مگر همه‌ی کتاب‌هایی را که می‌خریم باید بخوانیم؟ (بخش دوم)

حتماً شما هم وقتی می‌روید کتابخانه، آه بلندی می‌کشید و حسرت می‌خورید: «چقدر کتاب هست که من نخوانده‌ام.» "امبرتو اکو"[1] عاشق این احساس بود. او می‌گفت:

((هرچقدر هم سخت‌کوش باشی، هیچ‌وقت نمی‌توانی تمام دانسته‌های گذشتگان را بدانی. کتابخانه جای یادگیری نیست، جای گم‌شدن است. با اعتماد به ‌نفس واردش می‌شوی، و هنگام بیرون‌آمدن یک بازنده‌ی به‌تمام‌ معنایی.)) [2]

وقتی صحبت از خدایگان کتابخوانی می‌شود، بی‌تردید نام بزرگانی چون "اومبرتو اکو"، "بورخس"، "دریدا" و .. در صدر لیست جای می‌گیرند و از همین روست که "نسیم طالب" ابتدای کتاب معروف خود یعنی "قوی سیاه" را اینگونه آغاز می‌کند:

(( اومبرتو اکو از اندک دانشمندانی است که علامه، درونگرا ....

بقیه در (( ادامه مطلب ))


1- Umberto Eco

2- ترجمان ؛ "اکو" به همه‌چیز همین‌قدر عجیب نگاه می‌کرد، به بزرگان تاریخ، به نظریه‌های توطئه، به مرگ، و به معنای زندگی. «بر شانه‌ی غول‌ها»، آخرین کتاب اکو، نماینده‌ی همه‌ی دیدگاه‌های عجیب اوست.

مستند « اومبرتو اکو: کتابخانه ای از جهان» محصول سال ۲۰۲۳ کشور ایتالیا را ملاحظه نمایید.

ادامه نوشته

فرَنی و زویی (Franny and Zooey)

یکی از کتاب‌هایی که "حمید هامون" در کتابسرا، به "مهشید" داد، همین "فرنی و زویی" بود (هامون، مهرجویی، 1368). در آنجا بود که من با عنوان این رمان آشنا شدم؛ و بعدها فیلم "پری" ساخته "داریوش مهرجویی" (1373) را دیدم که اقتباسی از همین رمان است.

از زندگی شخصی عجیب و غریب "سلینجر" نویسنده‌ی این کتاب (به شرحی که دخترش مارگارت نوشته است) که بگذریم؛ وی را یکی از افراد تأثیر گذار و البته گزیده کار در حوزه ادبیات معاصر ارزیابی می‌کنند. "سلینجر" در آثارش دو خانواده‌ی معروف دارد: خانواده "کالفیلد" که در "ناتوردشت" با آن‌ها آشنا می‌شویم و خانواده "گِلَس" که در سایر آثار او معرفی می‌شوند.

خانواده "گلس"، خانواده‌ای خیالی است که در چندین داستان کوتاه "جی. دی. سلینجر" حضور دارند. همه داستان‌های خانواده "گلس" به جز یکی، اولین بار در مجله نیویورکر منتشر شدند. این داستان‌ها در مجموعه داستان‌های کوتاه "نه داستان"، "تیر سقف را بالا بگذارید"، "نجاران و سیمور: پیشگفتار" و "فرنی و زویی" نیز آمده‌اند. اما فرانی و زویی درحقیقت دو داستانِ کوتاهِ مجزا هستند که به ترتیب در سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۵۷ در مجله‌ی نیویورکر به چاپ رسیدند و در سال 1961 هر دو در قالب یک کتاب منتشر شدند.

"فرنی و زویی" کتابی گفتگو محور است، بین دوجوانی که از هوش و نبوغ سرشاری برخوردار هستند و از سنین پایین، تحت تأثیر برادران بزرگتر خود در زمینه‌ی بینش معنوی (ترکیبی از ذن، بودیسم و عرفان ارتدکس شرقی)، با معیارهای اخلاقی ویژه‌ای آشنا شدند. هرچند هدف اولیه ایجاد حق انتخاب و گسترش دیدگاه‌های فردی ایشان بود، اما در نهایت آنها را ناهماهنگ و پریشان کرد.

افراد باهوش با تکیه بر ظرفیت‌های عقلانی خود، نسبت به دیگران، امکان خوداندیشی و درون‌نگری بسیار بیشتری دارند، نسبت به اعمال دیگران آگاه‌ترند و اعمال خود را نیز بیش از حد تجزیه و تحلیل می‌کنند. از همین رو امکان بیشتری دارد که گرفتار "تله آگاهی" شوند. حس جدا شدن و فاصله گرفتن از آنچه که اصیل می‌دانند و حتی شک کردن به آن، ایشان را وارد مرحله‌ی خاصی از پریشانی می‌کند که در حالت شدید آن می‌تواند به سرخوردگی و فروپاشی شخص بیانجامد.

از همین‌روست که دنیا برای "فرنی" و "زویی" پر سر و صدا و سطحی به نظر می‌رسد و آنها احساس می‌کنند که بار سنگینی از عدم شفافیت بر دوششان است و همین امر باعث گوشه‌گیری آنها می‌شود. "فرنی" رویکرد افراد برای کسب پول، لذت و مقام را خودخواهی، حماقت و سطحی‌انگاری می‌داند. تصویر کاملی از «ریاکاری» که او را در نقطه پوچی و فروپاشی قرارداده است. او به دنبال چیزی «خالص» - فراتر از خودخواهی، فراتر از تظاهر - است، اما نمی‌داند که آیا هرگز می‌تواند آن را پیدا کند یا نه. او ناگهان در تلاشش احساس می‌کند که با دنیا و اطرافیانش هماهنگ نیست.

فرنی ۲۰ ساله در واکنش به این احساس و به تأسی از یک کتاب مذهبی – طریقتی (راه زائر) سعی دارد به تجربه کردن و بررسی معنایی «دعای بی‌وقفه» بپردازد تا جایی‌که به روشن‌بینی و بصیرت برسد. آیا راه درست این است؟

در اینجا "سلینجر"، "زوییِ"‌ بداخلاق و تلخ را وارد داستان می‌کند تا چند نکته مهم را به او یادآور شود.

متن کامل در اینجا «PDF»

نوشته و تألیف: سعید عرب پناهی

آبان‌ماه 1404

مگر همه‌ی کتاب‌هایی را که می‌خریم باید بخوانیم؟ (بخش اول)

برای من همه چیز از جایی شروع شد که پول توجیبی را که بابت غذا و لباس می‌گرفتم، صرف خرید کتاب می‌کردم. البته آن روزها مثل الان، خرید کتاب آسان نبود. محدویت‌های نشر، نبود رسانه‌های اطلاع رسانی و خرید آنلاین و ... علاقه‌مندان را مجبور می‌ساخت کتاب‌های مورد نظرشان را یا به دستفروشان کنار خیابان انقلاب سفارش دهند و یا از قدیمی فروشان همان راسته تهیه کنند. یادم هست نوجوان بودم و "کتاب موج سوم" نوشته "آلوین تافلر" را سفارش داده بودم، فروشنده، کتاب را با چنان احتیاط و مخفی کاری به من داد که حس رد و بدل یک کالای ممنوعه!! ساعت‌ها رهایم نمی‌کرد. چنین شد که خریدن کتاب برایم به رسمی معهود در آمد که تا به امروز ترک نشد و علاوه بر آن کتاب‌های بسیاری نیز هدیه گرفتم.

و حالا که علاوه بر کتابخانه‌های دو ردیف چیده شده، هر گوشه از منزل نشانی از کتاب و دفاتر یادداشت و برگه‌های نوشته شده دارد، باید عذرخواه خانواده باشم و زحمت جمع و جور کردن آنی آن‍ها را به هنگام آمدن میهمانان بپذیرم.

اما از شما چه پنهان که در این شوریدگی کتاب بازی حالم خوب است و هرکس که می‌گوید « آیا همه‌ی این‌ها را خوانده‌ای؟» پاسخ می‌دهم: «مگر همه‌ی کتاب‌ها را باید خواند؟ لذت خرید کتاب و داشتن آن‌ها، لذتی جدا از خواندن‌شان است.»

از نظر من این پدیده که ژاپنی‌ها به آن "سوندوکو/ساندوکو/تسوندوکو" می‌گویند یعنی خرید کتاب و تلنبار کردن آن‌ها بدون خواندن‌شان (و این کمینه هم به این سندروم!! گرفتار است)، یک گردهمایی باشکوه است از نویسندگان، شعرا، فیلسوفان و اهالی معرفت و علم، به میزبانی من. مدعوینی که در دعوت هر کدامشان به این ضیافت، قصه‌ای، روایتی و خاطره‌ای نهفته است. حتی به شوخی گفته‌ام برخی از این میهمانان را در بساط دستفروشان و کتابفروشی‌های متروک پیدا کردم و نجات‌شان دادم و به سرپرستی گرفتم!! میهمانانی که حالا صاحب خانه هستند. (به تعبیری؛ صاحب کتابخانه) گاهی اوقات حیرت زده از خود می‌پرسم، آیا من به آن‌ها تعلق دارم یا آن‌ها به من؟ اما چه فرقی می‌کند.

قطعا عمر من کفاف خواندن همه‌ی آن‌ها را نمی‌دهد (ای دریغ و ای افسوس) اما نظاره کردن و گفتگو با آن‌ها همیشه برایم نوید تجربه‌های جدید و پرواز در سپهر یادگیری و آگاهی دارد. و ای عجب از این شوقی که بر می‌انگیزد.

