مردی در تاریکی

"پل استر" در رمان "مردی در تاریکی"، شخصیتی را خلق می‌کند که زیست شبانه‌اش تمثیلی از تاریکی خیمه زده بر زندگی شخصی و جامعه‌ی بحران زده آمریکا می‌باشد. وی که یک منتقد کتاب بازنشسته است و پاهایش در یک سانحه آسیب دیده، به ذهنش اجازه می‌دهد با استعانت از تاریکی شب داستانی خلق کند که در آن، حادثه 11 سپتامبر اتفاق نیفتاده و آمریکا نه با عراق که درگیر جنگی خونین در داخل خود می‌باشد. ویرانی‌ها و کشته‌های بسیاری بجا مانده و ادامه دارد. تا اینکه قهرمان داستان (فرعی) مأموریت می‌یابد که با کشتن خالق خود به جنگ پایان دهد.

از جریان اصلی رمان با موضوعات حادث شده بر خانواده "آگوست بریل" که بگذریم، "پل استر" با شکل دادن این داستان در دل داستان اصلی، در واقع بیانیه‌ای در اعتراض علیه جنگ طلبی سیاستمداران حاکم بر آمریکا صادر می‌کند.

با مبهم شدن مرزهای واقعیت و خیال، ساختار داستان پیچیده شده و ذهن خواننده را به چالش می‌کشد و از همین روست که به عقیده بسیاری از منتقدین، می‌تواند نمونه بارزی از "متافیکشن" باشد.

اما بازگردیم به هدف اصلی روایت؛ یعنی اعتراض به جنگ. این رمان در سال 2008 انتشار یافت یعنی در دوره حمله ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق و اشغال آن (2003 – 2011) و نوه "آگوست بریل" افسرده و عزادار نامزدش است که به عنوان راننده یکی از شرکت‌های پیمانکاری در عراق ربوده شده و به طرز فجیعی کشته می‌شود. "پل استر" از زبان "بریل" به جنگ و نتایج لاجرم آن اعتراض می‌کند، اما مثل اکثریت آمریکایی‌ها نگران و غصه دار 4400 آمریکایی کشته شده (به روایت رسانه‌ها) در این جنگ است و کشته شدن بیش از 800 هزار غیرنظامی عراقی برایش اهمیتی ندارد. مثل بقیه حوادث خاور میانه.

آش این جنگ آنقدر شور بود که "بودریار" در مقالات منتشر شده اش در "لیبراسیون" آن را نه به عنوان یک جنگ واقعی، بلکه به عنوان یک «جنگ وانموده‌شده» یا «تغییر قیافه داده شده» از یک جنایت ارزیابی می‌کند. و آنچه که به عنوان "واقعیت" ارائه شد، تنها برساخته‌ای رسانه‌ای بود از آنچه صاحبان سرمایه می‌خواستند دیده شود. (برای توضیح بیشتر به کتاب "وانموده‌ها و وانمود" مراجعه شود.)

قطعا هیچ انسان شریفی جنگ را تأیید نمی‌کند. اما آقای "استر"صلح را برای آرامش همه‌ی انسان‌ها بخواه نه فقط حفظ جان آمریکایی‌ها.

سعید عرب پناهی

1404.3.9

رمان"دود"

خواندن "دود" (Humo) اولین تجربه‌ی من از آثار "خوسه اوبخرو" (José Ovejero) بود. شاهکاری است که وقتی شروع کنید، نمی‌توانید تا انتها رهایش کنید. وسوسه کننده، نگران کننده و گاهی ویران کننده است. نمی‌توانید از کنشگری‌های شخصیت داستان جدا بمانید. عمیقا درگیر اتفاقات داستان می‌شوید.

خواننده در این داستان با یک "دیستوپیا" روبروست. روایتی "پساآخرالزمانی" با تصویر سازی‌های شگفت انگیز. در این داستان هیچ‌یک از شخصیت‌ها نام ندارند (زن، مرد، بچه، غریبه، فقط گربه‌شان نام دارد: "میس دیسی")، تصویر ندارند، مشخص نیست اینجایی که هستند کجاست؟ از کجا آمده‌اند و مقصدشان کجاست؟ زمان معنایی اعتباری ندارد فقط چرخه‌های طبیعی است.

شخصیت‌های اصلی در یک خانه هستند، اما خانواده نیستند. هیچ پیوند عاطفی آن‌ها را به هم متصل نمی‌کند. آن‌ها فقط برای زنده ماندن به‌هم نیاز دارند. بدون هیچ عمق احساسی. هرچه هست تنهایی است و تلاش برای بقا. هر مواجهه‌ای با انسان‌های دیگر یک تهدید بالقوه محسوب می‌شود. چیزی به نام "ما" معنا ندارد. گویی زنده ماندن فی نفسه اهمیت دارد بدون اینکه بپرسیم چرا؟

در اینجا طبیعت کارکردهای خود را دارد. با قوانینی ثابت، بی‌رحم و همه شمول. کارمایی در کار نیست و برای اشرف مخلوقات هیچ امتیازی قائل نمی‌شود. تنها چرخه‌های حیات هستند که حکمروایی می‌کنند. به نظر می‌رسد دنیای ویرانگر بیرون، نمادی از درون ویران شده انسان ‌باشد.

"دود" جستجویی موشکافانه است از وضعیت انسان تنهای امروز، بدون هیچ چشم اندازی، بدون هیچ روایت دلنشینی. این داستان به ما نشان می‌دهد "زندگی بدون ‌خاطره" و "بدون روایت" چیزی جز "کشف راز بقا" نیست. انسان‌ها باید در کنار هم معنا پیدا کنند. خاطره بسازند، روایت‌ها را شخصی سازی کنند. همانطور که بچه در ویرانه‌های یک کلبه یک عکس از خانواده‌ای ناشناس را از روی دیوار بر می‌دارد، زیر پیراهنش مخفی می‌کند و تا انتها نگاهش می‌دارد. گویی می‌خواهد به ما بگوید: این است که به زندگی ارزش می‌بخشد.

و بالاخره "دود" باید چیزی باشد که از دودکش یک خانه گرم با چراغ‌های روشن و لبریز از امید بر می‌خیزد (آنگونه که زن در سفر اکتشافی‌اش انتظار داشت از دوردست، کلبه‌اش را ببیند.) نه حاصل از آتش گرفتن و خاکستر شدن کلبه امن او.

حالا با شماست که میان این حجم از ناملایمات و ناهنجاری چگونه "زیبایی" را کشف کنید.

پ.ن : کسانی که این داستان را خوانده اند آیا از هجمه زنبورها و زندانی شدن در خانه و پوشانده سر و صورت یاد دوران کرونا نیفتادید. صدای وزوز این زنبورها هم یادآور اخبار و تذکرات و توصیه‌های دائمی اخبار و رسانه‌‌ها نبود؟

البته این رمان قبل از دوران همه‌گیری کرونا نوشته شده است.

این کتاب توسط "آرمان امین" به فارسی ترجمه شده و توسط نشر افق منتشر گردیده است.

