.................................

 

 

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

 

 زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

 

 

گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما

 

 کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

 

 

 از ازل تا به ابد... پرسش آدم این است:

 

 دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟

 

 

..........................

 

 

قیصر امین پور

گلبو!

 

باران ، با بوی بوسه های تو می بارد

 

با بوی خیس یاس

 

با بوی بوته های شب بو

 

بابونه و بنفشه و مریم

 

محبوبه های شب...

 

گلبو!

 

گلخانه ی جهان

 

خالی است

 

لبریز بوی نام تو بادا

 

باد

 

 

فروردین71 -  قیصر امین پور

اما...

 

اعجاز ما همین است:

 

ما عشق را به مدرسه بردیم

 

در امتداد راهرویی کوتاه

 

در آن کتابخانه‌ی کوچک

 

تا باز این کتاب قدیمی را

 

که از کتابخانه امانت گرفته‌ایم

 

ــ یعنی همین کتاب اشارات را ــ

 

با هم یکی دو لحظه بخوانیم...

 

ما بی صدا مطالعه می‌کردیم

 

اما کتاب را که ورق می‌زدیم

 

تنها

 

گاهی به هم نگاهی....

 

ناگاه

 

انگشتهای «هیــس!»

 

ما را

 

از هر طرف نشانه گرفتند

 

انگار

 

غوغای چشمهای من و تو

 

سکوت را

 

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

 

 

 

قیصر امین پور 

بیا که حادثه‌ی عشق را شروع کنیم

 

ز شرق زخمی دل ناگهان طلوع کنیم

 

 

برای تنگی دل حجم شب وسیعتر است

 

بیا شبانه به درگاه او خشوع کنیم

 

 

دو دست آبی از این آستین فرا ببریم

 

فروتنانه در آن آستان خضوع کنیم

 

 

برای یافتن معنی صریح حضور

 

به اصل نسخه ی قاموس خود رجوع کنیم

 

 

قیصر امین پور

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر

 

این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

 

 

آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف

 

ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

 

 

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان

 

ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

 

 

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح

 

مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

 

 

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان

 

مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

 

 

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن

 

با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

 

 

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

 

دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

 

 

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها

 

این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

 

 

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر

 

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

 

 

قیصر امین پور  

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم

 

راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

 

 

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب

 

پس نباید با " اگر" یا " شاید" آن را بد کنیم

 

 

دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟

 

تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم؟

 

 

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم

 

پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

 

 

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن

 

باورم کن تا " نباید" را  فقط" باید" کنیم

 

 

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه...

 

نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

 

 

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد

 

پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم...

 

 

قیصر امین پور

اي روز آفتابي 
اي مثل چشم هاي خدا آبي! 
اي روز آمدن! 
اي مثل روز، آمدنت روشن!
اين روزها كه مي گذرد، هر روز...
در انتظار آمدنت هستم!
اما 
با من بگو كه آيا 
من نيز در روزگار آمدنت هستم؟

 

قیصر امین پور                 

شبی دارم چراغانی، شبی تابیدنی امشب
دلی نیلوفری دارم، پری بالیدنی امشب

شبی دیگر، شبی شب تر، شبی از روز روشن تر
شبی پر تاب و تب دارم، تبی تابیدنی امشب

نه در خوابم، نه بیدارم، سراپا چشم دیدارم
که می آید به دیدارم، زنی نادیدنی امشب

مشام شب پُر از بوی خوش محبوبه های شب
شبی شبدر، شبی شب بو، شبی بوییدنی امشب

زنی با رقصی آتشباد، از این ویرانه خاک آباد
می آید گردبادآسا، به خود پیچیدنی امشب

زنی با مویی از شب شب تر و رویی ز شبنم تر
میان خواب و بیداری، چو رویا دیدنی امشب

برایش سفره ی تنگ دلم را می گشایم باز
بساطی گل به گل رنگین، بساطی چیدنی امشب

 

قیصر امین پور

چرا تا شکفتم

چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم

چرا بی‌هوا سرد شد باد ..

چرا از دهن

حرف‌های من

افتاد ..

 

قیصر امین پور 

ای شما !

ای تمام عاشقان ِ هر کجا !

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟

 

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

 

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

 

ای شما !

ای تمام نام‌های هر کجا !

زیر سایبان دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می‌دهید؟

 

قیصر امین پور

باری
چه سنگین است!
با سایه های تار
با سایه های پیش پا افتاده ی بسیار
با سایه های ساده ی سطحی؛...
از عمق اقیانوس
از ارتفاع آفتاب و آسمان
گفتن!
تکلیف من با من
تکلیف من
با سایه های خویشتن
این است!

قیصر امین پور 

راستی
در میان این همه "اگر"
تو چقدر "باید"ی!

قیصر امین پور

آه ، اي شباهت دور !
اي چشم هاي مغرور !
اين روزها که جرأت ديوانگي کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم...
گاهي تو را به خواب ببينم !
بگذار در خيال تو باشم !
بگذار ...
بگذريم !
اين روزها
خيلي براي گريه دلم تنگ است !

قیصر امین پور

شعری زیبا از طرف یک دوست عزیز و هنرمند

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه باید ها...

 

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را ، با بغض می خورم

عمری است لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا !

 

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

 

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا باشد !

 

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه باید ها...

 

هر روز بی تو

روز مباداست !

 

"زنده یاد قیصر امین پور " عزیز

من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم

قیصر امین پور

حرف‌های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود.

 

قیصر امین پور

 این حنجره این باغِ صدا را نفروشید

این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

 

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است

هم غیرتِ آبادی ما را نفروشید

 

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست

صندوقچه ی راز خدا را نفروشید

 

سرمایه دل نیست بجز آه و بجز اشک

پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

 

در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست

آیینه شمایید، شما را نفروشید

 

در پیله ی پرواز بجز کرم نلولد

پروانه ی پرواز رها را نفروشید

 

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم

این هروله ی سعی و صفا را نفروشید

 

دور از نظر ماست اگر منزل این راه

این منظره ی دورنما را نفروشید

 

قیصر امین پور

زمانه ای دیگر

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

 

... مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن

به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر

 

به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم

به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر

 

به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک

به میهمانی پرشور چشم و گونه ی تر

 

به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب

به چشم روشن و بیدار خسته از بستر

 

من از تو بالی بالا بلند می خواهم

من از تو تنها بالی بلند و بالا پر

 

من از تو یال سمندی، سهند مانندی

بلند یالی از آشفتگی پریشان تر

 

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر

 

قیصر امین پور

ای مطلع شرق تغزل، چشمهایت

خورشیدها سر می زنند از پیش پایت

ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر

پیچیده در هرم نفسهایم، نگاهت

آیینه ی موسیقی چشم تو، باران...

پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت

با دستهایت پل زدی ای نبض آبی

بر شانه های من، پلی تا بی نهایت

پس دست کم بگذار تا روز مبادا

در چشم من باقی بماند جای پایت

 

قیصر امین پور

دل ما هر چه کشید از تو کشید

هرچه از هر که شنید از تو شنید

 

گر سیاه است شب و روز دلم

باید از چشم تو، از چشم تو دید

 

غنچه از راز تو بو برد، شکفت

... گل گریبان به هوای تو درید

 

موج اگر دعوی دریا دارد

گردن ناز به نام تو کشید

 

خواب سنگین ز سر صخره و کوه

رنگ از روی شب تیره پرید

 

روشن از روی تو چشم و دل روز

صبح از نام تو دم زد که دمید

 

قیصر امین پور

ما

در عصر احتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید

در عصر قاطعیت تردید

عصر جدید

عصری که هیچ اصلی

جز اصل احتمال، یقینی نیست

اما من

بی نام تو

            حتی

                   یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو

عین الیقین من

قطعیت نگاه تو

                   دین من است

من از تو ناگزیرم

من

بی نام نا گزیر تو می میرم


قیصر امین پور

با توام

        ای لنگر تسکین!

ای تکانهای دل !

                    ای آرامش ساحل !

با توام

      ای نور!

                 ای منشور!

ای تمام طیفهای آفتابی !

ای کبود ارغوانی !

                       ای بنفشابی!

با توام ای شور، ای دلشوره ی شیرین !

با توام

        ای شادی غمگین !

با توام

         ای غم!

                  غم مبهم!

ای نمی دانم !

هرچه هستی باش!

                       اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست :

هرچه هستی باش!

                        اما باش!

 

قیصر امین پور

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

 به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است

ادامه نوشته

ناگهان ديدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاكسترم آتش گرفت


چشم وا كردم، سكوتم آب شد
چشم بستم، بسترم آتش گرفت


در زدم، كس اين قفس را وا نكرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفت


از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتش گرفت


حرفي از نام تو آمد بر زبان
دستهايم، دفترم آتش گرفت

 


قیصر امین پور 

از نو شکفت نرگس چشم انتظاري ام

گل کرد خار خار شب بي قراري ام

 

تا شد هزار پاره دل از يک نگاه تو

ديدم هزار چشم در آيينه کاري ام

 

گر من به شوق ديدنت از خويش مي روم

از خويش مي روم که تو با خود بياري ام

 

بود و نبود من همه از دست رفته است

باري مگر تو دست بر آري به ياري ام

 

کاري به کار غير ندارم که عاقبت

مرهم نهاد نام تو بر زخم کاري ام

 

تا ساحل نگاه تو چون موج بي قرار

با رود رو به سوي تو دارم که جاري ام

 

با ناخنم به سنگ نوشتم : بيا، بيا

زان پيشتر که پاک شود يادگاري ام

 

 قیصر امین پور

مترسک

ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

برسر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قاروقار از ته دل می خواند:

آنکه می ترسد

می ترساند

 

 

قیصرامین پور

گفت: احوالت چطور است؟

گفتمش: عالی است

مثل حال گُل

حال گُل در چنگ چنگیز مغول!

 

قیصر امین پور

چرا عاقلان را نصيحت كنيم؟          

بياييد از عشق صحبت كنيم

تمام عبادات ما عادت است           

به بي‌عادتي كاش عادت كنيم

چه اشكال دارد پس از هر نماز           

....................... 

ادامه نوشته

پیش از این ها فکر می کردم خدا     

خانه ای دارد کنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها      

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق کوچکی از تاج او

...................

ادامه نوشته