هر اثر ادبی و بخشی از معنا یا درونماية اصلی اثر است. این معنی ممکن است

شامل یک شخصیّت ، یک تصویر، یا یک الگوی زبانی تکرار‌شونده باشد» (کادن،

1998).

در فرهنگ اصطلاحات ادبي بالدیک[ii] موتیف یک موقعیّت، واقعه، عقیده، تصویر و

شخصیّت نوعی است که در چندین اثر ادبی متفاوت یافت شود. در آثاری چون

قصّه‌های عامیانه یا اساطیری، هر عنصری در اثر ادبی که به‌نحو استادانه‌ای در

مضمون عام آن به‌کار رفته باشد، موتیف به شمار می آید؛ مثلاً تب کردن یک

شخصیّت، در ادبیات داستانی دورۀ ویکتوریا یک موتیف است یا در شعر غنایی اروپایی

موتیف يوبی‌سانت[iii] ]به معنی شکوه بر باد رفته[ و کارپِ‌ديِم[iv]]  به معنی دم را

غنیمت شمردن[ فراوان یافته می‌شود. هر جا که یک تصویر، حادثه، یا عناصر دیگر

به‌نحوي معنی‌دار [يا حسّاسيّت‌برانگيز] در یک اثر واحد تکرار شود، آن را یک

لایْت‌‌موتیف[v] مي‌خوانند (بالديك، 1990).

در فرهنگ اصطلاحات ادبي شیپلی[vi]، موتیف یک واژه یا طرح ذهنی دانسته شده

که در موقعیّت‌های مشابه تکرار می‌شود و برای فراخواندن یا یادآوری یک حالت یا

روحیّۀ مشابه در خلال یک اثر یا در آثار مختلف یک نوع ادبی به‌كار مي‌رود (شيپلي،

1970).

 

متن کامل مقاله در اینجا ( PDF )

 


[i] Codden

[ii] Baldick

[iii] ubi sunt

[iv] carpe diem

[v] leitmotif

[vi] Shipley

نامه های عاشقانه در ادبیات ایران

1- چهل نامه کوتاه به همسرم

 

 

نادرابراهیمی با «چهل نامه کوتاه به همسرم» یکی از ماندگارترین ها و پرچمداران

عاشقانه‌نویسی است.

او نامه‌های این کتاب را چنان که خود در آغاز کتاب گفته در حدود سال‌های ۶۳ تا ۶۵

در فضایی آغشته به بوی مرکب تلخ و صدای قلم نی به هنگام تمرین خوش نویسی

و دلتنگی برای همسرش «فرزانه منصوری» به رشته تحریر درآورده است. او در

قسمتی از نامه بیست‌وپنجم این کتاب می‌نویسد: «عزیز من! صبور باش تا بتوانم

کلمه‌ای نو و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه

تهی‌دست و خجلت زده نباشم.»

 

2- نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد

 

 

نامه‌های جلال در سفر آمریکای همسرش و نامه‌های سیمین دانشور در سفر اروپای

جلال در قالب یک مجموعه سه جلدی به نام «نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل

احمد» منتشر شده اند.

جلد اول این کتاب شامل ۲۰۰ نامه دانشور و جلد سوم شامل ۸۰ نامه این زوج است

که دو سال بعد از ازدواج در سال‌های فراق از هم در دهه ۴۰ برای یکدیگر نوشته‌اند.

این نامه‌ها که در زمستان سال ۸۳ به چاپ رسید روایت احساسات شخصی این زوج

و روایت هر کدام از سفر به آمریکا و اروپا و شگفتی‌هایی که از نظرشان می‌گذرد،

است.