سعید عرب پناهی

آذرماه 1403

اورلیا - ژرار دو نروال

رؤیاهای ما زندگی دوم‌مان هستند

(یادداشی بر رمان اورلیا، نوشته ژرار دو نروال)

در همین ابتدا بگویم، اگر فکر کردید با یک رمان کم حجم و روان سر و کار دارید، سخت در اشتباه هستید. هم رمان خاص است و هم نویسنده‌اش. در این یادداشت سعی شده است با ترجمه و استفاده از منابع معتبر، رمان شگفت انگیز "اورلیا" (Aurélia)، نوشته "ژرار دونروال" (Gérard de Nerval) بررسی شود. به همین منظور پس از آشنایی مختصر با نویسنده (که برای شناخت اثرش حائز اهمیت است) با استناد به سخنرانی بسیار مهم "یونگ" درباره این اثر و تفسیرهای آن با رویکرد "روانشناسی تحلیلی"، به محتوای رمان پرداخته می‌شود و بالاخره به ساختار و ریخت شناسی روایت اشاره خواهد شد. البته برخی از پژوهشگران سعی در مقایسه تطبیقی بین این اثر و "بوف کور" "صادق هدایت" داشته ‌اند که این وجیزه را مجال پرداختن بدان نیست.

اگر این رمان را مطالعه کرده‌اید، این نوشتار می‌تواند برخی از ابهامات ذهنی شما را مرتفع نماید و اگر هنوز آن را مطالعه نکردید، می‌تواند ابزار خوبی برای مسیر صعب خواندن آن باشد.

سعید عرب پناهی

متن کامل پژوهش به صورت PDF در ((اینجا))

شکسپیر و شرکا   Shakespeare and Company

گاهی اوقات یک شخص با یک مکان و یا یک اثر چنان درهم تنیده می شوند که به سختی می توان تشخیص داد کدامیک دیگری را شکل داده، خلق کرده و یا به کمال رسانده است. اینکه "جرج ویتمن" کتابفروشی "شکسپیر و شرکا" را خلق کرد و یا خود در این کتابفروشی بالید، پاسخ روشنی ندارد، آنچه اهمیت دارد تصویری منحصر به فرد است که از این تعامل، در پس کوچه های تاریخ مکتوب، ثبت شده است. کنجی دنج برای عاشقان کتاب.

((متن کامل در ادامه مطلب ))

فایل PDF در ((اینجا))

بصیرت 1402/11/6

ادامه نوشته

درباره کتاب "خیابان چرینگ کراس شماره 84"

در این پست می خوام یک کتاب بسیار شیرین و سهل خوانش را معرفی کنم. کتابی کم حجم که حال و هوای خوبی داره. مخصوص عاشقای کتاب و کتابخوانی و به اصطلاح خوره های کتاب. با هر لحظه ش میتونید همذات پنداری کنید.

"خیابان چرینگ کراس شماره 84" نوشته هلین هانف (Helene Hanff) با ترجمه خانم لیلا کرد از انتشارات کوله پشتی

کتاب، مجموعه ای از نامه نگاری های انجام شده بین یک نمایشنامه نویس گمنام اما عاشق کتاب در آمریکا و کارکنان یک کتابفروشی ( کتاب های دست دوم و کمیاب) در انگلستان است. این مکاتبات که در ابتدا بسیار رسمی و صرفا از جنس خرید و فروش بود، کم کم به پیوندی عاطفی تبدیل می گردد. مدت بیست سال ( 1949- 1969) نامه نگاری، این افراد را که صدها کیلومتر با هم فاصله داشتند و هرگز همدیگر را ندیده بودند، چنان به هم وصل نمود که گویی همیشه همدیگر را می شناختند. ملاط این پیوند هم کتاب بود.

هلین که از اوضاع سخت معیشت در انگلستان پس از جنگ آگاه است، برای این دوستان نادیده کمک های غذایی ارسال می کند و ایشان نیز به قدر وسع با ارسال کتاب های مورد علاقه او، پاسخ می دهند. چقدر زیبا، چه حس خوبی.

هلین عاشق ادبیات انگلستان است:

(( توریست ها با تصورات قبلی به انگلستان می روند و اغلب آنچه را که به جستجویش رفته اند می یابند. به او گفتم من به جستجوی ادبیات انگلیسی به انگلستان خواهم رفت.)) ص 25 و 111

برای کتاب ها ارزش و شخصیت قائل است:

(( انگار ... به کتابخانه ای از چوب کاج یک کتابخانه اربابی انگلیسی تعلق دارد و می خواهد کنار شومینه، روی صندلی راحتی چرم یک نجیب زاده اصیل خوانده شود، نه روی یک کاناپه تختخواب شوی دست دوم در آلونکی یک اتاقه، در خانه ای درب و داغون.)) ص 29

((در چه دنیای عجیبی زندگی می کنیم که این قدر راحت می توانیم مالک چیزی به این زیبایی باشیم؛ آن هم به قیمت یک بلیت نمایش برادوی، یا یک پنجاهم روکش یک دندان.)) ص 65

کتاب ها از مرزهای تاریخ و جغرافیا و زبان می گذرند و بین انسان ها پیوندی نامرئی، شیرین و مقدسی ایجاد می کنند. فکر کردن به اینکه این کتاب تاکنون چند بار خوانده شده و هر بار چه حسی را ایجاد کرده بسیار شوق برانگیز است.

هلین این حس را در استفاده از کتاب های دست دوم جستجو می کند:

((کاش این قدر با ملاحظه تقدیم نامه هایتان را روی یک کارت ننوشته بودید؛ و آن را روی صفحه سفید اول کتاب می نوشتید. احتمالا نگران بودید از ارزش کتاب بکاهید. شما ارزش آن را برای مالک فعلی اش افزایش می دهید و احتمالا مالک بعدی اش.

من عاشق جمله های تقدیم نامه ای روی صفحه اول کتاب ها هستم و همینطور یادداشت های حاشیه، من حس دوستانه ورق زدن صفحاتی را که شخص دیگری قبلا آن را ورق زده است دوست دارم و خواندن عبارت هایی که شخص دیگری مدت ها قبل خوانده، توجهم را جلب می کند.)) ص 40

((کتاب خوانده شده مرتباً در صفحات جالب و جذابی باز می شود، انگار روح صاحب قبلی اش می خواهد توجهم را به مطالبی که قبلا هرگز نخوانده ام جلب کند.)) ص 70

در سال 1987 فیلمی با اقتباس از این کتاب، با بازی آنتونی هاپکینز در نقش فرانک دوئل و آن بنکرافت در نقش هلین ساخته شده است.

بصیرت 1402/9/24

یادداشتی بر رمان "کافکا در کرانه"

(( هرچیز در خیال بگنجد، واقع است. )) مولانا

متن کامل در اینجا ( PDF )

قصدم آن است که با استفاده از ظرفیت های روانشناسی تحلیلی یونگ برای رمزگشایی ، ساختار ، مفاهیم و اتفاقات سورئال این رمان بهره بگیرم پس لازم دانستم قبل از پرداختن به این مهم، مروری اجمالی داشته باشم بر مبانی نظری این مکتب و کهن الگوهای آن .

