عشق
کوری ست که
از خیابان عبورش می دهی
بی آنکه بدانی
عبورت داد !
محمد علی بهمنی
عشق
کوری ست که
از خیابان عبورش می دهی
بی آنکه بدانی
عبورت داد !
محمد علی بهمنی
جسمم غزل است اما، روحم همه "نیما" یی است
در آینه ی تلفیق این چهره تماشایی است
تن خو به قفس دارد ، جان زاده ی پرواز است
آن ماهی تُنگِ آب، وین ماهی دریایی است
در من غزلی اینک دنبال تو می گردد!
ای آنکه تو را دیدن انگیزه ی گویایی است
"من" فکر گریزم، "او" تا راه به من بندد
- باقافیه های ناب – در حال صف آرایی است
کز خلق چه می جویی –شاعر – که به شعر تو
از حالت چشم اوست، گر این همه گیرایی است
این اوست که تفسیری از صبح و صدف با اوست
این اوست که تفسیری از خوبی و زیبایی است
من یک تن و او بسیار، من ساده و او عیار
او می کشدم ناچار ، آن سوی که شیدایی است
در رفتنم و در من خلقی است که می بندند –
ره را که : کجا شاعر ؟ هنگام هم آوایی است
او یک تن و ما بسیار، آن تن به زمین بسپار
آوا به قفس مگذار، کآوای تو دنیایی است
من بین دو در مانده، واجسته و در مانده
تا خود چه کند شعرم، این را که معمایی است
محمد علی بهمنی
یه روز دلم گرفته بود مثل روزای بارونی
از اون هواها که خودت حال و هواشو می دونی
اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم
تو هم منو ، شعر منو با همه حست می خونی
یه حالی داشتم که نگو، یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من جایی گذاشتم که نپرس
یه جایی که می گردمو دوباره پیداش می کنم
حتی اگه کویر باشه بهشت دنیاش می کنم
اسم قشنگ شهرمو تو می دونی چی می زارم
دونه دونه کوچه هاشو به اسمای کی می زارم
آخه تو هم مثل منی، مثل دلای بارونی
وقتی هوا ابری می شه حال و هوا مو می دونی
محمد علی بهمنی
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
---------------------------------------------------------------------------------
خبر این است كه: من نیز كمی بد شدهام
اعتراف این كه: در این شیوه سرآمد شدهام
پدرم خواست كه فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شدهام
عشق برخاست كه شاعرتر از آنم بكند
كه همان لحظهی دیدار تو شاید شدهام
شعر و عشق، این سو و آن سوی صراطاند- كه من
چشم را بسته و از واهمهاش رد شدهام
مدعی، نیستم- اما- هنری بهتر از این؟
كه همانی كه كسی حدس نمیزد شدهام
مادرم شاعری و عاشقیام را كه گریست
باورم گشت كه گمگشتهی مقصد شدهام
پیرزن گر چه بهشتیست، دعایم همه اوست
یادم انداخت كه چندیست مردد شدهام
یادم انداخت زمان قید مكان را زد و رفت
منِ جامانده در این قرن، زمانزد شدهام
مثل آیینه كه از دیدنِ خود میشكند
مثل عكسم كه نمیخواست بخندد شدهام
لحظهها نیش به بلعیدن روحم زدهاند
شكل آن سیب كه از شاخه میافتد شدهام
همسرم، حاصل جمع همهی آینههاست
حیف من، آنچه كه او یاد ندارد شدهام
محمد علی بهمنی
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟
محمد علی بهمنی
پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافیست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
...دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟
محمد علی بهمنی
حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ورنه با تو حرف می زدم
من هنوز زنده ام......
آفتاب پشت ابر مانده ام
من در این سکوت
بارها برایتان شعر گفته ام
شعر خوانده ام
من خیال نیستم
هستم و هنوز معتقد به واژه ی زوال نیستم
حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ورنه - لال نیستم
محمد علی بهمنی
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین ...