هر روز تمام‌شان مرا به خود می‌خوانند و دعوت می‌کنند، گویی آن‌ها میزبانند و من میهمان. چون بر یکی وارد می‌شوم، چنان است که به جشنی مجلل و شگفت انگیز در آمده‌ام. مملو از رقص واژگان و موسیقی احساس و شب‌نشینی با شخصیت‌ها و آشنایی با افکارشان و در پایان، هدایایی بسیار که مرا هم در زمره خوانندگان آن کتاب قرار می‌دهد.

کتاب‌های نخوانده همان میهمانی‌هایی است که دعوت می‌شوم و من هنوز فرصت رفتن به آن‌ها را نیافته‌ام و این حس خوبی است که هر روز به این همه میهمانی دعوت می‌شوم. به قول حافظ مرا همین کیفیت کافیست: « فراغتی و کتابی و گوشه چمنی»

سعید عرب پناهی

20 آبانماه 1404

معرفی رمان : " گورستانِ داستان‌های ناگفته "  ( The cemetery of untold stories )

(( آلما به دوستش یادآوری کرد هر دویمان خوب می‌دانیم که تا وقتی داستان‌هایمان را ننویسیم، آزاد نخواهیم شد. همان طور که در کتاب مقدس(انجیل توماس) آمده: اگر هر آنچه در درون داری مکشوف سازی، نجات خواهی یافت و هر آنچه در درون داری مکشوف نسازی، تباه خواهی شد. به نظر آلما علت جنون و مرگ دوستش، رمانی بود که نه می‌توانست آن را بنویسد و نه کنارش بگذارد.))

"آلما کروس" نویسنده‌ی آمریکاییِ، دومینیکن‌تبار که به انتهای دوران اوج حرفه‌ای خود رسیده و نگران سرنوشتی نظیر دوستش است، تصمیم می‌گیرد قطعه زمینی در سرزمین مادری‌اش- که به او ارث رسیده - را در یک فرایند آیینی به گورستانی برای نوشته‌های نیمه‌کاره خود تبدیل کند و شخصیت‌های آن داستان‌ها و خودش را در برابر "آسیب رازهای نهفته در داستان‌های روایت نشده"، به آرامش برساند. غافل ازاینکه آن‌ها برنامه‎‌های خودشان را دارند و داستان‌هایی که باید روایت شوند، راه و روایتگر خود را پیدا و انتخاب می‌کنند تا خود را بازیابی نمایند؛ و در این رمان "فیلومنا"ی ساده دل، افتخار شنیدن چنین قصه‌هایی از زبان شخصیت‌های اصلی داستان‌های به گور سپرده شده را دارد. حکایت‌های ناگفته‌ای از عشق‌ها، سرخوردگی‌ها و اندوه‌هایی که در مسیر سرنوشت به رویایی مکتوم تبدیل شدند تا شاید روزی، روایتگری، پایانی خوش برای آن رقم بزند و یا آن‌ها را برای همیشه دفن کند. اما یادمان باشد "همیشه چیزی جادویی برای کشف در یک داستان وجود دارد. داستان زندگی هرگز تمام نمی‌شود، حتی اگر پایان یافته باشد."

ارزش ساختاری این رمان در نحوه‌ی پیوند مجموعه‌ای از روایت‌ها و خرده روایت‌هایی است که با کمک عناصر تاریخی، فرهنگی و در فضای رئالیسم جادویی، با هم تلاقی پیدا کرده و بر هم اثر می‌گذارند. نویسنده با این شیوه‌ی روایت‌گری علاوه بر پرداختن به موضوعاتی نظیر مهاجرت، روابط خانوادگی و نقد خودکامگی حکومت، یک پرسش بنیادین را مطرح می‌سازد: "آیا فرجام تمامی داستان‌ها، روایت شدن و به رشته تحریر درآمدن است؟ یا اینکه برخی از آن‌ هیچگاه نباید تعریف شوند و مایلند مانند یک راز سر به مهر باقی بمانند."

"گورستان داستان‌های ناگفته" (2024) هفتمین رمان "خولیا آلوارز" (Julia Alvarez) ، شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی دومینیکن‌تبار است که با دو رمان "چگونه دختران گارسیا لهجه‌هایشان را از دست دادند" (1991) و "در زمانه پروانه‌ها" (1994) به شهرت رسید. این رمان با ترجمه "ایمان رهبر" توسط "انتشارات خوب" منتشر شده است.

پ.ن : در زمانه پروانه‌ها (In the Time of the Butterflies) رمانی تاریخی درباره "خواهران میرابال" (با نام اسپانیایی Las (Hermanas Mirabal است که نام انقلابی‌شان "پروانه‌ها" (به اسپانیایی Las Mariposas) بود و علیه حکومت دیکتاتوری "رافائل تروخیو" در جمهوری دومینیکن به مبارزه برخواستند. سه خواهر از چهار خواهر (پاتریا، مینروا و ماریا ترزا) در ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰ به قتل رسیدند و "دِدِه" تنها خواهر بازمانده در فوریه ۲۰۱۴ به مرگ طبیعی درگذشت. قتل "خواهران میرابال" آن‌ها را به نمادی از مبارزات مردمی و فمینستی تبدیل کرد. در سال ۱۹۹۹ مجمع عمومی سازمان ملل به افتخار آن‌ها روز ۲۵ نوامبر را به عنوان "روز بین‌المللی مبارزه با خشونت علیه زنان" اعلام کرد. در سال ۲۰۰۱ نیز، اقتباس سینمایی از این رمان به کارگردانی "ماریانو باروسو" با بازی "سلما هایک" در نقش "مینروا" و "ادوارد جیمز آلموس" در نقش "رافائل تروخیو" ساخته شد.

سعید عرب پناهی

بیست و سوم مهرماه 1404

با خود مهربان باشیم

رازهای موفقیت، 50 راه برای زندگی بهتر، چگونه ثروتمند شویم و .... راهکارهایی دم‌دستی، کلیشه‌ای و پرتکرار که نویسندگانشان، گویی ماشین‌هایی را مخاطب قرار می‌دهند که کافی‌ست برنامه‌هایی از پیش نوشته شده‌ای روی آن‌ها بارگذاری شود تا بهترین نتایج حاصل گردد. ای دریغ از فهم و درک این مهم که انسان امری است پیچیده (ادگار مورن، اندیشیدن فراگیر) و جهان ذاتاً نابرابر؛ و همین پیچیدگی و نابرابری است که هر انسان را به وجودی منحصر به فرد، با نقشه‌ی راه خاص خودش بدل می‌سازد.

هرچند تعدادی از این مکتوبات را خوانده‌ام اما مطالعه و استناد به آثار کسانی چون "رابین شارما"، "مارک فیشر"، "ناپلئون هیل"، "رابرت کیوساکی"، "دارن هاردی"، "آنتونی رابینز"، "باب پراکتور" و ... را توصیه نمی‌کنم و خویش را بر حذر می‌دارم. اما در لابلای این حجم از زرق و برق و جملات به اصطلاح انگیزشی، بعضا ً اشارات قابل تأملی نیز یافت می‌شود. مثلاً در کتاب "آرامش به سبک راهبه جنگلی" نوشته "بیورن ناتیکو لیندبلاد"، به این موضوع اشاره شده است:

(( چهار عاطفه از نظر بودا، آسمانی هستند که به آن‌ها "برهماوی‌هارا" Brahmavihara می‌گویند. زیرا از طریق آن‌ها می‌توان به خدا نزدیک شد. همچنین بخش آسمانی انسان در همین عواطف یافت می‌شود. زیبایی که درون همه‌ی ماست: عشق، همدردی، مودیتا (توانایی درونی انسان برای لذت بردن از موفقیت دیگران) و اوپکا (آرامش درونی، که خِرد فراوانی در آن است و عاطفه زیربنایی برای رسیدن به آگاهی‌ست.)

و نقطه آغاز همه‌ی اینها خودت هستی. اول عاشق خودت باش و با خودت همدردی کن، به خودت سخت نگیر، خودت را ببخش... فقط یکی از روابط‌مان در زندگی، رابطه‌ای مادام‌العمر است؛ از اولین تا آخرین نفس؛ رابطه با خودمان... خودمان را با چشمانی آرام و مهربان نگاه کنیم و خطاهایمان را شوخ طبعانه مرور کنیم. از خودمان عاشقانه مراقبت کنیم. ))

در یک نگاه کلی این هم می‌تواند از جنس همان کلیشه‌ها باشد. معمولاً انسان‌ها نمی‌توانند خودشان را ببخشند، چون همواره حس"ناکافی" بودن دارند. با همه‌ی تلاشی که می‌کنند و نمی‌توانند حتی به حداقل‌های درشأن‌ خودشان دست یابند. عوامل محیطی، اجتماعی و اقتصادی، رنگ و لعاب‌های دروغین رسانه‌های اجتماعی، زندگی ظاهری سلبریتی‌ها و بلاگرهای خودنما، جولان فخر فروشی آقازاده‌ها و... هر روز انسان‌ها را بیشتر و بیشتر از خودشان ناامید و متنفر می‌سازند و کسب‌وکار راهکارهای پوشالی و بسته‌های رویا فروشان انگیزشی را پر رونق.