مقدمه

"ارنست کاسیرر" انسان را موجودی سمبل ساز می داند:

(( انسان، جهان های سمبلیکی می آفریندکه میان او و واقعیت حائل می شوند، مانند جهان زبان، هنر، اسطوره، دین و علم. هریک از جهان ها مستقل هستند و قواعد خود را دارند. )) [1]

حال برای شناخت بهتر انسان لاجرم باید روابط و قوانین این جهان های سمبلیک، کشف رمز و رازهای کهن الگوهای مستتر در پدیدارهای اسطوره ای است. اسطوره ها پنجره هایی هستند که از آن می توان ضمیر ناخودآگاه انسان و انباشت بازی ها و تجربه های ذهنی او در طی قرون و سالیان متمادی را نظاره کرد.

یونگ در مکتب روانشناسی تحلیلی خود[2] سعی دارد نشان دهد سرنمون ها.... ( بقیه در ادامه مطلب )

بصیرت 1402/3/15


[1]- کاسیرر، ارنست – فلسفه صورت های سمبلیک – موقن، یدالله – هرمس، چاپ اول، تهران 1378

2- باید توجه داشته باشیم که رویکرد یونگ به دین و به انسان در اساس روانشناختی و آروینی است. (عملی و تجربی (به انگلیسی: Empiric)، آنچه وابسته به مشاهده عملی باشد نه از روی استدلال یا آموزش علمی ) در نتیجه آنان که در الهیات و در فلسفه و یا در هر نظام مشابه دیگر به نظریه پردازی انتزاعی عادت کرده اند، برداشت یونگ از دین را غریب و درک آن را دشوار خواهند یافت و احتمالا با دشواری های معناشناختی و روش شناختی روبرو خواهند شد.

ادامه نوشته

الگوریتم های سرکوبگر

"زیگمونت باومن" در کتاب "رتروتوپیا" وضعیت جامعه جهانی را با نگاهی نقادانه چنین به چالش می کشد: قرار بود بر اساس آموزه ها و وعده های مدرنیسم، جهان جای زیباتر و زیست پذیری نسبت به گذشته باشد و فردیت انسان مدرن در جامعه ای مبتنی بر پیشرفت، رفاه، آزادی و برابر شکل گرفته و ببالد. قرار بود دموکراسی حافظ و ضامن این دستاورد باشد. اما این انتظارات برآورده نشد و وعده ها تحقق نیافت و تمدن بشری با نقاب و لعابی دیگر، همچنان از دروازه های خشونت، نژادپرستی، نابرابری و فردیت به ابتذال کشیده شده عبور می کند.

اینکه اشکال در اندیشه های خود ویرانگر مدرنیسم و لیبرالیسم است یا عنانِ از کف شده ی تکنولوژی ( به ویژه فناوری های مبتنی بر اینترنت و هوش مصنوعی ) فرق چندانی در نتیجه ندارد. کافی ست قدری از کنشگری سایبری فاصله بگیریم و نظاره گر شویم خواهیم دید چگونه مفاهیم و کلید واژه های دنیای مدرن حیران و سرگردان در هزار توی این فضا دچار معنا باختگی شده اند و این سیستم های تصمیم گیرنده ی خودکار- مبتنی بر نرم افزار های الگوریتم محور- باز تا بنده ی چه ارزش هایی هستند.

___________________________________

آنچه در پیوست ( فایل PDF در اینجا ) ملاحظه می فرمایید، متن تلخیص شده و دسته بندی شده ی کتاب " الگوریتم های سرکوبگر " نوشته " صفیه نوبل " و ترجمه " محمد نصیری " است.

برداشتی آزاد از رمان " کتابخانه نیمه شب "

" زندگی فقط کارهایی که می کنیم نیست، کارهایی که نمی کنیم نیز هست."

کل زندگی ما حاصل یکسری انتخاب است(چه توسط دیگران،چه توسط خودمان) ما با هر انتخاب میلیون ها امکان را پشت سر میگذاریم و میلیون ها امکان را پیش روی خود می گشائیم.هرکدام از این امکان ها فرصت یک تجربه جدید است که می توانست زندگی اصلی ما باشد. هر انتخاب یک نتیجه متفاوت،یک تغییر بی بازگشت،یک زندگی که تنها یکی از بی نهایت امکان های زندگی است و ما پس از آن انتخاب دیگر هیچگاه با سایر تجربه های متحمل مواجه نخواهیم شد. حتی اگر کار کوچکی را به گونه ای متفاوت انجام دهیم، داستان زندگی ما تغییر می کند، درست مثل بازی شطرنج. قبل از شروع بازی همه چیز ساکن است، اما با حرکت اولین مهره کتاب پر تلاطم احتمالات باز می شود تا جایی که تعداد بازی های محتمل از تعداد اتم های کل جهان پیشی می گیرد.

آنچه که باید درک کنیم این است که هیچ راهِ لزوماً وقطعاً درستی وجود ندارد. آنچه پیش روست امکان های در دسترس و "رویاها و امیدها"ی ماست و آنچه که انتخاب نشد، امکان های از دست رفته ای است که گاهاً به اشتباه از آن ها با عنوان "حسرت"یاد می شود.

این که امکان و اجازه داشته باشیم همه ی زندگی های محتمل خود را امتحان کنیم - به بهانه اینکه هیچ حسرتی باقی نماند - آیا به این معنا نیست که فقط در حال تجربه کردن هستیم؟ آیا به این معنا نیست که سرانجامی برای زندگی نمی توانیم متصور باشیم؟ همه ی این تجربه ها و گره گشایی از حسرت ها و ایکاش ها باید منجر به یک انتخاب مطمئنی شود که بیشترین نزدیکی را به خواسته ی ما از زندگی دارد. حقیقی ترین نسخه از خودمان، نسخه ای که می توانیم عاشقش باشیم. نسخه ای که تمنای تأیید دیگران را ندارد، کارگر کارگاه تحقق رویای دیگران نیست. خود، خود، خودمان است. باید بر روی زمین فرود بیائیم، زندگی کنیم، یک زندگی واقعی. بدانیم واقعاً چه کسی هستیم و از زندگی چه می خواهیم. برای یاد گرفتن زندگی و درک آن فقط باید زندگی کنیم.

یادمان باشد کنش ها در زندگی واقعی بر عکس نمی شوند. هر انتخاب، هر کنش، هر تصمیم ما راهِ بی بازگشتی را شکل می دهد.ما قبل از ورود به آن جاده حق انتخاب داریم در صورت پشیمانی به نقطه ی قبل باز نمی گردیم. اصلاح فقط در انتخاب امکان های پیش رو ممکن است. برای همین است کسانیکه از انتخاب خود پشیمان می شوند و برای اصلاح به عقب نگاه می کنند از آن به عنوان "حسرت" یاد می کنند. اگر نگاهیبه پیش رو داشته باشند حتماً به آن "امید"می گویند.

