قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

گزیده‌هایی از شعر آقای "علیرضا آذر" به نام "قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند" :

تو معجون تنهایی و عمرمی

نمی‌ذارم از حوصلم سر بری

اگر توی احوال بد دیدمت

نباید که با حال بدتر بری

_____________

بده دستتو، پاشو، جرأت بگیر

که با هم از این شعله‌ها بپریم

حریف قدر، دست بد، تاس کور

تو پا پس نکش، بازی رو می‌بریم

_____________

کجا می‌زنی سیم آخر؟ کجا؟

عزیز دلم، سیم آخر منم

تو ساز دل روشنو کوک کن

خودم کل این قطعه را می‌زنم

_____________

آره تا ابد از تو باید بگم

زیاد و کمت شاهکار خداست

تو از پهنه‌ی اون طرف اومدی

یکی مثل تو این طرف کیمیاست

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست ، بجز شب هایش!

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند?!

کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد !

خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند

خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی

من به تو ، او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سریست که با موی پریشان دارد

"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

علی صفری

 قابیل بی قبیله  -  مرتضی خدایگان

من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می‌کند بدجور

ساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می‌کند بدجور

من کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارم

یک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می‌کند بدجور

جنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می‌بازیم

پسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می‌کند بد جور

مثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا را

بس‌که حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد می‌کند بدجور

هرچه کوه بزرگ می‌بینی ، همگی روی دوش من هستند

عاشقی هم که قوز بالا قوز ، کمرم درد می‌کند بدجور

تو فقط صبر می‌کنی تجویز ، من فقط صبر می‌کنم یکریز

بس که دندان گذاشتم رویش ، جگرم درد می‌کند بدجور

بستری کن مرا در آغوشت ، با دو نخ شعر و این هوا باران

مرغ عشقی بدون همزادم ، که پرم درد می‌کند بد جور

برسان قرص بوسه ـ اورژانسی ـ قرص یک ور سفید و یک ور سرخ

برسان نشئه‌ای ز لب‌هایت ، که سرم درد می‌کند بدجور

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت

خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت

از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم

زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت

پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت

در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت

لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مِی بوسه زد

ساقی اندیشه ام , پیمانه بوی گل گرفت

عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد

تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت

از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان

ساقی و ساغر، مِی و میخانه بوی گل گرفت

علی آذرشاهی (آتش)

چند شعر از مخاطب خوب وبلاگ خانم آرزو نوری

1)

دلتنگی شبیه تو نیست
گاه و بی گاه در می زند
هر جا دلش خواست می نشیند
و با حسادت عجیبی
درباره تو حرف می زند!

2)

گاهی وقتها
سنگریزه ام
در بستر رودخانه
و گاه
رودخانه ام
بر بستری از سنگ
رفته ام یا مانده ام؟


3)
تهران همیشه مسافر است
با چمدانی در دست
از این اتوبان ....
به آن اتوبان

 

آرزو نوری

1)
درختها
انقلاب کردند
مردی برای مذاکره آمد
که تبر داشت

2)
بعد از رفتن ات
رقصیدم
مثل آخرین ماهی
که از حوض آب
بیرون می پرد
روی سطح سیمانی
می رقصد

 

آرزو نوری

یک ترانه از "روزبه بمانی"

چشمای تو یعنی، دریای سینه ریز

                                    یعنی یه برکه با آرایش غلیظ

چشمای تو یعنی، آیینه ی خودم

                                    من بی چشای تو شاعر نمی شدم

 

حستو ازم نگیر، که از هوای تو بگم

                                    من ترانه خون شدم، که از چشای تو بگم

چشمای تو غزل، سکوت تو یه مثنوی

                                    من حافظم اگه، ترانه مو تو بشنوی

 

 

وقتی کنارمی، از زندگی پرم

                                   از بس کنار تو، دور از تصورم

جز تو و خیاله تو ، سفر نمی کنم

                                  زیباتر از تو رو، باور نمی کنم

 