 

3- مثل خون در رگ‌های من

 

 

احمد شاملو بارها به تاثیر آشنایی با همسرش آیدا سرکیسیان و دویدن عشق در

روحش اشاره کرده است. این ۲۰ نامه که شامل نامه‌های احمد شاملو به آیدا در

سال های ۴۰ تا ۵۰ است ۱۵ سال پس از درگذشت این شاعر اجازه انتشار در قالب

کتاب را یافت. او در بخشی از این کتاب که دومین مجموعه از نامه‌های عاشقانه

اوست، نوشته است: «آیدای من! زندگی را می‌طلبم. شور زندگی در من فریاد

می‌کشد. آه! به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن

شب‌های سفیدی»

 

4- اولین تپش‌های عاشقانه قلبم

 

 

زبان فروغ فرخزاد در بیشتر این نامه‌ها که در زمان نوشتن آن‌ها ۱۶ تا ۲۱ ساله بوده

ساده اما تاثیرگذار است. این کتاب که شامل نامه‌های فروغ در دوران نامزدی، زندگی

مشترک و جدایی به همسرش پرویز شاپور است به کوشش کامیار شاپور و عمران

صلاحی در قالب کتاب به چاپ رسید. «اولین تپش‌های عاشقانه قلبم» را می‌توان به

واسطه نامه‌های رد و بدل شده آنچه بر یکی از مهم‌ترین دوره‌های فروغ گذشته است

کتابی مستند و به قلم خودش خواند.

 

5- نامه‌های عاشقانه نیما

 

 

سال ۶۸ بود که سیروس طاهباز مجموعه نامه‌های کامل نیما یوشیج را برای اولین بار

منتشر کرد. ۲۵ سال بعد نشر «نگاه» آن را تجدید چاپ کرد.

حکایت «نامه‌های عاشقانه نیما» حکایت دیگری است. در این کتاب با همان قلم

پرتوان نیما که مانند همیشه شعر را با چشم اندازی شورانگیز روبه رو می کند

مواجهیم. این کتاب شامل نامه‌های عاشقانه نیما به همسرش "عالیه" است که با

خواندن آن می‌توان به شکوه قلم نیما دوباره یقین کرد و خود را مهمان روزهای

گذشته پدر شعر نو فارسی دانست.

 

6- نامه‌های غلامحسین ساعدی به طاهره

 

 

خواندن نامه‌های عاشقانه نویسنده پزشکی را که تئاتر هم می‌دانست و از بهترین

نمایش‌نامه نویس‌های کشور به حساب می‌آید نباید از دست داد. او در تمام این

نامه‌ها از احساس عمیق و قلبی خود به دختری به نام «طاهره کوزه‌گرانی» که او را

بهانه زندگی خود می‌داند می‌نویسد. عشقی که با خواهش‌های بسیار ساعدی به

دلایل نامعلومی بی‌پاسخ می‌ماند به طوری که این نویسنده در یکی از نامه‌ها یک

صفحه تمام فقط و فقط اسم معشوق را صدا زده و در انتها نوشته است: «طاهره

تنهای من، طاهره‌ام، دوستت دارم.»

 

مأخذ:

https://seemorgh.com/culture/literature/literature-papers/420475-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/

نامه‌ای عاشقانه از پریدخت دختری در عهد قاجار

کتاب "پری دخت" اولین اثر منثور حامد عسکری؛ شاعر جوان معاصر است. پریدخت،

دختریست اهل پامنار تهران که به عقد سید محمود درآمده و شویش برای تحصیل

طبابت به دیار فرنگ رفته است. این کتاب، با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران»

شامل نامه نگاری بین این دو عاشق دلداده است که به زبان و نثر قاجار نوشته شده

اند و داستان های عاشقانه ای دارند. البته در میان ۴۰ نامه خرده قصه هایی نیز

روایت می شود .

این کتاب در قالب ۱۴۰ صفحه از سوی انتشارات قبسات که همان مهرستان قدیم

است به بازار آمده است.