حسرت ها زمانی شکل می گیرند که خودمان را با معیارهای مبتذلِ تحمیلی، ارزیابی می کنیم. پول، شهرت، مدال، پست و مقام و... مگر زندگی مسابقه ای برای بدست آوردن این دستاوردهای قراردادی است که بدست نیاوردن شان حسرت بر دلمان بگذارد. اصولاً زندگی مسابقه نیست.زندگی هیچکس با سایر انسان ها قابل مقایسه نیست.موفقیت یک مفهوم واحد نیست.اصلاً زندگی هیچ الگوی از پیش تعیین شده ای ندارد. ریتم دارد باید خودمان را با ریتم زندگی هماهنگ کنیم. هیچ سبک و امکان زندگی لزوماً ما را از اندوه ایمن نمی سازد. آنچه اهمیت دارد این است که به درکی از ریتم زندگی برسیم.

نکته دیگر اینکه حسرت ها لزوماً ناشی از انتخاب اشتباه یا "دست نیاوردها"ی ما نیستند، بلکه از انتظارات اشتباه و برآوردهای اشتباه از توانائی هایمان نشأت می گیرند و همین بر غیر واقعی و غیر قابل اعتنا بودن آن ها صحه می گذارد. حسرت ها شادی را از ما می گیرند، متوقف مان می کنند. دیدمان را برای دیدن فرصت های پیش رو تار می کنند.

گم شده امروز ما "زمان از دست رفته"نیست، "فرصت های انتخاب نشده"نیست، گم شده ی ما جایی است که در آن به آرامش می رسیم، در آن شاد هستیم، در آن کسانی هستند که عمیقاً دوست شان داریم و عمیقاً دوست مان دارند. جائی است که در آن عشق را با همه ی حجم و مختصاتش درک کنیم. جائی که با ضربان زندگی تنظیم شویم.

هر چیزی غیر از این جعلی است، برای ما نیست، عاریه است. شادی هایش مصنوعی است به دلمان نمی نشیند، عمق ندارد. هرکسی هم که نفهمد خودمان که می فهمیم. چه اهمیتی دارد که یک سلبریتی نیستم، چه اهمیتی دارد که مدیر فلان شرکت بزرگ نشدم، مهم این است که آیا تجربه ی خنده های عمیق داریم، از زندگی مان رضایت داریم ......

پ. ن:

به اینجای نوشته که رسیدم چیزی متوقفم کرد. نمی دانم یک حس بود یا یک خاطره یا یک تجربه ولی هر چه بود نتوانستم خیلی محکم ادامه دهم.در دنیای واقعی تأثیر عوامل محیطی صفر نیست. "جبر تاریخ" و"جبر جغرافیا" را چگونه وارد معاملات یاد شده کنیم؟

از کودک کاری پرسیدند: "چه آرزویی داری تا برایت برآورده کنیم؟" گفت "آرزو چیه؟" اینکه در کدام جغرافیا، در چه زمان، با چه مذهب و در کدام طبقه ی اجتماعی متولد می شویم، سطح حق انتخاب مان مشخص می شود. یک کودک آفریقایی برای "زنده ماندن" تلاش می کند نه "زندگی کردن". او میلیون ها امکان و فرصت برای انتخاب در اختیار ندارد. او تصوری از زندگی و حداقل های آن ندارد، حق انتخاب زندگی های موازی که جای خود دارد.

به راستی چگونه می توان عمیقاً شاد بود در حالی که بسیاری از نوع بشر در جای جای این جهان از کمترین حقوق انسانی هم بر خوردار نیستند. این نگاه های الهام بخش شاید برای افراد یا طبقه ای خاص کارکردهای مثبت داشته باشد اما قطعاً قابل تعمیم نیست.

اگر من بین جهان های موازی حق انتخابی داشتم جهانی را بر می گزیدم که در آن همه ی انسان ها شاد باشند تا بتوانم از دیدن لبخند کودکی در دورترین نقاط جهان از انسان بودن خودم احساس رضایت کنم.

یادداشتی بر رمان "کتابفروشی کوچک بروکن ویل"

رمان" کتابفروشی کوچک بروکین ویل " The Readers of Broken Wheel Recommend مانند شخصیت اصلی ­اش، "سارا لیندکوئست"، داستانی ساده و بی پیرایه دارد، روان و خوش­خوان است و می­تواند لابه ­لای مطالعات پیچیده و عمیق، تعدیلی آرام­بخش به حساب آید.

سارا دختری ساده با ذهنی شکل گرفته از انبوه کتاب­ هایی که بنا به علاقه و شغلش (کتابفروشی) مطالعه کرده، برای دیدار با دوست مکاتبه ­ای ­­اش راهی آمریکا می ­شود. اما مقصد شهری بزرگ و مدرن نظیر نیویورک نیست بلکه شهری است که آخرین مراحل افول خود را طی می­کند و در حال تکمیل فرایند بستن پرونده ­ی حیات خویش است: "بروکن ویل"

سارا بدون آنکه بداند، قرار است منشاء تحولات بزرگ و مهمی در این شهر غبار گرفته و ناامید باشد و متقابلاً از آن تأثیر بپذیرد و چرخ ه­ای تعاملی از بهبود را شکل دهد. کتابفروشی کوچکی او برای بروکن ویل در واقع پنجره ای است به دنیاهای دیگر. او معتقد است برای هر شخصی حداقل یک کتاب وجود دارد که بتواند بر وی تأثیر بگذارد. سارا سرشار از لذت کتابخوانی است و می خواهد از این انرزی کم نظیر برای تغییر وضع موجود بهره بگیرد.

هر چند به دلیل ساختار نه­ چندان قوی روایت، شخصیت ­پردازی ­های متوسط و اتفاقات بدون زمینه و پایان بندی ضعیف و دم­ ستی، نمی ­توان امتیاز بالایی به این کتاب داد، اما به ما یادآوری می­ کند که سوت پایان زمانی زده می­ شود که دیگر عشق و امیدی نباشد. خاموشی چراغ های بروکن­ ویل فقط دلایل محیطی و اقتصادی نداشت، این خاموشی در ذهن اهالی آنجا بود. و سارا به آنها نشان داد که با عشق می ­توان چراغی برافروخت و برای زندگی استقامت کرد.

اما خود او هم درس بزرگی گرفت. اینکه هرچند کتاب­­ ها می­ توانند به ما رویا­پردازی بیاموزند اما قرار نیست ما در همان رویاها بمانیم، جاخوش کنیم و یا گم شویم. رویاها باید زندگی ما را بسازند، باید آن را رنگ­ آمیزی کنند. ما باید یاد بگیریم چگونه زیستن را با یافته­ های­مان از کتاب­ ها گره بزنیم، باید آموزه­ هایمان ما به ازاء بیرونی داشته باشد. باید زندگی و عشق نهفته در داستان ها را کشف کنیم، بیاموزیم و عمل نماییم.

زندگی ما هم کتابی است که شاید روزی خوانده شود.