حستو ازم نگیر، که از هوای تو بگم 

                                 من ترانه خون شدم، که از چشای تو بگم

چشمای تو غزل، سکوته تو یه مثنوی

                                 من حافظم اگه، ترانه مو تو بشنوی

 

حستو ازم نگیر، که از هوای تو بگم

                                  من ترانه خون شدم، که از چشای تو بگم

چشمای تو غزل، سکوته تو یه مثنوی

                                  من حافظم اگه، ترانه مو تو بشنوی

 

روزبه بمانی

مزن دم، مزن، دم ز رفتن مزن

نفس بهر شادی دشمن مزن

 

چنان نوشدارو بمان در برم

و خنجر به قلب تهمتن مزن

 

میانداز در چاه کید و فریب

مزن تیر بر چشم روشن مزن

 

سر سربلندان آزاده را

به جرم بلندی ز گردن مزن

 

ز تردامنی آتشی در دل است

تو دیگر بر این شعله دامن مزن

 

عمار کاریزی - از کتاب غزل های ایشان به نام  " محرمانه "

اگر زمان به عقب برگردد...

 

از هشت‌سالگی به کلاس زبان انگلیسی می‌روم

اجازه نمی‌دهم رنگ کفش‌هایم را بزرگترها انتخاب کنند

پفک و چیپس نمی‌خورم

و دوباره عاشق تو می‌شوم...

 

در اردوهای مدرسه بیشتر می‌خندم

زنگ ورزش را جدی می‌گیرم

بی‌خیال مدیر و ناظم، ابروهایم را تمیز می‌کنم

و دوباره عاشق تو می‌شوم...

 

بیشتر پیاده‌روی می‌کنم

یوگا تمرین می‌کنم

از حافظ و سعدی و مولانا بیشتر می‌خوانم

و دوباره عاشق تو می‌شوم...

 

گران و مرغوب اما اندک خرید می‌کنم

از کافه رفتن کم می‌کنم و می‌گذارم روی دفعات مراجعه به شهر کتاب

سینمای کلاسیک جهان را دنبال می‌کنم

و دوباره عاشق تو می‌شوم...

 

حساب پس‌انداز باز می‌کنم

به جای بحث با مردم به آنها لبخند می زنم و مهم نیست حق با چه کسی باشد

و دوباره عاشق تو می شوم

 

سارا کنعاني

صبح شد 

پنجره ها خندیدند

شاخه ها رقصیدند

همه جا بوی شکفتن جاری است 

فرصت بیداری است

صبح یعنی آغاز 

صبح یعنی پرواز

قد کشیدن در باد

فکر رفتن باشیم 

چه کسی می گوید

پشت این ثانیه ها تاریک است 

گام اگر برداریم 

روشنی نزدیک است...

به گیسوان پریشان خود نگاهی کن

که شرح حال من است این کلاف سر در گم

 

به سر هوای تو دارم، خدا گواه من است

اگر رسیده نمازم به رکعت پنجم

 

 حسین دهلوی

بچسب به من

مثل چای بعد از کار

مثل دیدار دانه ی انگور با لب

آن هم وسط تماشای فیلم های پر از بوسه

مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط

مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح

مثل صبحانه ی بعد از حمام

مثل پیراهنی که اولین بار می پوشی و آینه از ذوق می خندد

مثل نشستن پروانه روی دستگیره ی در و

کمی دیر شدن

مثل کفش هایی که سمت روز ِتازه ایستادند

مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده

مثل لبخند معشوقه ی چشم به راه و هنوز زیبایش

مثل خودمانی شدن اسم تو با لب هایم

بچسب

بچسب به من

مرا به خودم بیاور

به لب هایت

به هر چه قشنگی در دنیاست

 

 رسول ادهمی

ای عطر خوش نشسته در باغ، سلام

ای قلب پر از عطوفت و داغ، سلام

 

ای حضرت مهربان خورشید، درود

صبح آمده ای خدای عشاق، سلام

 

علی مظفر

یک شعر بسیار زیبا

با توام روح زمستان خورده

باغ ممنوعه ی باران خورده

 

ماه ِ در برکه شناور شده ام ،

آخرین بوسه ی لب پر شده ام ،

 

روح من ، راهبه ی هر جایی ،

زن ترین قسمت این تنهایی ،

 

مسخ آواره ترین پاییزم

قعر آیینه فرو می ریزم

 

خوب من حال بدم را دیدی

سالها جذر و مدم را دیدی

 

چشم ها را به تماشا نگذار

تُنگ را بر لب دریا نگذار

 

ساعت واهمه را کوک نکن

خانه را این همه مشکوک نکن

 

این همه سایه به دنبال نکش

.......