ما از خودمان ناراضی و متنفر هستیم چون درک نکردیم و یا یادمان می‌رود که پایه و اساس جهان نابرابری است. همه از یک نقطه شروع نمی‌کنند؛ در هیچ زمینه‌ای، از زیبایی و نبوغ و سلامت جسمانی گرفته تا ثروت و جغرافیای تولد. ما فراموش می‌کنیم برخی از مسیرها مستلزم هزینه‌هایی است که ترجیح و اولویت ما نیست و آن سوی خطوط قرمز است. یادمان می‌رود خودمان را علیرغم همه‌ی تلاش‌هایی که کردیم ولی نشد، نباید سرزنش کنیم. فراموش می‌کنیم از خودمان بابت همه‌ی دستاوردهایمان، حتی اگر کوچک، تشکر کنیم. فراموش می‌کنیم با وجود همه‌ی سختی‌ها و نابرابری‌ها با خودمان مهربان باشیم و عاشقانه از خودمان مراقب کنیم. ما باید بتوانیم خودمان را دوست داشته باشیم تا توانایی دوست داشتن دیگران را هم داشته باشیم. و بالاخره:

یک روز خود را خواهم بخشید

از آسیبی که به خود روا داشتم

از آسیبی که اجازه دادم دیگران به من روا دارند

وچنان محکم

خویش را در آغوش خواهم کشید

که هرگز ترک خود نکنم

(( امیلی دیکنسون ))

سعید عرب پناهی

شانزدهم مهرماه 1404

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

گزیده‌هایی از شعر آقای "علیرضا آذر" به نام "قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند" :

تو معجون تنهایی و عمرمی

نمی‌ذارم از حوصلم سر بری

اگر توی احوال بد دیدمت

نباید که با حال بدتر بری

_____________

بده دستتو، پاشو، جرأت بگیر

که با هم از این شعله‌ها بپریم

حریف قدر، دست بد، تاس کور

تو پا پس نکش، بازی رو می‌بریم

_____________

کجا می‌زنی سیم آخر؟ کجا؟

عزیز دلم، سیم آخر منم

تو ساز دل روشنو کوک کن

خودم کل این قطعه را می‌زنم

_____________

آره تا ابد از تو باید بگم

زیاد و کمت شاهکار خداست

تو از پهنه‌ی اون طرف اومدی

یکی مثل تو این طرف کیمیاست

ایرانی‌تر

امروز در یکی از برنامه‌های اینترنتی (که ظاهرا به لطف اقبال عمومی در حال تکثیر هستند و به توسعه سطحی نگری و ابتذال، مشغول) یکی از بازیگران دست چندم را دعوت کرده بود تا ایشان از تجربیات !! سفرشان به کشور همسایه و بازی در فیلم‌های بی‌اصالت و کم‌مایه‌شان، مخاطبین را مستفیض !! فرمایند. مجری نیز سعی داشت با ایجاد هیجان و فیگورهای کارشناسانه طور، به این خزعبلات رنگ و لعابی بیننده پسند بدهد که حداقل برای این حقیرِ سرا پا تقصیر، که از باب خودآزاری قصد داشتم دقایقی از عمر را به بطالت بگذرانم، کارگر نیافتاد و کامم تلخ شد. به غایت حقیر و مبتذل.

اما نمی‌دانم کار تقدیر بود یا کارمای یک عمل صالح !! بلافاصله کتاب "ایرانی‌تر" نوشته خانم "نهال تجدد" را دست گرفتم. مجموعه‌ای از خاطرات ایشان از : خانواده‌ی فرهیخته‌شان، زندگی با "ژان کلود کری‌یر"، پژوهش‌هایشان و مجالست با مرحوم فروزانفر (در کودکی) و بعدها با اساتیدی چون "عباس کیارستمی" و "داریوش شایگان" و "عزت‌الله انتظامی" و "شفیعی کدکنی" و ... (این وجیزه تاب چگالی اسامی‌شان را هم ندارد) در بخش "ایران" و "پیتر بروک" و "میلوش فورمن" و "دالایی لاما" و خاطرات "بونوئل" و... در بخش "انیران". با طعم دهنده‌هایی از مقالات شمس و ابیات مثنوی و "باغ آلبالو"ی "چخوف".

رشک برانگیز و الهام بخش. کتابی کوتاه و جذاب که نشان بسیار دارد از اصالت و وفاداری و تواضع. و یادآوری می‌کند که چه "تپش‌های سترگ و استواری" داریم برای سرشار شدن و بالیدن. ریشه‌هایی عمیق و کهن الگوهایی اصیل. پازلی که وقتی قطعات آن یعنی شعر، موسیقی، سینما، فلسفه، مذهب، فرهنگ و ... آن را در جای درستش قرار دهیم تصویری بدست می‌آید که "ایران"ش نام نهاده‌اند.

خلاصه این کتاب همه‌ی تلخکامی آیتم قبلی را شست و برد. خواندنش را توصیه می‌کنم.

سعید عرب پناهی

19 شهریورماه 1404

آدم زیادی (superfluous man)

"آدم زیادی"، تیپ شخصیتیِ پر تکرار ادبیات قرن نوزدهم روسیه است. فردی شاید با استعداد و توانمند و اغلب تحصیل‌کرده و ممتاز که با هنجارهای اجتماعی سازگار نیست و احساس می‌کند که قادر نیست بر اساس آرمان‌هایش عمل کند. به همین سبب دچار کسالت وجودی، بدبینی و بی‌توجهی به هنجارهای اجتماعی می‌شود. به عبارت دیگر نمادی از توأمانی قدرت اندیشه و سستی، بحران‌های روحی و بدبینی درباره جهان اطراف خود است.

"آدم زیادی" شخصیتی است که تلاش می‌کند جایی برای خود در جهان پیدا کند، اما شاید به دلیل ترکیبی از استعدادها، تربیت، شخصیت و هوشش، دائماً خود را در حاشیه می‌بیند. اعتقاد دارد با او ناعادلانه رفتار شده یا از جامعه به طور کلی طرد شده است. اگرچه او از حماقت و بی‌عدالتی پیرامون خود آگاه است، اما همچنان یک ناظر بی‌طرف باقی می‌ماند. این افراد قادر یا علاقه‌مند به تغییر خود نیستند. بی‌هدفند و خود را در جامعه زیادی می‌دانند. اعمال آنها، مانند دوئل و شرکت در دسیسه‌های عاشقانه، معمولاً ناشی از کسالت و بی‌تفاوتی نسبت به احساسات است.

این تیپ شخصیتی نخستین بار توسط "الکساندر پوشکین" در رمان "یوجین اونگین" (۱۸۳۳) معرفی می‌شود. (داستان جوانی که زندگی خود را هدر می‌دهد، به عشق دختری که خاطرخواه اوست بی اعتنایی می‌کند، دل به همسر دوستش می‌بازد و در دوئل او را می‌کشد.) و در سال 1840 "میخائیل لِرمونتوف" در رمان "قهرمان عصر ما"، "پچورین" نیهیلیست و جبرگرا را به عنوان شخصیت اصلی خود به تصویر می‌کشد.

اما مفهوم "آدم زیادی" با شخصیت‌های آثار "تورگنیف" رواج گسترده یافت. وی با خلق "چولکاتورین"، شخصیت رمان "یادداشت‌های یک آدم زیادی" (1850)، "رودین" در داستان "رودین" (1856)، "لاورتسکی" در "آشیانه اشراف" (1859) و "نژدانف" در "خاک بکر" (1877) موفق شد مفهوم کامل و جامعی از این شخصیت را به تصویر بکشد. "آدم زیادی" مورد نظر "تورگنیف" لبریز از نزوا و تنهایی است و "زیادی بودن" آخرین واژه‌هایی است که می‌تواند آن‌ها را توصیف کند.

اما افراطی‌ترین نمونه این تیپ شخصیتی، "ابلوموف" (۱۸۵۹) اثر "ایوان گونچاروف" است. اشراف‌زاده‌ای بیکار و خیال‌پرداز که با درآمد ملکی که هرگز به آن سر نمی‌زد، زندگی می‌کند. تمام وقت خود را صرف دراز کشیدن در رختخواب می‌کند و به این فکر می‌کند که وقتی از خواب بیدار شود چه خواهد کرد.

منتقدان روسی مانند "ویساریون بلینسکی" (1811-1848) "آدم زیادی" را محصول جانبی سلطنت "نیکلاس اول" می‌دانستند. زمانی که مردان تحصیل‌کرده وارد خدمات دولتی بی‌اعتبار نمی‌شدند و به دلیل نداشتن گزینه‌های دیگر برای خودشکوفایی، خود را محکوم به گذراندن زندگی در انفعال می‌کردند. منتقد رادیکال "نیکولای دوبرولیوبوف" (1836-1861) نیز "آدم زیادی" را به عنوان محصول جانبی نظام ارباب و رعیتی روسیه تحلیل می‌کرد.و "دیوید پترسون"، "آدم زیادی" را «نه تنها یک نوع ادبی، بلکه الگویی از فردی توصیف می‌کند که نقطه، مکان و حضور خود را در زندگی از دست داده است» و سپس نتیجه می‌گیرد که «"آدم زیادی"، انسان بی‌خانمان است.»

گردآوری و تدوین

سعید عرب پناهی

1 شهریور 1404

معجزه رمان

به احتمال زیاد این تجربه را داشته‌اید که در هنگام خواندن یک سطر یا بخشی از یک رمان، لبخندی ناخودآگاه بر لبانتان بنشید. این اتفاق در واقع عکس‌العملی در مواجهه با لحظه‌ای است که می‌بینید ادراک شما از جهان و رویدادهای آن، توسط شخص دیگری که فاصله زمانی و مکانی بسیاری با شما دارد، به تصویر کشیده شده است. حس خوشایندی از یافتن آشنایی که در "زیست جهان" شما نفس می‌کشد.

حالا اگر اهل نشانه گذاری در کتاب هم باشید – به هر شکلش: هایلایت، خط کشیدن، حاشیه نویسی و .. – آن بخش را نشان‌دار می‌کنید، به این معنی که "من هم همینطور" و بعدها اگر بر حسب اتفاق شخص دیگری این کتاب را بخواند شما را در لابلای این نشانه‎‌ها خواهد دید و از کنار هم گذاشتن آن‌ها تصویری از شما بدست می‌آورد، شما را کشف می‌کند. شاید او هم لبخندی بی‌صدا و ناخودآگاه بزند که یعنی "من هم همینطور" و این زنجیره مفاهمه، سوار بر واژگان، از دل تاریخ عبور می‌کند و انسان‌ها را به هم پیوند می‌دهد.