کاتارینا بیوالد، زاده ی سال 1983، نویسنده ای سوئدی است. بیوالد در دوران نوجوانی به صورت پاره وقت در یک کتابفروشی کار می کرد و "کتابفروشی کوچک بروکن ویل"را نخستین بار در سال 2013 منتشر نمود.

بیوالد می گوید وقتی نوشتن داستان کتابفروشی کوچک بروکن ویل را آغاز کرد، نمی خواست که آن را به انتشار برساند و آن را رمان تمرینی خود در نظر می گرفت. او در آن زمان، 25 ساله بود و در یک کتابفروشی در سوئد کار می کرد. بیوالد فکر کرد که یک رمان تمرینی، این فرصت را برای او فراهم خواهد کرد که قبل از این که کتاب واقعی خود را بنویسد، فرآیند نویسندگی را یاد بگیرد. بیوالد رمان تمرینی خود را پر کرد از چیزهای مورد علاقه اش از کتاب های مختلف. او در این باره می گوید:[1]

(( من عاشق کتاب های درباره ی شهرهای کوچک آمریکا هستم؛ و همینطور عاشق کاراکترهای عجیب و غیرمعمول؛ و البته عاشق کتاب هایی که درباره ی کتاب ها هستند.))

بیوالد اما هیچ وقت به ایالات متحده نرفته بود و باید تصمیم می گرفت که می خواهد داستان رمانش را در کدام شهر روایت کند. این نویسنده ی سوئدی در این باره بیان می کند:

(( آیووا را انتخاب کردم چون هیچ چیز درباره ی این ایالت نمی دانستم. خب، این واقعیت ندارد. چیزهایی در موردش می دانستم. مثلا این که آن ها مقدار بسیار زیادی ذرت دارند! ))


1- توضیحات مربوط به نویسنده از www.iranketab.ir

یادداشتی بر مجموعه داستان " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"

برای نخستین بار بود که از نوشته های "خانم آنا گاوالدا" می خواندم؛ "دوست داشتم

کسی جایی منتظرم باشد"، عنوان جذابی است برای یک مجموعه داستان. گویی فردی

در مکانی بدون حضور دیگران، با صدای بلند در حال گفتگو با "خود" است. حرفی از جنس

دل، که نمی شود یا نباید کس دیگری بشنود.

نویسنده در داستان های این کتاب سراغ "افراد" می رود، سفری به دورن ایشان و

جستجوی زوایای پنهان احساسات ایشان، اینکه چه چیزی را دوست دارند؟ از چه

چیز می هراسند؟ چه احساسی دارند؟ و.. خواننده در هریک از این داستان ها از

منظر شخصیت های داستان به زندگی می نگرد، یک نگاه منحصر به فرد و کاملا

شخصی. نگاهی که افراد را از هم متمایز می کند و ظرافت و زیبایی اش در همین

تمایز است. خلوت انسان ها مملو از صادقانه ترین و بی ریاترین احساسات

و عواطف است و هیچ نقابی در میان نیست. اوج این تصویر سازی نیز در آخرین

داستان و مربوط به خود نویسنده می باشد.

به یاد نقاشی های "هاپر" افتادم، جایی خلوت برای تنهایی و غرق شدن در افکار،

احساسات و عواطف ناب انسان هایی که در جمع هستند اما سرشار از "فردیت" ،

حتی اگر در کافه ای مقابل هم در حال نوشیدن قهوه ای باشند.

و در انتها اشاره ای داشته باشم به این نکته که توجه به جزئیات، ویژگی مهم و پررنگی

در فرم داستانگویی این مجموعه است که بر جذابیت داستان ها افزوده است.

یادداشتی بر رمان "مردی به نام اُه"

پشت آن ستاره حلبی قلبی از طلا دارد[1]

فرق بین کامپیوتر و تبلت و آی پد را نمی داند. مثل خیلی ها. تازه از دست

فروشنده عصبانی هم می شود که سعی دارد کامپیوتری بدون کیبورد، آن هم با این

قیمت گزاف به او بفروشد.

البته این همه ی ماجرا نیست، بلکه اواخر آن است و"اُوه" هم فقط یک مرد

مسن غر غرو و اعصاب خردکن نیست. اگر بشناسیدش می فهمید پشت این چهره

عبوس، چه قلب مهربان و شکننده ای می تپد.

"فردریک بکمن"، نویسنده و وبلاگ نویس شناخته شده ی سوئدی، در اولین رمان خود

در سال 2012 ما را با یک تیپ شخصیتی خاص مواجه می سازد. شخصیتی محکم،

خود ساخته و با اصول اخلاقی مشخص که حاضر نیست اجازه دهد مظاهر زندگی

مدرن و نمادهای این "دنیای قشنگ نو"[2] از خطوط قرمز و پررنگ آن عبور کند. نظمی

وسواس گونه دارد و هیچ تخطئی از آن را بر نمی تابد.

"اُوه" 59 سال دارد و از اینکه در فهرست تعدیل نیرو محل کارش قرار گرفته و ناخواسته

بازنشسته شده بسیار ناراحت است و از اینکه یکسری جوان پشت کامپیوتر نشین!!

جای او را گرفته اند، بیشتر. درستکاری و راستگویی را از پدرش آموخت و به آن وفادار

ماند و جایزه اش را هم گرفت. با سونیا زنی پر انرژی، مهربان و پر از "رنگ های زندگی"

آشنا شد. شاید تنها کسی که او را کامل درک می کرد همان سونیا بود و به همین خاطر

با هم بسیار خوشبخت بودند. اما ظاهرا قرار نبود چرخش زندگی شان بر مدار خوشبختی

دوام داشته باشد.....

هرچند کلیت داستان فضایی غم انگیز دارد اما "بکمن" توانسته است با طنازی های

کلامی، فضایی جذاب برای خواننده ایجاد کند که البته ترجمه خوب خانم "فرناز تیموروف"

نیز در انتقال این موضوع تأثیر بسزایی داشته است.

"بکمن" از رفتار بی تعهد و غیر مسئولانه مردمان جوامع امروزی به ویژه جوانان و حذف

اخلاقیات از زندگی، ناخرسند است و اعتراضش را در عکس العمل های "اُوه" نشان

می دهد. در دنیای کوچک، سنتیِ، منضبط و اخلاق مدار "اُوه" - هرچند که با چاشنی

اغراق و وسواس توام است- فریبکاری، بوروکراسی کلافه کننده، جوانانی که با بدن های

تتو شده احترامی برای قوانین و دیگران قائل نیستند، انسان های مصرف گرا و یا

خوشگذران که " دست به آچار" و مولد نیستند و ... تعریف و جایگاهی ندارند. "اُوه" نگاهی

جدی و محترمانه به زندگی دارد و در مقابل سرگشتگی در برهوت مدرنیسم و مظاهر

بی اصالت آن، مقاومت می کند. شاید به همین خاطر است که در برخورد اول جذاب به

نظر نمی رسد و شاید به همین خاطر است که از این زندگی خسته شده و خود را در

انتهای راه می بیند. واقعا بدون "سونیا" چگونه می توانست ادامه دهد؟

آمدن "پروانه" دلالتی روشن برای بازگشت به زندگی بود . "پروانه" همسایه جدید

"اُوه" بود که با یک اتفاق مغایر با استاندارهای او، یعنی رانندگی ناشیانه ی همسر

"مغز فندوقی" اش ( لقبی که "اُوه" به او داده بود ) با هم آشنا شدند. "پروانه" با

مهربانی ذاتی و سرشتی نیکو، موفق به مهار توسن نا آرام روح "اُوه" شد و توانست

او را با حفظ اصول اخلاقی، با جهان تغییر شکل داده ی اطرافش آشتی دهد، او را به

زندگی بازگرداند و طعم پدر بزرگ بودن را به او بچشاند. هرچند که زمان زیادی در اختیار

نداشتند.