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری ؟
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست
؟ آن من
مبادا لحظهای حتی مرا این گونه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
محمدعلی بهمنی
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج دادهاست
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
محمد علی بهمنی
دلم هوای غزل
کرده است
هوای زمزمه در
یک اتاق دربسته
که رمز هیچ
کلیدی
به قفل آن
نخورد!
محمد علی بهمنی
يخ کرده ام ! اما نه از سوزِ زمستان
اما نه از شب پرسه هایِ زير باران
يخ کرده ام - يخ کردنی در تب - تبی که:
جسمم نه! دارد باورم می سوزد از آن...
يخ کرده ام اما تو ای دست نوازش!
روح يخی را با چنين شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد
يخ بسته ای پوشيده باشد يا که عريان
يخ بسته ام چون قطب آری اين چنين است
وقتی نمی تابی تو ای خورشيدِ پنهان
يخ کرده ام يخ کرده ام ! ها ... جان پناهم !
مگذار فريادت کنم در کوهساران
محمدعلی بهمنی
گفتم: « بدوم تا تو همه فاصله ها را »
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس، بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل، میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...
محمد علی بهمنی
تو آینه نیستی ؟
یا خود را نمی بینم ؟
تو آیینه نیستی؟
یامن وجود ندارم ؟
محمد علی بهمنی
گاه
آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش میگوید
دیشب تنهاییام
تا نوک مدادت
آمده بود
اگر مینوشتیام !
اگر مینوشتیام !
گاه
تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود .
محمدعلی بهمنی
هرصبح باشنیدن یک عطسه
می ایستم که حادثه از خانه بگذرد
آنگاه دنبال آن به راه می افتم.
محمد علی بهمنی
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شمرده بودم
یك عمر دور و تنها ... تنها به جرم این كه
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد ... وقتی غروب می شد ...
كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
محمد علی بهمنی
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم _ اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها ... چشم ها را می بندم
ها ... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم _ اینک _ وقت عبور تن توست
محمدعلی بهمنی
سوال كرد از آغاز سال تاسيسم
وخواست كودكيم را به شرح بنويسم
نوشتم:
از همه كودكي فقط مادر
كمي به خاطر من هست و غربت خيسم
به اخم گفت كه : از نوجواني ات
[با مكث]
نوشتم:
آه... چه آسان فريفت ابليسم
اشاره كرد: جواني
و تخت جمشيد مرا
دوباره به آتش كشيد
تاييسم*
نه، اعتراف نكردم
خودش ولي فهميد
كه من هنوز، غزل خوان آن چهل گيسم
نگاه كرد به موي سفيدم و
خنديد
و بغض آينه
در هم شكست
تنديسم
محمد علي بهمني
{تاييس يا طاييس معشوقه اسكندر بوده كه تخت جمشيد رو مي سوزاند. }در این
زمانه بیهای و هوی لال پرست
خوشا به حال كلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص كند, ماهی زلال پرست !
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ كال پرست!
رسیدهام به كمالی كه جز اناالحق نیست
كمال دار برای من كمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاری است ـ
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
محمد علی بهمنی
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها ....
خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی، ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمد علی بهمنی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن، مرا کم است
اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل، که نگفتم بهپای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
محمدعلی بهمنى
بهار بهار... صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار ...... چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون
محمد علی بهمنی
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده ی نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه، طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
محمد علی بهمنی
باید به فکر تنهایی خودم باشم؛
دست خودم را میگیرم و از خانه بیرون میزنیم!
در پارک، به جز درخت، هیچکس نیست!
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم، تا پارک، از تنهایی رنج نبرد!
دلم گرفته، یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم، و از خودم خواهش میکنم، به خانه باز گردد!
استاد محمدعلی بهمنی
دلخوشم با غزلی تازه ، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاهگاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق، مرا، خوبترینم کافیست
محمدعلی بهمنی