دنیای رمان، دنیای اکتشافات است. کشف خودت، کشف احساساتی که سال‌های بسیار در هیاهوی زندگی گم شده بودند، کشف انسان‌هایی که مثل تو می‌اندیشند و این حس خوب که تنها نیستی. این است معجزه رمان. زیبا نیست؟

سعید عرب ‌پناهی

پانزدهم مردادماه 1404

داسمن (Das Man)

خبر: دختری چینی که علیرغم درگیری، موفق به خرید یک نسخه محدود عروسک "لبوبو" (که این روزها ترند شده است) نشده بود، با پریدن از ارتفاع خودکشی کرد. این روزها در سرتاسر جهان صف‌های طولانی برای خرید این عروسک تشکیل می‌شود و بسیاری از افراد به ویژه سلبریتی‌ها به داشتنش می‌بالند!!

هایدگر در کتاب "هستی و زمان" به‌جای "انسان" از واژه "دازاین" (Dasein) استفاده می‌کند."دازاین" در تعریف او صرفا هستنده‌ای در میان هستندگان دیگر نیست، بلکه او نسبت به هستی خود "آگاهی" دارد و این "آگاهی" وجه ممیزه و منحصر به فرد اوست. "آگاهی" و فهمی که (به خاطر ماهیتش که پیشاپیش وجود ندارد و باید شکل بگیرد) رابطه‌ای تنگاتنگ با تجربیات او در موقعیت‌هایی مختلف او در جهان دارد و از آن جدا نیست.(ر.ک. پدیدار شناسی). "دازاین" هرچند به این جهان پرتاب شده، اما هرگز به مانند یک شیء در جهان زندگی نمی‌کند، بلکه در جهان بودنِ او همراه با اهتمام برای آگاهی، فهم، موقعیت شناسی و ارتباط با جهان هستی است. از طرفی "دازاین" هایدگری زمانمند است( بستری که هستی در آن جریان دارد)، تاریخمند و مرگ آگاه است. دارای گشودگی نسبت به عالم و امکان‌های مختلف آگاهی است و همه‌ی این مولفه‌ها از او موجودی اصیل و خاص می‌سازد.

اما در مقابل "داسمن"(Das Man) به جای اینکه یک خود اصیل باشد، یک خود عمومی است. یک "فرد منتشر" فردی که به واسطه دیگران معنا و فهمیده می‌شود. دچار روزمرگی و انفعال است. هنجارها، ارزش‌های اخلاقی و زیبایی شناختی او توسط دیگران و جامعه(و امروز شبکه‌های اجتماعی) تعیین می‌شود. او خودش را توسط دیگران تعریف می‌کند، دیگر خود واقعی‌اش نیست و صرفا بازتابی است از معیارها و انتظارات دیگران و در این چرخه بی‌پایان به‌جای مواجهه با حقیقت هستی، به ورطه گفتمان‌های بی‌مایه و مبتذل سقوط می‌کند.

به تعبیر هایدگر این با هم بودن، "دازاین" خاص هر کس را چنان در نوع هستی "دیگران" مستحیل می‌گرداند که پیدایی و تفاوت "دیگران" را بیش از پیش محو و ناپیدا می‌سازد. لذت و شادی ما شبیه "همگنان" است. به مانند "همگنان" نسبت به ادبیات و هنر داوری می‌کنیم و مانند او نگران و عصبانی می‌شویم. (هستی و زمان، سیاوش جمادی، ص 323)

چنین موجودی که حتی سلیقه‌اش در انتخاب لباس توسط ترندهای جریان‌ساز مشخص می‌شود و جزیی از انسان‌های یک شکل است، دیگر نمی‌تواند لذت خاص و اصیل بودن را تجربه کند و بدون آنکه بداند، در دام روزمرگی و پوچی گرفتار می‌گردد.

درست مانند تعبیر نیچه از "واپسین انسان" (Letzter Mensch). انسانی که از پرداختن به مسائل بنیادین هستی می‌هراسد و پا از دایره روزمرگی و وضع موجود بیرون نمی‌نهد. به همین وضع راضی است. آرمان‌های والایی ندارد و از پذیرش مسئولیت‌ها و ارزش‌های بزرگ عاجز است. جرات اندیشیدن و پرسش کردن ندارد. دچار عادت است و تعاملی با جهان هستی ندارد. هیچ خلاقیتی ندارد و به پیروی محض از جریان‌های رسانه‌ای صرفاًبا مصرف هویت می‌یابد.

(( تو باید خودت را خلق کنی. هیچ راه درست و غلطی وجود ندارد. هرکسی راه خودش را دارد. تصمیمات آگاهانه و فردی بگیریم و بجای تقلید از دیگران ارزش‌های شخصی بیافرینیم.))

نیچه می‌گوید: اگر آدمی برای "چرایِ" زندگی خود پاسخی داشته باشد، کم و بیش با هر"چگونه‌ای" می‌سازد.

سعید عرب پناهی

1404.5.2

نمایش بی رویا

داخلی، اتاق، نیمه شب

بازیگران در خوابند، موسیقی آرامی گوش می‌کنند و یا در حال مطالعه کتاب مورد علاقه‌شان هستند.

صدای انفجار، بوی‌دود و لرزش ساختمان. همه در یک لحظه، یک غافلگیری نفرین شده، گویی "تایفون" از پنجره‌ی باز اتاق سر به درون آورده و با نفس‌های آتشین خود اهالی خانه را به لرزه می‌اندازد؛ و ظلمت پشت آن گویی قصد دارد همه چیز را به احشاء سیاهچالی عمیق و مارپیچ بمکد.

آمیزه‌ای از حیرت، ترس و سرگشتگی. حسی غریب و ناآشنا. حسی "خالی از عاطفه و عشق"، بی‌دفاع و بی پناه. "خالی از خویشی و غربت"، " گیج و مبهوت بین بودن و نبودن".

لطفا کات

جناب کارگردان قرارمان این نبود، نمی‌دانم چه بود؟ اما این نبود. بازیگران‌تان خسته و دل‌افکارند. رنجور از دردهایی متراکم و غلیظ؛ و حالا جنگ، این پدیده‌ی نکبت‌زا و تجسم سقوط انسانیت به ورطه‌ای پلشت.

پس بخش‌های خوب داستان در کدامین پرده روایت می‌شود؟ این صحنه‌ی نمایش نیست، برزخی است بدون رویا "گریه‌مون هیچ، خنده‌مون هیچ، باخته و برنده‌مون هیچ".

لطفا متن را بازنگری کن، فضیلت‌های فراموش شده را بیادمان بیاور و از این رنج سترون برهان.

سعید عرب ‌پناهی

هفدهم تیرماه 1404

ملاقات جیمز جویس و مارسل پروست در ماه می سال 1922

فرض کنید در مجلسی هستید که بر حسب اتفاق دو غول بزرگ ادبیات نیز در آن مجلس حضور دارند و باز هم بر حسب اتقاق شرایط به گونه‌ای پیش می‌رود که این دو در کنار هم می‌نشینند. حال عکس‌العمل شما به عنوان یک عاشق ادبیات چه خواهد بود؟ قطعا مثل من به سرعت قلم و دفتری جور می‌کردید و تمام ظرفیت تند نویسی خود را به‌کار می‌گرفتید تا کلمه‌ای از مکالمات ایشان را از دست ندهید.

حالا این شما و ملاقات این دو غول!!!

زمانی که از هنرمندان شهیر گذشته نام می‌بریم، ناخودآگاه آن ها را به برجسته‌ترین آثارشان ارجاع می دهیم."اورسن ولز" را با "همشهری کین"، و "اچ جی ولز" را با "جنگ دنیاها" و "ماشین زمان" می‌شناسیم. وقتی این دو هنرمند در سال 1940 ملاقات کردند، متوجه شدند که حرف‌های بسیاری برای گفتن به هم دارند؛ داستان‌ها و ایده‌های‌شان را تبادل کرده و متقابلاً یکدیگر را تحسین کردند.

یکی دیگر از این ملاقات‌های تاریخی، میان "جیمز جویس" نویسنده "اولیس"، و "مارسل پروست" نویسنده "در جستجوی زمان از دست رفته" رخ داد. به نظر می‌رسید که این دو، وجوه اشتراک بسیاری با یکدیگر داشته باشند، اما این تصور اشتباه بود و چنین تبادل غنی‌ای را به همراه نداشت. منتقد ایرلندی، "آرتور پاور" می‌نویسد:

« در ملاقاتی که میان دو تن از شخصیت‌های برجسته‌ی زمان ما رخ داد، آن‌ها درباره‌ی این که آیا ترافل[1] دوست دارند یا نه صحبت کردند! »

این ملاقات در روزهای آخر زندگی "پروست"، یعنی در می سال 1922، در میهمانی "ایگور استراوینسکی" و "سرگی دیاگیلف" در هتل "مجستیک" شکل گرفت. اگر چه هر دو نویسنده همواره قصد داشتند از موضوعات مورد علاقه‌ی خودشان برای معرفی آثارشان استفاده کنند، اما خودشان و همچنین شخصیت‌های حاضر در داستان‌هایشان به قدری وجوه گسترده و وسیع دارند که گاه شهرها، ملیت‌ها و جوامع جهانی را در بر می‌گیرند. هر دو نویسنده، کتاب خوانانی حریص با حافظه‌ای فوق‌العاده (که درباره‌ی پروست کاملاً صحت دارد) بودند و درک شهودی بالایی از ساز وکارهای فرهنگی مدرنیته داشتند. که می‌توانست بخشی از مسائل جدی مورد بحث میان آن دو باشد. اما یکی از شاهدان این ملاقات، "ویلیام کارلوس ویلیامز" تصویر مضحکی از این ملاقات ارائه می‌نماید:

"بن جکسون" در "نشریه کتاب لندن" می نویسد:

« "جویس"، مست و با ظاهری نامناسب وارد شد، از طرف دیگر، "پروست" با پوششی از خز در را باز کرد. »

ویلیامز در ادامه می نویسد :

« این دو مرد بر روی دو صندلی کنار یکدیگر نشستند و در کنار آن‌ها، طرفداران برای شنیدن فضل و خرد این دو نفر انتظار می کشیدند که عقلشان برق بزند و برق بزند. در عوض آن‌ها درباره ورزش و وضعیت آب و هوا شروع به صحبت کردند. موضوعاتی که بیماران سالخورده دراتاق انتظار پزشکان درباره‌ی آن‌ها صحبت می‌کنند و یا حتی مکالمه‌ای مانند مکالمه دو شخصیت از کتاب‌های "ساموئل بکت" که از شکایت درباره‌ی مسائل بسیار مهم به ستوه آمده اند. »

"جویس" گفت: « من هر روز سر درد دارم. وضع چشم هایم هم افتضاح است. »

"پروست" در پاسخش گفت: «وضعیت معده‌ام بسیار بد است. چه کنم؟ دارد مرا می‌کشد. در واقع، باید همین الان بروم. »

"جویس": « اوضاع من هم همین است. اگر بتوانم کسی را پیدا کنم که زیر بازوانم را بگیرد، خداحافظی می‌کنم و می‌روم. »

"پروست": « شرمنده. آه، معده‌ام، معده‌ام. »

"فورد مدوکس فورد"، شاعر و منتقد انگلیسی این موضوع را تأیید می‌کند، اما میزبان مهمانی، "سیدنی شیف" آن را رد می‌کند و ما را به معتبرترین زندگینامه نویس "جویس"، "ریچارد ِالمان" ارجاع می‌دهد. "اِلمان" به نظر نمی‌رسد که از یک نسخه یا نسخه دیگر طرفداری کند، اما نسخه خود جویس را که بارها تأیید شده است، به ما ارائه می‌دهد."جویس" به خاطر می‌آورد که در مکالمه‌اش با "پروست"، تنها کلمه "نه" رد و بدل می‌شد.

"پروست" از من پرسید: « فلان دوک را می شناسی؟ »

و من می‌گفتم: « نه »

از "پروست" پرسیدم که آیا "اولیس" را خوانده، پاسخ او هم منفی بود.

"جویس" به یاد می‌آورد که «وضعیت غیرممکن بود». سایر مهمانان نیز به همین ترتیب از آن جلسه یاد کردند.

در نسخه دیگری از روایت این ملاقات، شاهد ماجرایی هستیم که پس از پایان مهمانی اتفاق افتاد. سناریویی که به اعتقاد بسیاری پایانِ تلخِ داستانِ آن شب بود.

همسر "سیدنی شیف"، "ویولت"، به یاد دارد که او و همسرش به کمک "پروست"، "جویس" را در حالت مستی سوار تاکسی کردند و "جویس" بلافاصله پنجره اتومبیل را باز کرد.» یکی از سایت‌های پروست می‌نویسد: « "ویولت" با علم به اجتناب بسیار زیاد "پروست" از باد، فوراً پنجره را بست.» زمانی که تاکسی "پروست" را به منزلش رساند، رمان نویس فرانسوی از "جویس" درخواست کرد تا اجازه دهد تاکسی، او را تا خانه‌اش برساند؛ سپس به سرعت به داخل آپارتمانش رفت.

تمامی تفسیرها، هر چند متناقض، بر یک موضوع اتفاق نظر دارند و آن این است که این ملاقات بسیار ناامید کننده بوده است.

اخیراً یک نویسنده ادعا کرده، کتابی کامل درباره‌ی این ملاقات منتشر کرده است. او در نتیجه‌گیری این کتاب گفته:

« هیچ کس، به طور قطعی نمی تواند بگوید این دو نویسنده به یکدیگر چه گفته‌اند. »

با توجه به تمایل "جویس" به مستی بیش از حد و بیماری "پروست" و بیزاری او از معاشرت، خیلی محتمل است که فکر کنیم اگر آن‌ها زودتر یا در شرایط دیگری ملاقات می‌کردند، ممکن بود اوضاع به گونه‌ای دیگر پیش برود.

با وجود این که گفته می‌شود هر دو نویسنده به نخواندنِ آثار دیگری اعتراف کرده‌اند، اما "جکسون" در یادداشتی نوشته است:

« زمانی که "جویس" قبول کرد تا چند صفحه‌ای (از اثر "پروست") را بخواند، گفت “هیچ استعداد خاصی” در آن ندیده. او هم چنین اعتراف کرد که به شرایط راحتی که "پروست" در آن زندگی می‌کرد، حسادت می ورزید. »

از طرفی "پروست"، که شش ماه پس از این ملاقات از دنیا رفت، هیچ‌گاه، اشاره ای به این ملاقات نداشته است.

از دیگر ملاقات‌های بین غول‌های ادبیات می‌توان به موارد زیر اشاره نمود:

  • اورسن ولز در سال ۱۹۴۰ با اچ. جی. ولز ملاقات می‌کند: آن‌ها درباره جنگ دنیاها، همشهری کین و جنگ جهانی دوم بحث می‌کنند
  • دیدار تاریخی بین دیکنز و داستایوفسکی
  • ادوارد سعید از دیدار ناامیدکننده خود با سارتر، دوبووار و فوکو (۱۹۷۹) یاد می‌کند

ترجمه‌ی آیدا عطرزاده (با کمی تغییر و اصلاح)

مأخذ : Open Culture


1- نوعی قارچ خوراکی بسیار خوشمزه و گران‌قیمت است که در زیر زمین و به‌صورت همزیست با ریشه بعضی از گیاهان یک‌ساله، بوته ها یا درختچه‌های چندساله و یا درختان سخت‌چوب مانند بلوط، فندق، کاج، صنوبر و رشد می‌کند. ترافل دارای طعم و بویی جذاب و سحرانگیز است که آن را به گران‌ترین خوراکی دنیا تبدیل کرده است.

مردی در تاریکی

"پل استر" در رمان "مردی در تاریکی"، شخصیتی را خلق می‌کند که زیست شبانه‌اش تمثیلی از تاریکی خیمه زده بر زندگی شخصی و جامعه‌ی بحران زده آمریکا می‌باشد. وی که یک منتقد کتاب بازنشسته است و پاهایش در یک سانحه آسیب دیده، به ذهنش اجازه می‌دهد با استعانت از تاریکی شب داستانی خلق کند که در آن، حادثه 11 سپتامبر اتفاق نیفتاده و آمریکا نه با عراق که درگیر جنگی خونین در داخل خود می‌باشد. ویرانی‌ها و کشته‌های بسیاری بجا مانده و ادامه دارد. تا اینکه قهرمان داستان (فرعی) مأموریت می‌یابد که با کشتن خالق خود به جنگ پایان دهد.

از جریان اصلی رمان با موضوعات حادث شده بر خانواده "آگوست بریل" که بگذریم، "پل استر" با شکل دادن این داستان در دل داستان اصلی، در واقع بیانیه‌ای در اعتراض علیه جنگ طلبی سیاستمداران حاکم بر آمریکا صادر می‌کند.

با مبهم شدن مرزهای واقعیت و خیال، ساختار داستان پیچیده شده و ذهن خواننده را به چالش می‌کشد و از همین روست که به عقیده بسیاری از منتقدین، می‌تواند نمونه بارزی از "متافیکشن" باشد.

اما بازگردیم به هدف اصلی روایت؛ یعنی اعتراض به جنگ. این رمان در سال 2008 انتشار یافت یعنی در دوره حمله ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق و اشغال آن (2003 – 2011) و نوه "آگوست بریل" افسرده و عزادار نامزدش است که به عنوان راننده یکی از شرکت‌های پیمانکاری در عراق ربوده شده و به طرز فجیعی کشته می‌شود. "پل استر" از زبان "بریل" به جنگ و نتایج لاجرم آن اعتراض می‌کند، اما مثل اکثریت آمریکایی‌ها نگران و غصه دار 4400 آمریکایی کشته شده (به روایت رسانه‌ها) در این جنگ است و کشته شدن بیش از 800 هزار غیرنظامی عراقی برایش اهمیتی ندارد. مثل بقیه حوادث خاور میانه.

آش این جنگ آنقدر شور بود که "بودریار" در مقالات منتشر شده اش در "لیبراسیون" آن را نه به عنوان یک جنگ واقعی، بلکه به عنوان یک «جنگ وانموده‌شده» یا «تغییر قیافه داده شده» از یک جنایت ارزیابی می‌کند. و آنچه که به عنوان "واقعیت" ارائه شد، تنها برساخته‌ای رسانه‌ای بود از آنچه صاحبان سرمایه می‌خواستند دیده شود. (برای توضیح بیشتر به کتاب "وانموده‌ها و وانمود" مراجعه شود.)

قطعا هیچ انسان شریفی جنگ را تأیید نمی‌کند. اما آقای "استر"صلح را برای آرامش همه‌ی انسان‌ها بخواه نه فقط حفظ جان آمریکایی‌ها.