انتخاب یک بانوی ایرانی به عنوان شخصیت خوب و اثرگذار داستان، هرچند ممکن است

ارتباطی محکم و معناداری با ایرانی بودن همسر "بکمن" داشته باشد، اما نگاه و اشارتی

مثبت نیز به جریان مهاجرین دارد، که برای کشور مهاجر پذیر سوئد بسیار مهم است.

در مجموع رمان " مردی به نام اُوه" هرچند در زمره ی رمان های سرگرم کننده قابل طبقه بندی

است تا رمان های عمیق و اثرگذار، اما نکات مهمی را به ما یادآور می شود و خواننده را با

کمال میل تا پایان با خود همراه می سازد. پایانی که با یک ایهام زیبا همراه است. "اُوه"

بیماری قلبی دارد که بر اثر آن قلبش بزرگ شده. "اُوه" شخصیتی اصیل، شریف با

پایبندی های انسانی را در ذهن خواننده به یادگار می گذارد.

بر اساس این رمان در سال 2015 فیلمی به کارگردانی "هانس هولم" اکران شدکه در

هشتاد و نهمین دوره ی جوایز اسکار در بخش فیلم های خارجی، رقیب فیلم آقای

"اصغر فرهادی" بود.


[1] - اشاره به جمله ای در تیتراژ انیمیشن " معاون کلانتر " توسط ماسکی ( یکی از شخصیت های آن ) که در دهه ی 60 نمایش داده می شد.

[2] - عنوان رمانی از آلدوس هاکسلی در توصیف یک دیستوپیا

درباره رمان " گاه ناچیزی مرگ "

درباره رمان " گاه ناچیزی مرگ "

وقتی صحبت از "محیی الدین عربی" باشد شوق خواند وصف ناپذیر است و اگر پای

یک رمان در این خصوص وسط باشد، دیگر جای تامل نیست. یک رمان آن هم درباره

ی "شیخ اکبر" از دو سو اشتیاق ایجاد می کند. اولا ً تمام آنچه را که می دانیم و یا

نمی دانیم، در قالب یک داستان در ذهنمان نهادینه می شود و ثانیاً طیف های

مختلفی از خوانندگان و مخاطبین غیر مرتبطی که تحمل نوشته های مغلق فلسفی

و عرفانی را ندارند، با لطافت های ساختاری آن وجوهی از انوار زندگی بزرگانی چون

او را درمی یابند، مثل رمان " ملت عشق" چنان که افتد و دانی.

و اما بعد، رمان "گاه ناچیزی مرگ" به قلم "محمد حسن عَلوان" و با ترجمه

"امیرحسین اللهیاری" در سال 97 از سوی انتشارات مولی منتشر شده است.

"محمد حسن عَلوان" (۲۷ اوت ۱۹۷۹) رمان‌نویس عربستانی و متولد ریاض است که

در دانشگاه ملک سعود در رشته سامانه اطلاعاتی مدیریتی تحصیل کرد و سپس در

دانشگاه پورتلند در رشته MBA ادامه تحصیل داد و در سال2016 از دانشگاه کارلتون

Ph.D خود را دریافت نمود. کتاب "القندس"/"سمور"، او برنده جایزه بوکر عربی (الجائزة

العالمیة للروایة العربیة) شده بود و رمان حاضر را در سال 2017 به پایان برده و در

همان سال مجدداً برنده جایزه شده است.

(( علوان در مصاحبه‌ای درباره ظرفیت اندیشه‌های عرفانی ابن عربی در عصر حاضر

گفت: عرفان در عصر حاضر در برخی از کشورهای اسلامی مورد توجه قرار گرفته

است و در برخی دیگر، از آن با عنوان تقلید کورکورانه یاد می‌کنند. من عارف نیستم،

اما معتقدم که عرفان ظرفیت بزرگی در پیوند دادن میان آدم‌ها دارد. امروزه «نفرت»

پدیده‌ای فرهنگی است که پیش‌ از این چنین فراگیر نبوده است. امروز باید به این

بیندیشیم که چگونه می‌توانیم با همدیگر بیشتر ارتباط برقرار کنیم؟ به نظر من، عرفان

پلی است میان آدم‌ها که آن‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند. ))[1] و چنین دیدگاهی

سطح انتظارمان از این رمان را در حوزه انتقال مفاهیم عرفانی افزایش می دهد.

کتاب در 100 بخش نگاشته شده که 88 بخش آن از زبان اول شخص (محیی الدین )

بیان می شود و 12 بخش نیز جریان سفر نسخ خطی کتاب های او در تاریخ می

باشد. نویسنده، داستان را از ابتدایی ترین سال های زندگی محیی الدین آغاز می

کند و بر روی خط اصلی داستان، یعنی سفر و ملاقات و مواجهه با اوتاد چهار گانه

اش، به جزییاتی از این سفرها، آشنایی با اساتید، حوادث، عشق و تجربیات او می

پردازد. که در ذیل به نکاتی از آن ها اشاره می گردد:

1- با وجودیکه نویسنده مأخذ اصلی روایت خود را "فتوحات مکیه" ذکر نموده ، اما به

نظر می رسد عنصر خیال و نظرات شخصی ایشان بیش از چاشنی جذابیت برای

داستانسرایی عمل کرده و این امر در شخصیت پردازی ها بسیار نمایان است. مرحوم

دکتر محمد مددپور چنین نقل می کند: (( ابن عربی، از نظر خونی و تبار، در خاندانی

اهل باطن پرورش یافته بود. او که از طایفه حاتم طایی است .....

(( بقیه در ادامه مطلب ))


[1]- خبرگزاری تسنیم، 25 مهر 1397

ادامه نوشته

یادداشتی بر کتاب " عطر سنبل، عطر کاج "

یادداشتی بر کتاب " عطر سنبل، عطر کاج "

نوشته ی خانم " فیروزه جزایری دوما " با ترجمه ی آقای " محمد سلیمانی نیا "

نمی دانم نویسنده چرا فکر کرده خاطرات بسیار سطحی یک ایرانی مهاجر به آمریکا

می تواند برای خوانندگان آن جذاب باشد؟ چهل تکه ای از نوشته های پراکنده، بدون

رعایت ساختار و ظرافت های ادبی و داستان نویسی که برای شخص من تنها

تأسفی از اتلاف چند ساعت گرانبها به جای گذاشت.