 

 

احسان افشاری

 

 

این شعر زیبا کمی طولانیست اگر پسندیدید به ادامه ی مطلب نگاه کنید.

ادامه نوشته

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول

بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

 

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن ها که به دنبال تو بودند، نبود

 

کاظم بهمنی

لبخند بزن جواب عالم با من

 

یک عمر تقاص عاشقی هم با من

 

تأثیر نگاهت به گناهم انداخت

 

سیب از تو، هبوط جای آدم با من

 

 

؟

تنهایی را ترجیح بده 

 

به تن هایی که

 

روحشان با دیگری ست

 

تنهایی تقدیر من نیست

 

ترجیح من است

 

 

جبران خلیل جبران

زن ها گاهی عاشقانه هایشان را دم می کنند

 

و می شود همان چای خوش رنگ

 

با طعم هل و دارچین

 

که کنار حبه قندی از عشق می چسبد

 

گاهی دلدادگی هایشان را هر شب

 

با عطر مریم در خانه می پاشند

 

و هر صبح با تک بوسه ای 

 

دلت را نشانه می روند

 

زن ها گاهی دوستت دارم هایشان را

 

زیر باران بی چتر قدم می زنند

 

و گاهی ناگهان سکوت می کنند

 

 تو باید آن قدر مرد باشی 

 

که سکوت را در عمق چشمانشان 

 

معنا کنی

 

 

؟

1)


به بدرقه ایستادم


چمدانی در دست تو بود


ابرهایی 


در قلب من




2)


قفس بی پرنده ای بودم


خنده نه، طرح خنده ای بودم


زیر چرخی که زندگانی بود


من فقط چرخ دنده ای بودم

 

 

 

سرکار خانم آرزو نوری 

تنها در آغوش تو

 

زمان واژه ای نامفهوم است

 

و من 

 

میان دختری نوشکفته 

 

و زنی بالغ 

 

شناورم

 

 

 

آناهیتا سمیعی

زمستان است

 

هوای شهر ما سرد و پریشان است

 

کنار کافه ها، دلتنگيت بی وقفه پنهان است

 

من و آرامش سرد هوای بی سرانجامی

 

دلم از سردی آرامشش هر دم گریزان است

 

زمستان است...

 

 

زمين در فکر عطر ناب گلهای بهاران است

 

زمان اما زمين را مثل زندان است

 

گهی از آسمان برفی فرو ریزد، گهی هم شور باران است

 

زمستان است...

 

 

زمستانی که با تکرار هر فصلی که دوری از من و این شهر

 

تمام سال حتی صبح فروردین بدین سان است

 

زمستان است...

 

 

هوای شهر ما سرد و پریشان است

 

تمام کوچه ها با رفتنت خالي ست

 

دل هر کوچه اما مملو از بغض وگدازان است

 

پس از تو اشک و سوز و خواهش این دل فراوان است

 

هوای ابری چشمان من هم چون زمستان است

 

گهی بارانی و گاهی به سمتی یخ زده چون جویباران است

 

زمستان است...