سعید عرب پناهی

1404.3.9

پارادایم‌ها و روابط اجتماعی

یادداشت ذیل شامل دو بخش است: بخش اول توضیحی بسیار مختصر و ساده از "پدیدار شناسی" و بخش دو تأثیر پارادایم‌های ذهنی در روابط اجتماعی

"پدیدارشناسی" (Phenomenology) مکتبی فلسفی است که ریشه‌ی آن به اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ برمی‌گردد و نقطه‌ی شروع آن را می‌توان به "ادموند هوسِرل" (Edmund Husserl)، فیلسوف آلمانی نسبت داد. بذر پدیدارشناسی در قرن ۱۸ کاشته شد. در این قرن، "ایمانوئل کانت" (Immanuel Kant) بین جهان "نومنونی" (Noumenal) یعنی اشیاء فی‌نفسه (Things in Themselves) و جهان "فنومنی" (Phenomenal) یعنی تجربه‌ی دنیا از راه حواس پنج‌گانه تمایز قائل شد. مکتب "پدیدارشناسی" سعی دارد "ذهن" (Consciousness) را به خالص‌ترین شکل خود درک کند و در این راستا،‌ "تجربه‌ی ذهنی" (یا Subjective) را به‌عنوان نقطه‌ی شروع خود برمی‌گزیند، نه "جهان عینی" (Objective) طبیعت را. به‌عبارت دیگر، پدیدارشناسی یک فلسفه‌ی تجربه‌گراست، نه عقل‌گرا.

مثلا در نظر فرد عقل‌گرا، زمان همیشه یک چیز است، ولی در نظر یک پدیدارگرا، زمان می‌تواند به‌شکل‌های مختلف ظاهر شود. اگر ما بخواهیم از دیدی عقل‌گرایانه مفهوم زمان را بررسی کنیم، در نظرمان زمان به بخش‌های کوچک‌تر همچون ثانیه، دقیقه و ساعت تقسیم شده است. این زمان "نومنونی" و "عینی" است که همیشه با سرعتی یکسان حرکت می‌کند و کاری به تجربه‌ی انسان از آن ندارد. ولی پدیدارشناسی با تجربه‌ی اول ‌شخص ذهنی افراد از زمان کار دارد. در واقع نقل‌قول معروف اینیشتین درباره‌ی زمان خلاصه‌ی خوبی از پدیدارشناسی است: « اگر دستتان را به‌مدت یک دقیقه روی اجاق گاز داغ بگذارید، انگار یک ساعت گذشته است. اگر یک ساعت پیش یک دختر زیبا بنشینید، انگار یک دقیقه گذشته است. » [ منبع: The Living Philosophy ]

بنابراین پدیدار شناسی به بررسی تجربیات انسانی و ساختار آگاهی می‌پردازد. پدیدار شناسی بر این باور است که برای درک درست واقعیات ابتدا باید به تجربیات فردی و آگاهی پرداخته شود و تمام پیش فرض‌ها و آگاهی‌های قبلی کنار گذاشته شود. مشاهده بی واسطه از پدیدارها بدون قضاوت و پیشداوری اولیه. جهان واقعیت مستقل نیست و تابع تجربیات فردی است. سوال این نیست که جهان چطور است، سوال این است که ما جهان را چطور می‌بینیم.

بنابراین کاملا امکانپذیر است اگر دو نفر یک چیز را ببینند و با هم مخالف باشند و هر دو نیز حق داشته باشند.

غروب آفتاب برای دو نفر با خاطرات متفاوت می تواند تاثیر خوشایند یا افسرده کننده داشته باشد.

استفان کاوی (Stephen Covey) در کتاب هفت عادت مردمان موثر چنین می‌نویسد:

(( اینکه در مواجهه با دیگران چه موضعی داریم، بستگی به این موضوع دارد که در چه موقعیتی قرار داریم. هریک از ما می‌خواهیم فکر کنیم که چیزها را آن طور که هستند می‌بینیم، یعنی عینی گرا هستیم. درحالیکه چنین نیست و ما دنیا را آنگونه که شرطی شده‌ایم و مطابق با پارادایم‌های ذهنی خود می‌بینیم. تفسیر شخصی ما از حقیقت، نمایانگر تجربه‌های قبلی ما هستند و هیچ حقیقتی نیز جدا از تفسیر آن‌ها، معنی و مفهومی ندارد. ))

اکنون خارج از مفاهیم فلسفی و صرفا با رویکردی روانشناسانه، بی‌توجهی به این موضوع می‌تواند به عنوان یکی از نقص‌های "منش شخصیتی" تلقی شود. اینکه ما از رفتار یک نفر عصبانی یا ناراحت می‌شویم و او متعجب است از اینکه مگر چه کار اشتباهی کرده؟ نتیجه همین نقیصه است.

اگر انتظار ما از عملکرد یک فرد یا رفتار او برآورده نمی‌شود به احتمال بسیار زیاد نتیجه اشتباه ما در برآورد از توانایی‌ها، درک و آموزش‌هایی است که آن فرد ممکن است ندیده باشد. و این خطای ماست که از او بیش از توانایی‌هایش انتظار داشتیم.

سعید عرب پناهی

1404.3.3

"عشق"

به این حکایت توجه کنید:

(( خانم مسنی که دچار بیماری آلزایمر بود به خانه دخترش وارد شد، قاب عکسی روی دیوار دید، خودش و همسرش، رو کرد به دخترش و گفت: "این خانم کیه کنار شوهرم! ! ؟" ))

به نظرم عشق چنین چیزی است. یعنی آن قدر در عمق عاطفی خودت جا بازکنی و " او" را جایگزین نمایی تا اینکه فقط " او" باشد و " او". چنانکه در تذکره الاولیا می‌خوانیم:

(( محبت درست نشود مگر میان دو تن، كه یكی دیگری را گوید: " ای من" ))

و در فراخ‌ترین معنایش، استحاله‌ای است شیرین، همراه با اشتیاقی شریف. تجربه‌ای به غایت سکرآور که مناسبتی غریب با "خیال" دارد. در جایی مستقل از زمان و مکان. گویی بازمانده‌ای از بهشت است در نهاد آدمی. خاطره‌ی دلداگی "آدم" و "حوا".

من عشق را به نام تو آغاز کردم

در هرکجای عشق که هستی، آغاز کن مرا

سعید عرب پناهی

15 اردیبهشت ماه 1404

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را

در ترافیک سنگین یک سه راهی بدجوری متوقف شده بودم. چند بار چراغ سبز شد اما دریغ از یک فضا برای جلو رفتن. در این اثنا دیدم برخی از رانندگان که ظاهرا حوصله‌شان سر رفته بود و یا بیش از حدِ شایستگی به زرنگی و رندی خودشان می‌بالیدند، موانع را دور زده و از جهت مخالف وارد مسیر می‌شوند. نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. عصبانی شوم، احساس بی‌عرضگی و کم لیاقتی کنم یا خود را یک بازنده بدانم.

به مقصد که رسیدم و عناوین اخبار را که مرور می‌کردم چیزی جز جنگ و کاسبان تحریم و تورم و اختلاس و فساد و ... نبود. همکارم هم که رسید بعد از سلام و احوال پرسی، اولین جمله ‌اش این بود : "خوب چه خبر؟ " و منظورش قیمت دلار و طلا و نوسانات بود تا خدای ناکرده جا نمانیم !!

همه‌ی این‌ها به اضطراب نهادینه شده در وجودم دامن می‌زند. انگار به اجبار به یک مسابقه‌ی بی‌انتها و بی‌فرجام، هُل‌مان داده‌اند که در آن دائم نگرانیم که در گروه بازنده‌ها نباشیم، درحالیکه هیچ تعبیر و تصویری از پیروزی نداریم. گرفتار در چنبره‌ی مخدوراتی هستیم که هر روز شعاع دایره‌ی شعور و اخلاقیات را کوتاه‌تر می‌کند و آن بیرونی‌ها، با ترشح چسبناک و رقت انگیز هذیان‌های ذهنی‌شان باقی‌ماندگان این دایره کوچک شده را می‌آزارند و حس بازنده بودن را تحمیل می‌کنند.

حالا اینکه چگونه و تا کجا می‌شود تحمل کرد و دوام آورد، خود حکایتی است که مجالی دیگر طلب می‌کند. اما عجالتاً خدمتتان عارضم:

"دعوت من بر تو آن شد، کایزدت عاشق کناد"

سعید عرب پناهی

4 اردیبهشت ماه 1404

اشک‌ها و لبخندهای تاریخ بر چهره‌ی جغرافیا

"جرد دایموند" در کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد"، جغرافیا را بستر و زمینه اصلی تکامل فرهنگی و پیشرفت جوامع می‌داند و "دارون عجم اوغلو" نیز در کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند الیگارشی حاکم بر برخی جوامع را عامل شکست و سقوط آن جوامع ذکر می‌کند و به استناد نظرگاه نهادگرایان، نهادهای قدرتمند را ستون پیشرفت می‌داند. همه چیز حول "توسعه یافتگی" می‌چرخد. همان چیزی که دنیای مدرن در پی آنست. اما فارغ از اینکه نتیجه کدامیک از این پژوهش‌ها به واقعیت نزدیک است، به نظر می‌رسد این همه‌ی ماجرا نیست. گویی چیزی کم است. مثل یک غذای بی‌نمک یا نوشابه‌ای بدون گاز.

"ایوان کلیما" در کتاب "روح پراگ" می‌گوید یک شهر مثل یک آدم است، برای اینکه بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم باید آن را به گونه‌ای ویژه ببینیم، "منِ" آن شهر، شخصیت اصیلش، هویت‌اش، روح آن شهر را درک کنیم و آنچه که در طول زمان و عرض مکان بر آن رفته است را بشناسیم. به نظر نگارنده "ادبیات" بهترین واسطه و محمل برای دستیابی به این مهم است. ظرفیتی غنی برای کشف همه‌ی ظرافت‌ها و کنج‌های ناپیدای احساسات و عواطف تجمیع شده روح یک ملت که خودش را در لایه‌های تاریخ، پنهان کرده است. ادبیات جایی است که می‌توان اشک‌ها و لبخندهای تاریخ را بر چهره‌ی یک جغرافیا دید. جایی که در آن، زخم‌های ناسور نشسته بر روح جمعی یک ملت، تاب مستوری ندارد و در پس فریب توسعه‌یافتگی پنهان نمی‌شود. بحر عمیقی برای "کشاکش رنج و معنا".