 

در چکیده این کتاب آمده است:

 

از عشق ناگزیریم و بدان محتاج، چونان تشنه از آب. اجدادمان در غارها آب می

نوشیدند و بر دیواره غارهای اساطیری، چشم های دخترک قبیلة بالادست را در

سوسوی نورِ کم رمقِ آتشی در میانة غار نقاشی می کردند. فرزندانمان هم در آینده

در سفینه های فضایی آب می نوشند و دلشان برای یکی لک می زند و بر شیشه

های بخارزده سفینه شان ناخودآگاه چشم هایش را شاید نه، ولی نامش را حتماً

خواهند نوشت. این سیاهه روایتگر یکی از این عشق ها است در برشی از تاریخ

سرزمینی که بسیار دوستش دارم. راستش را بخواهید قصه از یک شب زمستانی

شروع شد؛ همان شبی که آویشن می نوشیدم و از گرمای جوراب حوله ای ام لذت

می بردم. ناگهان در سرم صدای گریه های پریدخت پیچید و آویشن را دو تا کردم و

نشستم پای حرف های پری. از سیدمحمود گفت و نامه هایشان. رسول امانت داری

بودم که مبعوثم کرده بودند برای روایت عشقشان.... آن ها گفتند و من نوشتم. بخش

هایی از آن را در صفحه مجازی ام منتشر کردم و بسیار استقبال شد. پس از آن

نوشتم و خط زدم، نوشتم و خط زدم تا دست آخر همین شد که می بینید. آلفرد

هیچکاک جایی گفته بود: «زن های قصه هایتان را اذیت کنید، مردم دوست دارند» و

بدین وسیله همین جا از پریدخت خانم معذرت می خواهم. زندگی خودش بود و من

فقط راوی بودم.... دیگر فکر نمی کنم حرفی مانده باشد.

 

در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:

 

1.

بسم المعطّرٌ الحبیب

تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد،

این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت

و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد.

مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.

پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در

اتاق، شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده. حی لایموت سرشاهد است که حال

و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب

نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌چی چنان نارنج‌هایی چروک و از شاخه

جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش

است و تبعید و چوب و فلک.

دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول

داشته‌اید و شب به شب بر گیس می‌مالیم.

سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ

و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی.

عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.

می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌جا قُرص

باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک

می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند ، دلْ ابریشم است. نه دست و دلم

به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وسمه و سرخاب

و سفیدآب داریم.

دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که

آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا

دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر

بیند.

شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در

زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارِ خداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل

ما نیز.

عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم

ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس

طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید،

به تهران مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد

دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و

شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.

زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم

که پیرهنتان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف وا کنیم وُ بر آن

بخُسبیم.

شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید

و درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ

ناقص‌العقل چه کند.

 

تصدقت پری‌دُخت

بوسه به پیوست است.

 

2.

 

