یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل

این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت

_____________________________

هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت

عمری که حرام تو شد ای عشق، حلالت !

طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست

ای مرغ گرفتار، چه سود از پر و بالت

زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست

بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت

مانند اناری که سر شاخه بخشکد

افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت !

پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی

بشنو که سزاوار سکوت است سؤالت

یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل

این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت !

فاضل نظری

از باغ می برند چراغانیت کنند

 

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

 

 

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

 

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

 

 

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند

 

این بار می برند که زندانی ات کنند

 

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی

 

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

 

 

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست

 

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

 

 

 

فاضل نظری

جمعه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است

 

که ردیفش همه " دلتنگ توام " می آید 

 

 

فاضل نظری

در توبه مرا گفت که برگیر شرابی

 

ساقی، تو که خود بیشتر از خلق خرابی!

 

 

این ماهی دلمرده در این برکه ی دلگیر

 

جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی

 

 

من عارف دلتنگم یا زاهد دلسنگ؟

 

هر روز نقابی زده ام روی نقابی

 

 

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند

 

در نامه ی اعمال من مست ثوابی

 

 

ساقی! همه بخشوده ی یک گوشه ی چشمیم

 

آنجا که تو باشی چه حسابی؟ چه کتابی

 

 

فاضل نظری

این چیست که چون دلهره، افتاده به جانم؟

 

حال همه خوب است؛ من اما، نگرانم...!

 

 

فاضل نظری

ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﺮﯾﺪﻡ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟

 

ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺭﺳﯿﺪﻡ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟

 

 

ﻣﻦ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ ﻣﻮﺝ ﻭ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﺳﺎﺣﻞ

 

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻡ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟

 

 

ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﭘﯿﺎﻣﯽ

 

ﻣﻦ ﻗﺎﺻﺪ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ

 

 

ﻣﻐﺮﻭﺭ، ﻭﻟﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ

 

ﺭﺳﻮﺍ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻃﻌﻨﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟

 

 

« ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ» ، « ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ»

 

ﺍﯼ ﻋﺸﻖ، ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ

 

 

فاضل نظری

دلم.. یک اتفاق تازه می خواهد..!!

 

نه مثل عشق و دل دادن..؛

 

نه در دام غم افتادن..؛

 

دگر اینها گذشت از ما..!

 

شبیه شوق یک کودک..

 

که کفش نو به پا دارد

 

و گویی کل دنیا را ..

 

در آن لحظه به زیر کفشها دارد،

 

دلم یک شور بی اندازه می خواهد!

 

نه با تو .. با خودم تنها!

 

فقط گاهی..

 

دلم.. یک اتفاق تازه می خواهد..!!

 

 

مهدی مختارزاده

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

 

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

 

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

 

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

 

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

 

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

 

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

 

فاضل نظری

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی

 

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

 

--------------------------------------------------------------------------

 

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

 

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی 

 

 

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...

 

چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

 

 

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی

 

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

 

 

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

 

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

 

 

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان

 

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

 

 

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

 

غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

 

 

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم

 

سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی ...

 

 

فاضل نظری

 

ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻣﻞ ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﺎﺳﻪ ﭼﯿﻨﯽ ﺳﺖ

 

 ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﯿﻨﯽ ﺳﺖ

 

 

 ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﯾﻢ

 

ﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺳﺖ

 

 

ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﻼﮎ ﺭﺳﺎﻧﯿﺪ

 

ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﻋﺸﻖ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺳﺖ

 

 

ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺑﺨﺸﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﺷﮏ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﯾﻘﯿﻨﯽ ﺳﺖ

 

 

ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻡ ﺍﻣﺎ

 

ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻏﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ

 

 

 

فاضل نظری

دیدن روی تو در خویش، ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا « عقل» طلب می کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!

 

فاضل نظری

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

 

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

 

فاضل نظری

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

 

چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

فاضل نظری

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست  

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدن ها، آیا              

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را        

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست


آهِ در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


 آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست     

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

                       

فاضل نظری

من آسمان پر از ابرهاي دلگيرم

اگر تو دلخوري از من، من از خودم سيرم

                  

من آن طبيب زمين گير زار و بيمارم

که هر چه زهر به خود مي دهم نمي ميرم

                     

من و تو آتش و اشکيم در دل يک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقديرم

 

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

مرا جدا مکن از حلقه هاي زنجيرم

 

درخت سوخته اي در کنار رودم من

اگر تو دلخوري از من، من از خودم سيرم...

 

فاضل نظري

نرگس  اتش پرستی داشت شبنم می فروخت

 با همان چشمی که میزد زخم مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

 داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت

در تمام سالهای رفته بر ما روزگار

 مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم درکنار غنچه ها

 گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

 

فاضل نظری