"سوزان سانتاگ" در سخنرانی خود با عنوان "وجدان کلمات" چنین می‌گوید:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است. ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین‌ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

سعید عرب پناهی

فروردین 1404

ادبیات و حافظه

ایوان کلیما در کتاب روح پراگ چنین می‌نویسد:

مبارزه برای فرا رفتن از مرگ، ذاتاً مبارزه‌ای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد، یکی از پایه‌ای ترین احساسات زیستی وجودی است. ما با مقا.مت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می‌کنیم و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت می‌کنیم. یکی از اشکالی که این مقاوت می‌تواند به خودش بگیرد، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخودآگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: " چون می‌آفرینم، پس با مرگ می‌ستیزم"

حافظه و خاطره صرفاٌ از طریق ثبت وظیفه‌وارِ فلان یا بهمان تجربه، زبان به گفتار نمی‌گشاید، به عکس نوشتن مسئولیتی است که از آگاهی بر تداوم تجربه‌ها سرچشمه می‌گیرد. آگاهی بر این که هرآنچه پیش‌تر گذشته است باز هم پیش خواهد آمد، آگاهی بر سرنوشت همه‌ی آنهایی که پیش‌تر بودند، یعنی مسئولیتی برای حفظ همه‌ی چیزهایی که نباید فراموش شوند، زیرا در غیر اینصورت به خلا می‌رسیم.

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده‌ی زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفاٌ بارهایی اضافه هستند که باید زمین‌شان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی‌سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همه‌ی سنت‌های پیشین را به سخره می‌گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری‌ها و تئاترها پوزخند می‌زد.

مهم نیست که رژیم‌های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند، ادبیات آوانگارد را منحط می‌دانستند و رد می‌کردند؛ آن‌ها هم همان نگاه تحقیر آمیز آوانگارد را به سنت و ارزش‌های سنتی، به حافظه و خاطره‌ی اصیل نوع بشر داشتند و بعد تلاش می‌کردند حافظه‌ای جعلی و ارزش‌هایی کاذب را به ادبیات تحمیل می‌کنند.

در هر جند ثانی کتابی تازه منتشر می‌شود. کتاب‌هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی‌گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می‌شوند که آفرینندگان آنها فریاد اعتراضی بشنوند علیه آن فراموشی که بر سر آنها فرود می‌آید، بر سر پیشینیان آنها و هم عصرانشان که به یک سان فرود می‌آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.

ترجمه خشایار دیهیمی ص 48 و 49

ادرس کانال تلگرامی

کانال تلگرام:
t.me/nagvayeasheghi
نجوای عاشقی

یادم هست در دوران کودکی‌ام، کارت‌هایی برای بازی بود، با موضوعات فوتبال، هواپیما و ... و من مجموعه‌ای از اغلب آن‌ها داشتم. آنقدر نسبت به آن‌ها حساسیت داشتم که اگر آسیب می‌دیدند یا خراب می‌شدند تا مدت‌ها غصه می‌خوردم. اما امروز دیگر آن کارت‌ها را ندارم، نمی‌دانم چه شدند و البته دیگر اهمیتی هم ندارد. آن‌ها به خاطره‌ای دور و مبهم تبدیل شدند که اگر روزی هم پیدایشان کنم بعید است بیشتر از چند دقیقه مشغولم کنند.

اهمیت آن‌ها ریشه در کودکانه‌های من داشت. معیارهایی که امروز اعتباری ندارند. از آن زمان تا کنون کارت‌های بازی متفاوتی برایم مهم شده ولی به تدریج فراموش شده‌اند.

حالا آموخته‌ام، بسیاری از رویدادها و وقایع و دستاوردهای زندگی اصالتی ندارند، ماندگار نیستند، توابعی هستند از زمان و مکان. درست مثل خیلی از آدم‌ها و رفتارهایشان. یاد گرفته‌ام نباید برای بدست آوردن و یا از دست دادن بسیاری از آن‌ها ناراحت و نگران باشم. یاد گرفته‌ام ما نمی‌توانیم همه‌ی موضوعاتی را که دلخواهمان است یا آزارمان می‌دهد را حذف یا کنترل کنیم، اما می‌توانیم با بزرگ شدن از درون، آن‌ها را به حداقل درخورشان فرو بکاهیم.

حالا آموخته‌ام، باید از انگاره‌های گمراه کننده بپرهیزم. باید معیارهایی داشته باشم که با آن‌ها، روزمرگی را از فضیلت تمییز دهم. به صداهایی با فرکانس‌های خاص واکنش نشان دهم. کلامی که جانم را فربه ‌کند. سایر حرف‌ها و صداها را فقط بشنوم. به دوستی می‌گفتم وقتی به شنیدن صدای داستایفسکی، کافکا، کامو و دیگر صاحبان اندیشه عادت کنی، چه اهمیتی دارد فلان کس چه می‌گوید.

باید بر روی موضوعاتی تمرکز کنم که تاریخ مصرف نداشته باشند، در زمینی بازی کنم که سطح تراز بالایی داشته باشد.

این‌ها به من کمک می‌کند بهترین نسخه از خودم باشم.

سعید عرب پناهی

دیماه 1403

رمان"دود"

خواندن "دود" (Humo) اولین تجربه‌ی من از آثار "خوسه اوبخرو" (José Ovejero) بود. شاهکاری است که وقتی شروع کنید، نمی‌توانید تا انتها رهایش کنید. وسوسه کننده، نگران کننده و گاهی ویران کننده است. نمی‌توانید از کنشگری‌های شخصیت داستان جدا بمانید. عمیقا درگیر اتفاقات داستان می‌شوید.

خواننده در این داستان با یک "دیستوپیا" روبروست. روایتی "پساآخرالزمانی" با تصویر سازی‌های شگفت انگیز. در این داستان هیچ‌یک از شخصیت‌ها نام ندارند (زن، مرد، بچه، غریبه، فقط گربه‌شان نام دارد: "میس دیسی")، تصویر ندارند، مشخص نیست اینجایی که هستند کجاست؟ از کجا آمده‌اند و مقصدشان کجاست؟ زمان معنایی اعتباری ندارد فقط چرخه‌های طبیعی است.

شخصیت‌های اصلی در یک خانه هستند، اما خانواده نیستند. هیچ پیوند عاطفی آن‌ها را به هم متصل نمی‌کند. آن‌ها فقط برای زنده ماندن به‌هم نیاز دارند. بدون هیچ عمق احساسی. هرچه هست تنهایی است و تلاش برای بقا. هر مواجهه‌ای با انسان‌های دیگر یک تهدید بالقوه محسوب می‌شود. چیزی به نام "ما" معنا ندارد. گویی زنده ماندن فی نفسه اهمیت دارد بدون اینکه بپرسیم چرا؟

در اینجا طبیعت کارکردهای خود را دارد. با قوانینی ثابت، بی‌رحم و همه شمول. کارمایی در کار نیست و برای اشرف مخلوقات هیچ امتیازی قائل نمی‌شود. تنها چرخه‌های حیات هستند که حکمروایی می‌کنند. به نظر می‌رسد دنیای ویرانگر بیرون، نمادی از درون ویران شده انسان ‌باشد.

"دود" جستجویی موشکافانه است از وضعیت انسان تنهای امروز، بدون هیچ چشم اندازی، بدون هیچ روایت دلنشینی. این داستان به ما نشان می‌دهد "زندگی بدون ‌خاطره" و "بدون روایت" چیزی جز "کشف راز بقا" نیست. انسان‌ها باید در کنار هم معنا پیدا کنند. خاطره بسازند، روایت‌ها را شخصی سازی کنند. همانطور که بچه در ویرانه‌های یک کلبه یک عکس از خانواده‌ای ناشناس را از روی دیوار بر می‌دارد، زیر پیراهنش مخفی می‌کند و تا انتها نگاهش می‌دارد. گویی می‌خواهد به ما بگوید: این است که به زندگی ارزش می‌بخشد.

و بالاخره "دود" باید چیزی باشد که از دودکش یک خانه گرم با چراغ‌های روشن و لبریز از امید بر می‌خیزد (آنگونه که زن در سفر اکتشافی‌اش انتظار داشت از دوردست، کلبه‌اش را ببیند.) نه حاصل از آتش گرفتن و خاکستر شدن کلبه امن او.

حالا با شماست که میان این حجم از ناملایمات و ناهنجاری چگونه "زیبایی" را کشف کنید.

پ.ن : کسانی که این داستان را خوانده اند آیا از هجمه زنبورها و زندانی شدن در خانه و پوشانده سر و صورت یاد دوران کرونا نیفتادید. صدای وزوز این زنبورها هم یادآور اخبار و تذکرات و توصیه‌های دائمی اخبار و رسانه‌‌ها نبود؟

البته این رمان قبل از دوران همه‌گیری کرونا نوشته شده است.

این کتاب توسط "آرمان امین" به فارسی ترجمه شده و توسط نشر افق منتشر گردیده است.

سعید عرب پناهی

آذرماه 1403

حق فراموش شده ای به نام "احترام شهروندی"

یکی از طبیعی‌ترین و عادی‌ترین امور روزمره زندگی، خرید نان است. من هم طبق روال رفتم نانوایی برای خرید نان که دست بر قضا لواشی بود از نوع ماشینی، صفی هم در کار نبود و ماشین با سرعت زیادی نان ها را بر هم می‌انباشت.

یک لحظه به فکرم رسید که دستانم تمییز نیست و از مسئول آنجا خواهش کردم به تعداد 20 نان برایم در کیسه‌ای قرار دهد. به نظرم نمی‌رسید که درخواست عجیب و غیر معمول یا خارج از عرفی کرده باشم. اما در کمال تعجب، ایشان گفت وظیفه ما جمع کردن و تحویل به مشتری نیست !! اگر هر کس که می‌آید، ما برایش نان جمع کنیم که نمی‌شود !! و رفت آن طرف‌تر ایستاد.

بگذریم که از خرید نان لواش منصرف شدم و خانواده را به یک بربری داغ میهمان کردم، اما موضوعاتی در ذهنم شکل گرفت که تا چند روز برای درک و هضم آن انرژی مصرف کردم و سلول خاکستری سوزاندم.

اول اینکه برداشت آن نانوای محترم از "کار" و "وظیفه"، فصل جدیدی از مفاهیم کسب و کار و ارتباط با مشتری را برای دانش آموز علامندی چون من - در این حوزه - باز کرد و سبب شد حمد و سوره ای برای جناب فیلیپ کاتلر و جک ولش و پیتر دراکر و سایر زحمت کشان این مقوله نثار کنم، باشد که التیام یابند. کنشگری آن جناب یادم انداخت که مگر مشتری خدای بازار نبود؟ مگر در بیانیه ارزش نمی‌نوشتیم هدف خدمت به مشتری و کسب رضایت اوست؟ مگر در مفاهیم جدید نمی‌گویند برنده افرادی هستند که برای مشتری حال خوب فراهم کنند؟ پس به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را ؟ اوضاع زمانی پیچیده‌تر می‌شود که این رفتار نهادینه شده ایشان تأثیر منفی بر کسب و کارش هم ندارد.

دوم اینکه اگر هر کس خودش نان را بردارد تکلیف‌مان با بهداشت چه می‌شود؟

و بالاخره اینکه مگر فقط همین نانوایی است که با ما چنین رفتار می‌کند؟ اپیدمی بی‌تعهدی و ترک فعل احترام در همه‌ی سطوح اجتماع، نهادهای دولتی، کسب و کارهای خُرد و هرجایی که بخواهیم خدمتی مطالبه کنیم به ما یادآوری می‌کند که مانند یک شهروند با ما رفتار نمی‌شود. احترامی که شایسته‌ی یک شهروند است دریافت نمی‌کنیم و بد تر از آن اینکه این حق را فراموش کرده‌ایم، مطالبه‌ای بابت آن نداریم و به این وضع تن داده و عادت کرده‌ایم. احساس می‌کنم سکنه‌ی این سرزمین هستم نه یک شهروند.

سعید عرب پناهی

23 آذرماه 1403

اورلیا - ژرار دو نروال

رؤیاهای ما زندگی دوم‌مان هستند

(یادداشی بر رمان اورلیا، نوشته ژرار دو نروال)

در همین ابتدا بگویم، اگر فکر کردید با یک رمان کم حجم و روان سر و کار دارید، سخت در اشتباه هستید. هم رمان خاص است و هم نویسنده‌اش. در این یادداشت سعی شده است با ترجمه و استفاده از منابع معتبر، رمان شگفت انگیز "اورلیا" (Aurélia)، نوشته "ژرار دونروال" (Gérard de Nerval) بررسی شود. به همین منظور پس از آشنایی مختصر با نویسنده (که برای شناخت اثرش حائز اهمیت است) با استناد به سخنرانی بسیار مهم "یونگ" درباره این اثر و تفسیرهای آن با رویکرد "روانشناسی تحلیلی"، به محتوای رمان پرداخته می‌شود و بالاخره به ساختار و ریخت شناسی روایت اشاره خواهد شد. البته برخی از پژوهشگران سعی در مقایسه تطبیقی بین این اثر و "بوف کور" "صادق هدایت" داشته ‌اند که این وجیزه را مجال پرداختن بدان نیست.

اگر این رمان را مطالعه کرده‌اید، این نوشتار می‌تواند برخی از ابهامات ذهنی شما را مرتفع نماید و اگر هنوز آن را مطالعه نکردید، می‌تواند ابزار خوبی برای مسیر صعب خواندن آن باشد.

سعید عرب پناهی

متن کامل پژوهش به صورت PDF در ((اینجا))

با ما به پایان می‌رسد

زندگی اغلب انسان‌ها، همچون یک "فراکتال"، برساخته از ریزساختارهایی مشابه است که نسل به نسل تکرار می‌شوند. چرخه‌هایی تکرار‌پذیر و قابل پیش‌بینی.

در این میان "چرخه‌های طیبه" به واسطه دلالت‌شان به بالندگی، رو به رشد هستند و هر نسلی ارزش افزوده‌ای است بر اندوخته‌های قبلی. اما در "چرخه‌های فلاکت"، تروماهای ناشی از فقر، خشونت، بیسوادی و ... حاصلش انسان‌های تحقیر شده و آسیب دیده‌ایست که اغلب با قبول سرنوشت، آن را همچون میراثی به فرزندان خود می‌سپارند. اینان پذیرفته‌اند که "تقدیر"شان همین است. سرپوشی برای ترس و بی‌مایگی و نداشتن عزت نفس .

چاره قطع زنجیره‌ها و چرخه‌های فلاکت، اراده‌ای قوی برای نپذیرفتن این سرنوشت تحمیلی است. اینکه یک نفر بگوید:

(( با ما به پایان می رسد))

It Ends With Us عنوان فیلمی است به کارگردانی جاستین بالدونی که خودش نقش مقابل بلیک لایولی را هم بازی می‌کند. این فیلم، اقتباسی است از کتابی با همین نام نوشته نویسنده مطرح این روزها، کالین هوور، که در سال 2016 منتشر شد. البته به دلیل رفتار بازیگران، پخش این فیلم با حاشیه‌هایی همراه بود.

پ.ن: لیلی بلوم تصمیم گرفت مانند مادرش از سختی جدایی از همسری که نسبت به او خشونت جسمی روا می‌داشت، نهراسد و این چرخه فلاکت را به دخترش منتقل نکند.

"گیلتی پلژر" (Guilty Pleasure)

گاهی اوقات ممکن است به خاطر لذت بردن از برخی چیزها در زندگی کمی احساس گناه کنید، چرا که احساس می‌کنید نباید این کار را انجام دهید یا اینکه در شأن شما نیست و یا از انجام آن در جمع خجالت می کشید. مثل گوش کردن به یک آهنگ ریتمیک مبتذل یا دیدن یک فیلم هندی یا سریال ترکیه‌ای، در حالیکه سلیقه شما را با فیلم‌های فاخر می شناسند.

"گیلتی پلژر" (Guilty Pleasure) که به «لذت گناه‌آلود» یا «دلچسب ناپسند» ترجمه شده، در واقع همان ممنوعه ذهن شماست که به نوعی از آن لذت می برید اما مورد تأیید عمومی و اجتماعی که در آن زیست می کنید، نیست.

در باب اینکه چه عواملی سبب این احساس گناه می‌شود می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد:

1- فشار اجتماعی برای همیشه سازنده بودن و انتظارات بهره وری دائمی.

2- تربیت و باورهای شخصی که می‌تواند ناشی از تعالیم دینی یا سنتی خانواده و اجتماع باشد.

3- تأکید مستمر بر سلامت و تناسب اندام.

4- نگرانی و ترس از قضاوت دیگران.

4- اهداف سختگیرانه خود انضباطی، مانند رژیم غذایی یا ورزش.

5- افسانه دائمی خودسازی.

اما بررسی ها نشان می دهند اغلب این "لذت‌های گناه آلود" ( به شرطی که به مرحله افراط نرسند و به دیگران آسیب نرسانند) در واقع پذیرایی‌ها و زمان‌های استراحت کوتاهی است که در زندگی پر مشغله، جدی و پر استرس، برای خودمان فراهم می کنیم. این موضوعات بی‌اهمیت و بعضا غیر ضروری که باعث شادی ما می‌شوند، می‌توانند برای سلامت ذهنی و عاطفی ما مفید باشند. آن‌ها به ما یادآوری می‌کنند که زندگی فقط در مورد "بهره‌وری" و "مسئولیت‌پذیری" نیست، بلکه لذت بردن از لذت‌های ساده‌ای است که ما را خوشحال می‌کند. اما باید توجه داشت، کلید بهره‌مندی از این لذت‌های گناه آلود، "اعتدال" است. وقتی این فعالیت‌ها را در تعادل نگه دارید، می‌توانند به رفاه و شادی کلی شما کمک کنند.

برخی از این گیلتی پلژرها عبارتند از :

1- خوردن گاه گاه برخی مواد غذایی که دوس دارید اما همیشه گفته شده مضر هستند. مانند نوشابه، چیپس و پفک.

2- به تعویق انداختن برخی کارها.

3- تا دیر وقت بیدار ماندن در برخی شب‌ها و دیر بیدار شدن صبح.

4- ولخرجی برای اقلام غیر ضروری که دوستشان دارید.

5- دیدن یک فیلم سرگرم کننده که نیاز به تفکر و مداقه ندارد. فراغت از دنیا و غوطه‌ور شدن در آن.

6- خواندن کتاب‌ها و مجلات زرد و پیگیری زندگی سلبریتی‌ها.

7- بازی‌های کامپیوتری.

8- مرور غیر هدفمند صفحات فضای مجازی.

9- نادیده گرفتن مراقبه‌های روزانه. مانند مدیتیشن، ورزش و...

10- تنبلی مطلق در برخی از ساعات هفته.

11- گوش دادن به برخی موسیقی‌های پیش پا افتاده که دوستشان دارید. در تنهایی یا با دوستان نزدیکتان.

12- مسافرت‌های کوتاه مدت و ناگهانی.

در پایان نیز تأکید می‌شود، ایجاد مرزهای آگاهانه بین جریان اصلی و اصیل زندگی با زمان‌های کوتاه استراحت، بسیار مهم است. نیاز به تمرین و مراقبت دارد و لازم است اعتدال رعایت گردد.