آقا سید محمودم!دردت به جان پری بیاید.خواب بد دیدیم.به بیگم باجی گفتیم،گفت

برو توی عمارت برای آب روان تعریف کن.خواب زن،چپ است.دل،بد مکن.عزیز در سفر

داری،خیالاتی شده ای.می بینید آقا سید،فراقتان چه به روزمان آورده؟شبی نیست

که بی نوشیدن جوشانده ی گل گاوزبان و بهارنارنج بخوابیم.«اگر به دست من

افتد،فراق را بکشم».چندین مرتبه است لا ینقطع کاغذ می نویسیم،جواب،مرسول

نمی دارید.رحم و مروتی به خرج دهید که جوانمردی،صفت زورخانه دیده است.در

عالم خواب دیدیم درباغی به تفرج مشغول بودیم،دق الباب کردند،تا برسیم درباغ باز

شد.ارابه ای چهار اسبه بود که بر کالسکه اش شما بودید و زنی موبور فرنگی که

خنده می کرد و ساعد جنابتان را گرفته بود.فقط خدا می داند چه بر من

گذشت.ناگهان،آسمان تیره و تار گشت و باغ از هیاهوی کلاغان لبریز.کلاغ ها،شوم

می خواندند.چهار اسب شیهه کشیدند و سم کوبیدند و رم کردند.کلاغ ها بر سر

اسب ها هوریز کردند و چشم از حدقه ی اسبان به منقار بیرون کشیدند.قیامتی بود

آقا سید!اسب های کور،افسار گسیختند و در باغ به تاخت مشغول شدند.دخترک

موبور فرنگی از کالسکه بیرون افتاد و جنابتان چکمه تان به رکاب کالسکه گیر کرده و

در تاخت اسب ها بر زمین کشیده می شدید.ما مدام و لا ینقطع یا فاطمه و یا

اباالفضل می گفتیم و زن موبور ناله می کرد چون زنان شوی مرده.کالسکه در انبوه

درختان گم شد و من بودم و زن فرنگی.چشم در چشم شدیم و ناگهان به فارسی

گفت:چه کردی که شویم را از من گرفتی،شویم را کشتی!و مدام بر تخت سینه مان

مشت می کوبید.

کاغذ بدهید سیدجان.راممان کنید.آراممان کنید.بنویسید که خواب این ضعیفه چپ

بوده و هنوز،دل درگرو محبت ما دارید.بنویسید که حورالعین در نظرتان نمی آید،وقتی

که ما باشیم.بنویسید که به درس و کتابت مشغولید و این ننوشتن ها،موقتی

است.مدتی بود که دلخوش به همین کاغذ پرانی ها بودیم که از جبر روزگار،منقطع

شد.باشد آقا سید جانم،باشد.صبوری می کنیم که صبوری کسب و پیشه ی زن

است.صبوری می کند تا مقبول مردی افتد،صبوری می کند تا شوی از کار

برگردد.صبوری می کند نه ماه آزگار تا بار شیشه بر زمین بگذارد.صبوری می کنیم و

تاوان صبوری هرچه باشد می پردازیم،ولو به قیمت جان؛اما قرآن در ما بین،این

رسمش نیست،الله این رسمش نیست.انصاف داشته باشید.

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

 

فدایت ،پریدخت

 

کتاب پری دخت/صفحه ۱۰۹

فن فیکشن

مدتی پیش یک کودک دبستانی ، داستانی را که خودش نوشته بود برایم خواند. شخصیت این داستان مگسی بود به نام " ویز " . پرسیدم این شخصیت را خودت ساختی ؟ جواب داد نه از یک داستان دنباله دار چند جلدی آن را شناختم اما این که نوشتم مربوط به خودم است. 

 

چنین تراوشات قلمی که امروز رونق بسیاری پیدا کرده تحت عنوان " نوشته هواداران " یا " فن فیکشن " شناخته می شود و گسترش روزافزونی پیدا کرده است. در ذیل به نکاتی از این رویکرد داستان نویسی اشاره می شود: 

به داستان هایی تخیلی که توسط طرفداران یک کتاب، مجموعه

تلوزیونی، فیلم یا گروه موسیقی نگاشته می‌شوند فن فیکشن می

گویند. نویسندگان این داستان‌ها با الهام از شخصیت‌ها و ساختار

داستان‌های نویسندگان اصلی، حکایت جدیدی را در قالبی نو پی‌ریزی

می‌کنند.

تعریف بالا به طور شفافی توضیح می دهد که وقتی فرد، یک داستانی را

با یک ساختار مشخص، در فضای یک داستانی که کاراکترهایش قبلا

خلق شده و به طور رسمی انتشار یافته اند، پیاده می کند، در واقع یک

اثر فن فیکشن خلق کرده. مثلا برای هری پاتر ادامه بنویسد یا یک

داستان هایی جانبی راجع به مشاور الروند بنویسد و از این قبیل نوشته

ها.

در مجموع فن فیکشن می تواند به هر اثری گفته شود که به طور واضح

ویژگی هایی(ایده،شخصیت های داستان) از آثار دیگر را قرض گرفته وآن

را به اثر دیگری تبدیل می کند. بنابر این در این معنی حتی آثار شکسپیر

یا ماجراهای شرلوک هلمز هم فن فیکشن محسوب می شوند. چون از

آثار دیگری ایده هایشان را وام گرفته اند.

نسیم بنایی در هفته نامه چهل چراغ در این خصوص چنین می نویسد:

نویسنده این داستان‌ها، پا جای پای نویسندگان دیگر داستان‌ها

می‌گذارند؛ داستان دیگران را شالوده و پایه اثر خود می‌کنند. البته آن‌ها

این کار را با نیت خراب کردن اثر اصلی انجام نمی‌دهند، بلکه آن‌قدر در دل

داستان و اثر اصلی غرق شده‌اند که خودشان ادامه‌هایی برای آن خلق

می‌کنند.

 این روزها اینترنت و شبکه‌های اجتماعی هم به کمک آن‌ها آمده است؛

درست جایی که نویسنده اثرش را به پایان رسانده، هواداران شروع به

داستان‌پردازی می‌کنند و فن‌فیکشن‌ها را خلق می‌کنند. این داستان‌ها

اغلب علاقه وافر مخاطب و حتی قدرت اثر اصلی را نشان می‌دهد. اکثر

نویسندگان و خالقان آثار هنری و ادبی از داستان‌پردازی طرفداران دفاع

کرده‌اند و با آغوش باز آن را پذیرفته‌اند، اما برخی دیگر نظر اورسن اسکات

کارد را داشته‌اند.

 این نویسنده گفته است: « نوشتن داستان با استفاده از کاراکترهایی

که من خلق کرده‌ام، به لحاظ اخلاقی مساوی با این است که بدون

دعوت به داخل خانه من بیایید و خانواده‌ام را بیرون بیندازید.» البته او

مدتی بعد نظرش را تغییر داد و در گفت‌وگو با وال‌استریت ژورنال گفت:

«هر اثر فن‌فیکشن نوعی تبلیغ برای اثر من به شمار می‌آید؛ کدام

احمقی مخالف این کار است؟» به‌هرحال باز هم نویسندگانی وجود دارند

که مخالف داستان‌پردازی‌ها از روی داستان‌هایشان هستند و به مخاطبان

خود اجازه ادامه داستان را نمی‌دهند.

 مخاطبان اما با شور و هیجان بالایی دست به داستان‌پردازی می‌زنند.

یکی مثل ویچان دنباله‌ای برای کتاب «گرگ ‌و میش» نوشته و پیش از آن

برای مخاطبان خودش توضیح داده که چقدر زحمت کشیده تا هنر نوشتن

خود را ارتقا ببخشد و فصل جدیدی به این کتاب اضافه کند. جالب‌تر این‌که

پایانی غم‌انگیز برای داستانش خلق کرده و زیر آن نوشته: «ببخشید اگر

باعث شدم ناراحت شوید!» ویچان و ویچان‌ها نشان می‌دهند که مخاطب

آثار هنری و ادبی موجودی زنده و دارای شعور و قدرت تخیل است که هر

گاه بخواهد و اراده کند، می‌تواند از صاحب اثر هم جلو بزند. فن‌فیکشن‌ها

سند زنده‌ بودن مخاطب هستند.

در میان فن فیکشن ها پوکمون ها جایگاه ویژه ای دارند. "هیولا" قرار بود

چیز ترسناکی باشد که همه از آن فرار می‌کنند. اما هیولاهای بازی

پوکمون‌گو به قدری دوست‌داشتنی هستند که به محض منتشر شدن

این بازی، داستان‌پردازی‌های طرفداران هم در مورد آن شروع شد. این

بازی به قدری پرطرفدار است که با وجود جدید بودن، در فهرست

بازی‌های سایت فن‌فیکشن، رتبه اول را به خود اختصاص داده است.

بیش از 88 هزار نفر فن‌فیکشن‌های مربوط به بازی پوکمون‌گو را دنبال

می‌کنند، این در حالی است که بازی‌های قدیمی‌تر همه زیر 70 هزار نفر

دنبال‌کننده دارند.