وقتی از مردم مهربان و با فرهنگ آمریکا !! و توالت های تمیز و محیط بدون خاک و

پشه، اینچنین با علاقه و شگفت زدگی سخن می گوید، در واقع مؤلفه های کم مایه

ای را برای رحجان موقعیت انتخاب کرده و همچنان این حسرت را بر دل خواننده فهیم

و عمیق باقی می گذارد که چرا غالب نویسندگان ما فاقد آن نگاه نقاد و موشکافانه

ای هستند که حرفه ای هایی نظیر "رومن گاری" در رمان " خداحافظ گاری کوپر" در

تحلیل جامعه آمریکا ارائه داده اند. [ البته از این قیاس مع الفارق عذر خواهی می

کنم .]

نویسنده در حالی که سعی دارد خود را فردی خوشبخت نشان دهد که توانسته

"رویای آمریکایی" را تحقق بخشد و این "گنج پنهان" !! را کشف کند، ناخودآگاه رنج

بی هویتی و سرگشتگی خود در این برزخ را نیز به خواننده منتقل می کند و سعی

دارد با تک مضراب های طنز - آن هم از نوع استند آپ کمدی های دم دستی - آن را

لطیف تر کند و بد تر از آن وقتی غرق لذت از تعریف و توصیف اماکن و شعف حضور در

آن هاست، گریزی فریبکارانه به ایران می زند که "آه ، افسوس هیچ جایی ایران نمی

شود!! "

ایشان برای افزایش کشش روایت ها، از تحقیر مادر و پدرش - که در اینجا نماد دو

ایرانی سنتی هستند - کوچکترین ابایی ندارد، آن ها را در مقابل فرهنگ آمریکایی

مایه خجالت می داند و از اینکه می تواند نام ایرانی اش را به یک نام غربی تغییر

داده و پس از ازدواج ملقب به نام خانوادگی شوالیه ها – دوما – شود شدیداً خرسند

است.

جریان خاطرات ایشان به دو بخش قبل و پس از انقلاب بازمی گردد، یک نقطه عطف

زمانی که مردم آمریکا از مرحله ی اینکه تا به حال اسم ایران را نشنیده اند به مرحله

ای می رسند که موضوع گروگان گیری را دستمایه تحقیر و توهین همه ی ایرانی ها

می کنند و جالب اینکه نویسنده برای فرار از این اتهام ملیت خود را انکار می کند. اما

نمی گوید همین آمریکایی های با فرهنگ با ملت ما چه کردند و با پول نفت

کشورهایی نظیر ماست که این گونه تفرعن می کنند.

کاش در مقابل زرق و برق زندگی آمریکایی، نویسنده بزاق جاری از دهانش را پاک

می کرد و با استعانت از مدرک اخذ شده از برکلی، به تحلیلی عمیق تری از این

سال های حضور در آمریکا می پرداخت تا خوانندگان جوان تر، مبنایی صحیح تر از

"رویای آمریکایی"، داشته باشند.

درباره رمان "هیاهوی زمان " نوشته جولیان بارنز با ترجمه پیمان خاکسار

یکی از ویژگی های نظام های مبتنی بر انحصار قدرت ، رویکردهای

یکسان ساز و قالب شدن گفتمان ابهام زدایی، تقلیل و تحقیر نوآوری

در هنر است ( از همین روست که در چنین نظام هایی هنر آبستره

در محاق قرار می گیرد ) همه چیز باید شفاف و در خدمت مشروعیت

بخشیدن به آرمان های نظام باشد.

"رئالیسم سوسیالیسم " دهه ی 30 شوروی یکی از بارز ترین مصادیق .....

( بقیه در ادامه مطلب )

( فایل PDF )

ادامه نوشته

یادداشتی بر رمان " 1984 " نوشته ی " جورج اورول "

چندی پیش در جایی صحبت " اورول " و رمان 1984 وی شد ، که دیدم

این کتاب پس از گذشت سال ها، هنوز قابلیت ایجاد هیجان در

خوانندگان جوان را دارد و می تواند بخش سیاسی ذهن ایشان را

به سمت مصداق یابی در جغرافیای سیاسی منطقه و جهان هدایت نماید.

از آنجا که من این رمان را خیلی درخور این حجم از تعریف و تمجید

نمی دانم، نظرات خود را در نوشته ای کوتاه گنجاندم که در

( ادامه مطلب )

مشاهده می فرمایید.

ادامه نوشته

خداحافظ گاری کوپر ؛  شکستن تندیس "رؤیای آمریکایی"

"قلعه ی باگ مورن" در ارتفاع 2300 متری کوه های سوییس، ناکجا آبادی ست

که جوانان گریخته از جامعه ی مدرن را در خود پناه داده است. هریک از این جوانان

نتیجه ی یکی از وجوه به بن بست رسیده ی ساختار جوامع ...

بقیه در ادامه مطلب

دو مقاله خیلی خوب راجع به رومن گاری (PDF) لطفا کلیک نمایید.

1- گفت و گو با رالف اسکول کرافت

2- مردی که سایه اش را فروخت

ادامه نوشته

یادداشتی بر " بوف کور " نوشته ی " صادق هدایت "

وجیزه ای قبل از متن : یادداشت ذیل نقدی بر این اثر نیست. در واقع کشف روابط بسیار پیچیده ی روانشناسانه ای است که نویسنده با استعانت از نظریات "یونگ" آن را به زیبایی نقاشی کرده است. خواندن کتاب "انسان و سمبل هایش" اثر "یونگ" این حقیر را بر آن داشت که در حد بضاعت اندک، تحلیلی از شخصیت روایت بر این اساس داشته باشم.

اگر بخواهم بوف کور را در یک جمله خلاصه کنم، می توانم بگویم " شهر بازی نمادها " ست . پا گذاشتن به دنیای وهم آلود و تخیلات روحی رنجور، ما را با روایتی سورئالیستی مواجه می نماید که به جرأت می توان گفت نمونه مشابهی در ادبیات ما ندارد. پراکندگی نوشته ها و پیرنگ روایت نیز سورئال بودن آن را تأیید می کند ( اشاره به نظر آندره برتون ) . همین ویژگی هاست که این اثر را به متنی چند وجهی تبدیل می کند تا فرصت تأویل های مختلفی را پدید آورد. بر همین اساس همپوشانی رویکرد روانشناسانه ی "یونگ" با نظرات سورئالیست ها به ویژه "برتون" و کاربردهای خواب و رؤیا در نظریه روانکاوی " فروید " می تواند مبنایی برای نوعی نگاه به "بوف کور" باشد.

(( در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای عجیب و نادر بشمارند. من فقط به شرح یکی از این پیشامدها می پردازم که مرا تکان داده و هرگز فراموش نخواهم کرد.