 

 

ولی در دل اميد روزگار وصل یاران است

 

همين اميد قلبم را کماکان زنده مي دارد

 

اميدت را مگير از من که این اميد من را جان و جانان است

 

 

 

علیرضا ترامشلو

 

 

تازه جوانی ز سر نیشخند

 

گفت به پیری که کمانت به چند؟

 

پیر بخندید و بگفت ای جوان

 

چرخ تو را نیز دهد رایگان

 

----------------------------------------------

 

جوانی گفت با پیری خود آگاه 

 

که خم گشتی چه می جویی در این راه

 

جوابش داد پیر خوش تکلم

 

نگین زندگانی کرده ام گم

واقعیت رویای من است

دلم می خواهد کسی برای دل من سه تار بزند

 

دلم سه تار بزند

 

چقدر دلم می خواهد که

 

دلم بزند

 

 

بیژن نجدی

 

 

از دفتر شعر : واقعیت رویای من است

زمستان است

 

هوای شهر ما 

 

                  سرد و پریشان است

 

من و آرامش سردِ هوای بی سرانجامی

 

دلم از سردی آرامشش 

 

                             هر دم گریزان است

 

گهی از آسمان برفی فرو ریزد

 

گهی هم شور باران است

 

زمستان است

 

؟؟؟

ما نسل حرف زدن جلوی آیینه اییم

 

تمام عاشق شدنمان

 

تمام درد و دل ها

 

تمام دیالوگ های وقت قرارمان

 

تمام قلدر بازی هایمان

 

تمام گلایه هایمان

 

به موعدش که می رسد

 

لال می شویم

 

لال

 

 

علی قاضی نظام

بیا شبیه دو حبه قند

 

شانه به شانه

 

دل به چای  بزنیم

 

آن قدر دور سر هم بگردیم

 

بگردیم

 

که ندانیم

 

این شیرینی

 

بیشتر از کداممان است

 

نترس

 

پس ِ این سرگیجه ی تلخ

 

حل شدنی عاشقانه هست

 

آخرش هر دو آهسته

 

از این که تو منی

 

یا من تو

 

کف استکان آرام می خندیم

 

خیال کن وسط دریا گم شده ایم

 

موج اول من تو را می بوسم

 

موج دوم تو

 

چشم هایت را ببند و محکم

 

بغلم کن

 

زود باش

 

قاشق از راه رسید

 

 

 

 رسول ادهمی

در من زنانی جمعند

 

زنی فلسفه می بافد

 

زنی ژاکت

 

و آن دیگری رویا

 

 

در این میان

 

زنی شعر می بافد

 

زنان اطرافش

 

پچ پچ  می کنند

 

و

 

بافته ها را می شکافند

با صدای همای ( MP3 )

 

 

 

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من

 

بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

 

 

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت

 

ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

 

 

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب

 

اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

 

 

می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم

 

یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

 

 

ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید

 

کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من

 

 

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد

 

انبوه گیسوان رها مانده بود و من

 

 

فردا که آن برهنه معصوم رفته بود

 

ابلیس با هزار چرا مانده بود و من

 

 

 

 محمد سلمانی

دراين هاي و هو گم شدي حيف شد

 

تو هم مثل مَردم شدي حيف شد

 

 

گرفتار بد همنشيني شدي

 

تو هم مثل مَردم زميني شدي

 

 

زمين منزلت نيست شرمنده ايم

 

دلي با دلت نيست شرمنده ايم

 

 

کسي مهربان نيست ما را ببخش

 

زمين، آسمان نيست ما را ببخش

 

 

توخوبي چرا پيش ما آمدي؟

 

زمين است اينجا، چرا آمدي؟

 

 

تورا جان خورشيد از اينجا برو

 

تورا دوست داريم امّا برو

 

 

دعا کن شبيه شقايق شويم

 

اگر هم خدا خواست عاشق شويم

 

 

برو درپناه خدا خوبِ من

 

برو التماس دعا خوبِ من

 

 

 

 علیرضا بندری

هم می زنم این قهوه ی تلخ  قجری را

 

شاید شکرِ فکر تو وا کرد دری را

 

 

من خاطره می نوشم و با یاد تو خوبم

 

برگرد و به پایان برسان بی خبری را

 

 

باران مدامم به هوایت که مبادا

 

بی من به خیالت بکشانی سفری را

 

 

با آینه در حسرت لبخند تو ماندم

 

تا فاش کنم پیش نگاهت اثری را

 

 

حالا که حواسم به تو پرت است؛ بگیرند

 

از حافظه ام هوش و حواس بشری را

 

 

من داغ تورا تازه نکردم که نرنجی

 

بگذار نگویم غزل بیشتری را

 

 

 

علی مردانی