 

منابع :

https://forum.romaniran.ir/threads/1208/

هفته نامه چهل چراغ - نسیم بنایی

غلامحسین ساعدی یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر عاشق دختری بنام "طاهره

کوزه گرانی" بود. ساعدی درطول 13سال 41 نامه بی جواب به او نوشت. یکی از نامه

ها چیزی جز بیش از 300 بار تکرار نام طاهره نیست !

ترانه "یار مستچاهی" یا "کمرباریک" یا "یار تاجیک"

ترانه "کمرباریک من" ، سروده ابوالقاسم لاهوتی

 

1- با صدای ظاهر هویدا و شهلا - تهران 1357 (MP3)

2- با صدای نسیم هاشمی (MP3)

3- با صدای فرامرز آصف (MP3)

4- گروه تاجیکی شمس (MP4) - مگابایت 35

5- توضیحاتی درباره ترانه و شاعر بعد از اجرای گروه شمس - کاری از بی بی سی (MP3)

 

ترانه "یار مَستچاهی" یا "کمرباریک" یا "یار تاجیک" مربوط به ۱۹۲۵ میلادی از

سروده‌های لاهوتی می‌باشد که توسط خوانندگان متعددی از جمله فرامرز آصف،

ظاهر هویدا و نسیم هاشمی اجرا شد و بسیاری از مردم به باور اشتباه، سراینده

این ترانه را "ظاهر هویدا" می‌پندارند.

در ساختمان رادیو و تلویزیون ملی تاجیکستان در شهر دوشنبه اولین نسخه اجرا

شده این ترانه با مدت ۲ دقیقه و ۱۵ ثانیه با خوانندگی تهفه فاضلُوا و انور ملا قندُف

و رهبری ارکستر سرکیسُف از گروه سازهای ملی تاجیکستان موجود است.

 

عبدالخالق نبوی، پژوهشگر ادبیات «انستیتو زبان، ادبیات، شرق‌شناسی و میراث

خطی، "رودکی"» می‌گوید که از "سلسله‌ بانو" همسر لاهوتی روایت است که

زمانی که وی در قطار با خانمی به نام «گل مومنوا» که یک دختر "مستچاهی" بوده

آشنا می‌شود،از او می‌شنود که در زادگاه وی، مستچاه، وقتی پسر و دختر عاشق

می‌شوند، در زمان ملاقات برای یکدیگر شعر می‌گویند و این برای لاهوتی الهام‌بخش

این شعر می‌شود.

 از اشتباهات رایج عموم مردم درباره این شعر دو اصطلاح «صلح و صفا کن» و «دو

تا زلف پریشان» هستند که در واقع در شعر اصلی «صبح و صفا کن» و «تو تا زلف

پریشان» بوده‌اند.

 

مستچاه، در رشته‌کوه زرافشان تاجیکستان واقع است و "دلشاد رحیمُف"

مردم‌شناس انستیتو شرق‌شناسی تاجیکستان می‌گوید: این منطقه مردمی

"سُغدی" تبار دارد که در دوران باستانی تاجیکستان از سمرقند و بخارا به سمت

کوهستان مهاجرت کردند. این منطقه به مناظر زیبا و مردم زیبارو به ویژه گل دختران

مستچاه با لباس‌های محلی مشهور است.

 

متن ترانه :

 

یار مستچاهی‌ام، بت تاجیک من

کمر باریک من، بیا نزدیک من، شام تاریک من

«صبح و صفا» کن جفا دیگر بس است

آخر وفا کن یار مستچاهی

«تو تا» زلف پریشان شانه کردی، مرا یکبارگی دیوانه کردی

اگر جادو نه ای پنهان ز مردم، در دل تنگ من، چون خانه کردی

یار مستچاهی

____________________________________________

 

درباره ی ابوالقاسم لاهوتی 

 

 

 

"ابوالقاسم الهامی" متخلص به لاهوتی یا لاهوتی خان (۱۲۶۴ کرمانشاه - ۱۳۳۶

مسکو) شاعر، روزنامه‌نگار.....

 

( بقیه در ادامه مطلب )

ادامه نوشته

درباره ی جان گرین

 

 

جان گرین یکی از نویسندگان مشهور آمریکائی است که در سال ۱۹۷۷ در ایندیانا

پولیس به دنیا آمد. وی آثار متعددی را تا به حال منتشر کرده لیکن توانسته از طریق

همین کتاب ها و فعالیت‌هایش در تولید فیلم‌های آموزشی به شهرت زیادی دست

پیدا کند. تا جایی که در سال ۲۰۱۴ به عنوان یکی از ۱۰۰ نفر تأثیر گذار در جهان

توسط مجله تایم انتخاب شد.

جان گرین تا کنون ۴ کتاب را به صورت مستقل تألیف و روانه بازار کرده که  (به ترتیب

زمانی) عبارتند از: در جستجوی آلاسکا، غیبت کاترین، شهرهای کاغذی و خطای

ستارگان بخت ما. گرچه تمامی کتاب‌های وی در لیست پرفروش‌ترین کتاب های

نیویورک تایمز در بخش نوجوانان قرار داشتند، اما جان گرین در زمینه نویسندگی

بیشتر شهرت خود را مدیون کتاب "خطای ستارگان بخت ما" است که در ایران نیز با

بیش از ۸ ترجمه مختلف عرضه شده است.

همانطور که گفته شد تقریبا تمامی کتاب‌های جان گرین برنده حداقل یک جایزه ادبی

شدند و همچنین از میان آنها سه کتاب تبدیل به فیلم گشتند اما این نویسنده پس از

انتشار کتاب "خطای ستارگان بخت ما" (سال ۲۰۱۲) و دست یابی به موفقیت

چشمگیر در سال ۲۰۱۵ اعلام کرد که دیگر نمی‌خواهد کار نویسندگی را ادامه دهد.

که دلیل اصلی وی برای تصمیمش انتقادهای تند و بی‌رحمانه برخی کاربران در

صفحه‌های اجتماعی بود.

علاقه جان گرین به زبان انگلیسی از دوران مدرسه باعث شد تا مطالعه مناسبی در

این زمینه داشته باشد و به نویسنده‌ای موفق تبدیل شود، در کنار این، استعداد

ذاتی وی به عنوان گوینده‌ای خوش صدا و با انرژی باعث شد تا به سمت اجرای

برنامه های ویدیویی و حتی فیلم کشیده شود و این موضوع تا جایی پیش رفت که

امروزه جان گرین نام آشنای دنبال کنندگان کانال‌های ویدیویی Crash Course،

Project for Awesome، Mental Floss و Dear Hank & John می‌باشد. وی اغلب

برنامه‌های ارائه شده در این کانال‌ها که در رابطه با موضوعات آموزشی، ادبیات و

عام‌المنفعه می‌باشند را به همراه برادر خود (هانک گرین) تهیه می‌نماید.

در ادامه یکی از برنامه‌های کرش کرس (Crash Course) دوره فشرده که در رابطه با

اهمیت مطالعه توسط جان گرین تهیه شده است ، ارائه می‌گردد. این سوال که

«خوندن رمان به چه دردی می‌خوره؟» سوال آشنایی است که گاها به آن بر

می‌خوریم . به نظر می‌رسد که جان گرین نیز در این ویدیو سعی داد تا به این سوال

پاسخ بدهد.

 

دانلود فیلم "چرا باید مطالعه کنیم" - 7 دقیقه - MB 18/5 

 

منبع :

 http://ketabism.ir/%D8%AC%D8%A7%D9%86-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%86/

 

پ.ن. 

بر اساس رمان "خطای ستارگان بخت ما (به انگلیسی: The Fault In Our Stars)"

فیلمی رمانتیک درام به کارگردانی جاش بون، و با بازی شایلن وودلی، انسل

الگورت و نات وولف ساخته شده است. این فیلم در ژوئن ۲۰۱۴ روی پرده سینما

اکران شد. فیلم‌برداری در پیتسبورگ و آمستردام صورت گرفته است.

خانم طوسی حائری - همسر احمد شاملو

 

 

طوسی حائری دختر آیت الله محمدباقر حائری مازندرانی، نویسنده، مترجم و اولین

گوینده زن «رادیوی ملی ایران» بود. طوسی پس از پایان تحصیلات دبیرستانی به

فرانسه رفت و از دانشگاه سوربن دکترای زبان فرانسه دریافت کرد. ترجمه‌های او از

متون فرانسه از سال ۱۳۲۰ در مجله اطلاعات هفتگی و کتاب هفته به چاپ

می‌رسید.

طوسی در سال ۱۳۳۷ مجله آشنا را با هزینه شخصی و به سردبیری احمد شاملو

منتشر کرد که پس از ۱۷ شماره متوقف شد. آشنا نخستین فعالیت مستقل

مطبوعاتی شاملو است. طوسی و شاملو در سال ۱۳۳۶ با هم ازدواج کردند که پس

از چهار سال زندگی مشترک از هم جدا شدند. در فیلم کوتاه خواستگاری ۱۳۴۱ به

کارگردانی ابراهیم گلستان طوسی به همراه فروغ فرخزاد و پرویز داریوش بازی کرد.

 

در سال‌های قبل از انقلاب طوسی به سمت معاونت وزارت فرهنگ ایران رسید. او

دوستی نزدیکی با بهمن محصص٬ نجف دریابندری٬ فروغ فرخزاد و رضا براهنی

داشت. در سالهای بعد از انقلاب خانه اش محل دیدار نویسندگان و روشنفکران

مختلف بود. طوسی در سالهای آخر عمر در شمال ایران سکونت میکرد و در فروردین

۷۵ به علت عارضه قلبی در گذشت.

 

در سال ۱۳۸۸ «افسانه‌های هفتاد و دو ملت» نوشته هانری پوررا، ترجمه مشترک

احمد شاملو، طوسی حائری توسط نشر ثالث تجدید چاپ شد.

 

 

ماخذ : ویکی پدیا

در باره ی رسول پرویزی

شخصیت ادبی سیاسی معاصر که شهرتش بیشتر به سبب قصه هاي

 

اوست . وي در 1298 ش در بوشهر به دنیا ....

 

 ( متن کامل در این فایل PDF )

 

 

کتاب شلوارهای وصله دار (PDF )

فروغِِ گلستان

دیشب برخی از شبکه های مجازی خبر از پخش مصاحبه ای از

 

ابراهیم گلستان و رابطه اش با فروغ فرخزاد دادند. این مصاحبه توسط

 

داریوش کریمی با ابراهیم گلستان انجام شده و بی بی سی آن را

 

ارائه کرده . ناگفته هایی که گلستان در پنجاهمین سالگرد درگذشت

 

فروغ بالاخره بر زبان آورد . هرچند که باز هم همه چیز را نگفت.

 

 

این مصاحبه 145 مگا بایت حجم دارد و چون مطمئن نبودم به علت اینحجم مورد توجه

 

قرار گیر فعلا آنرا آپلود نکردم.

 

 

 

پ . ن : قبلا ذیل سرفصل " موضوعاتی در حوزه ی ادبیات " در خصوص انتشار کتابی

 

با محتوای نامه های عاشقانه فروغ و گلستان مطالبی آورده شده است

مجموعه ای از مفاهیم حوزه ی ادبیات - برای علاقه مندان

 ( کلیه مطالب در قالب PDF می باشد )

 

( لطفا برای مشاهده روی عنوان کلیک نمایید )

 

 

1- بدیع

 

2- فنون ادب

 

3- نثر فارسی

 

4- معانی، بیان و بلاغت

 

5- متون نظم 1

 

6- متون نظم 2

 

7- نثر عربی

 

8- صرف و نحو عربی