من فقط برای سایه خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار است، باید خودم را بهش معرفی کنم. ))[1]

با این عبارات خواننده به دنیایی وارد می شود که بین واقعیت و وهم معلق است. وهمی که بیداری را شکل می دهد و خوابی که تجسم بیداری است.

نقاشی همیشگی راوی بر روی قلمدان، یعنی تقدیم گل نیلوفر توسط دختری سیاهپوش به مردی قوزکرده شبیه جوکیان هند، که اتفاقاً در هندوستان نیز فروش خوبی داشته، به عنوان نمادی از ارائه ی یک عشق پاک به یک نا اهل، به کسی که مستحق آن نیست، از یک سو و کلید واژه هایی نظیر " گل نیلوفر " ( نماد بودا ) ، " پیر مرد شبیه جوکیان " و .. از سوی دیگر، نشان می دهد ضمیر ناخودآگاه راوی به نحوی با یک جریان عاشقانه در هند مرتبط است که در ادامه به داستان ازدواج مادرش ( باکره ی بوگام داسی ) با پدرش اشاره می کند. اکنون می دانیم آنچه که او را درگیر ساخته، سیگنال هایی است که ضمیر ناخودآگاه او ارسال می کند. پس او تحت تأثیر " آنیما "ی[2] خود زمین گیر شده که محرک بیرونی آن همان " زن لکاته " اش می باشد.

حالا باید به نحوی از سیطره ی این آنیما خارج شود. بیدار است اما وهم آن زنِ خیالاتش به خانه اش می آید ، در رختخوابش می خوابد و می میرد. باید از شر او خلاص شود و او را می کشد اما چشم های او را در یاد می سپارد. رفتاری دوگانه ، پاندول وار بین عشق و نفرت. و بالاخره راوی با دیدن گلدانی عتیقه و زیرخاکی با حاشیه های گل نیلوفر و تصویر آن چشم ها این حس را به یک " آرکی تایپ " تبدیل می کند.

او با این درگیری های درونی است که با دنیای بیرون ارتباط برقرار می کند. قصابی که از شقه کردن گوسفند لذت می برد، پیر مرد خنزر پنزری ( که در سراسر داستان در قالب افراد مختلف تظاهر می کند ) ، ترس از داروغه و ... و بالاخره رفتارهای وقیحانه ی زن لکاته اش ، زنی که عشق و نفرت او را همزمان در وجودش دارد. راه نجات ( شاید فرار از دنیای درونی ) کشتن اوست. چنین شد و خودش به همان پیر مرد خنز پنزری نفرت انگیزی که در تخیلاتش به اشکال پیر مرد شالمه بسته، گورکن، و عمویش ظاهر شده بود تبدیل گشت.

نوشته شده در 89/2/30


[1] - به عقیده ی یونگ فرد نباید سایه خود را انکار کند و از آن بگریزد بلکه باید آن را بشناسد و راهی به این سویه ی تاریک خود بیابد و این کار از اعمال مهم در بدست آوردن فردیت است. ( دستغیب، عبدالعلی، نگاهی به رمان فارسی، ص 155 )

[2] - آنیما (ANIMA) یا عنصر زنانه ، تجسم تمامی گرایش های روانی زنانه در روح مرد است.همانند احساسات خلق و خوهای مبهم، حساسیت های غیر منطقی، قابلیت های عشق شخصیو .. جلوه های فردی عنصر مادینه معمولاً به وسیله ی مادر شکل می گیرد و اگر مرد حس کند مادر تأثیر منفی بر وی گذاشته این عنصر به صورت خشم ، ناتوانی، تردید و .... بروز می کندشخصیت منفی این عنصر در چنین مردی دائماً یادآور می شود : (( من هیچم، هیچ چیزی برای من مفهوم نداردو از چیزی لذت نمی برم. ))

یادداشتی بر رمان " تصاویر زیبا " نوشته ی " سیمون دوبووار " با ترجمه ی " کاوه میر عباسی "

انتشارات هاشمی، چاپ دوم ، زمستان 1380

ورود زنان به عرصه اجتماع و سهم خواهی این جریان از حاکمیت مرد سالار، از آغاز تا تبدیل شدن به یک ایدئولوژی و پذیرش و مقبولیت اجتماعی مسیری پر چالش را طی کرده است. شکستن مقاومت های حاکمیتی و مذهبی، گذر از بحران های روحی و معنوی و تغییر هنجارهای اجتماعی، تنها جنبه هایی از این راه پر نشیب و فراز بوده اند.

این نگاه در بستر لیبرالیسم جوانه زد، در فضای پلورالیسم و سکولاریسم بالید و در مسیر رشد خود با تفکرات اگزیستانسیالیسم همپوشانی یافت واین همپوشانی درست در نقطه ای رخ داد که فضای رسانه ای و تربیت ایزوله ی سرمایه داری به نام " مدرنیسم " و به صورت ابزاری، زن را در خدمت گرفت.

" سیمون دوبووار " به عنوان " مادر معنوی فمینیسم " در " تصاویر زیبا " به رمز گشایی از بحران های هویتی این جریان می پردازد و با تحلیل رفتار ها و شخصیت سه نسل از زنان یک خانواده ضمن توصیف شکست ها و سرخوردگی ها، سعی دارد با ارائه تصویری از جوانه های آگاهی، چرخه ی تکامل این ایدئولوژی را زنده و فعال نشان دهد.

" دومینیک " زنی بلند پرواز است که با وجود موفقیت های کاری و اجتماعی و با هدف ارتقاء جهشی، از همسر سنت گرای خود جدا می شود و با یکی از پدیده های ثروت، نرد عشق می بازد. غافل از این که در بلند مدت توان رقابت با رقبای جوان خود را ندارد. او پس از این شکست عشقی به ناچار به سوی همسر سابق خود باز می گردد. زیرا معتقد است :

(( یک زن بدون مرد، از نظر اجتماعی جا و مرتبه ندارد. )) ص 208

اما " لورانس " دختر دومینیک، زن جوان و تحصیلکرده است که در اجتماع نقش آفرینی دارد، اما درون خود گم شده و

ادامه نوشته

یادداشتی بر رمان " در ستایش مرگ " نوشته ی " خوزه ساراماگو "

 

گویی مرگ هم با ابناء بشر سرِ بازیش گرفته، هفت ماه کارش را

 

تعطیل می کند و بعد یک باره چشم همه ی منتظران را به جمال

 

خویش روشن می کند. و بالاخره تصمیم می گیرد یک هفته به

 

کسانی که نوبتشان رسیده مهلت دهد. حال بگذریم از این که آیا

 

مجوز مسئولین بالادستی خودش را داشته یا خیر؟ مهم اینکه یا

 

نمی دانسته یا فراموش کرده که همه ی بازی ها ختم به خیر!!

 

نمی شود و برخی از آن ها سرشکستنک هم دارد .

 

بازهم ساراماگویی را پیش رو داریم که با شیوه ی خاص خود، خواننده

 

را شگفت زده می نماید. در این جا هم مانند " کوری" با یک اپیدمی .........

 

 

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته