حق فراموش شده ای به نام "احترام شهروندی"
یکی از طبیعیترین و عادیترین امور روزمره زندگی، خرید نان است. من هم طبق روال رفتم نانوایی برای خرید نان که دست بر قضا لواشی بود از نوع ماشینی، صفی هم در کار نبود و ماشین با سرعت زیادی نان ها را بر هم میانباشت.
یک لحظه به فکرم رسید که دستانم تمییز نیست و از مسئول آنجا خواهش کردم به تعداد 20 نان برایم در کیسهای قرار دهد. به نظرم نمیرسید که درخواست عجیب و غیر معمول یا خارج از عرفی کرده باشم. اما در کمال تعجب، ایشان گفت وظیفه ما جمع کردن و تحویل به مشتری نیست !! اگر هر کس که میآید، ما برایش نان جمع کنیم که نمیشود !! و رفت آن طرفتر ایستاد.
بگذریم که از خرید نان لواش منصرف شدم و خانواده را به یک بربری داغ میهمان کردم، اما موضوعاتی در ذهنم شکل گرفت که تا چند روز برای درک و هضم آن انرژی مصرف کردم و سلول خاکستری سوزاندم.
اول اینکه برداشت آن نانوای محترم از "کار" و "وظیفه"، فصل جدیدی از مفاهیم کسب و کار و ارتباط با مشتری را برای دانش آموز علامندی چون من - در این حوزه - باز کرد و سبب شد حمد و سوره ای برای جناب فیلیپ کاتلر و جک ولش و پیتر دراکر و سایر زحمت کشان این مقوله نثار کنم، باشد که التیام یابند. کنشگری آن جناب یادم انداخت که مگر مشتری خدای بازار نبود؟ مگر در بیانیه ارزش نمینوشتیم هدف خدمت به مشتری و کسب رضایت اوست؟ مگر در مفاهیم جدید نمیگویند برنده افرادی هستند که برای مشتری حال خوب فراهم کنند؟ پس به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را ؟ اوضاع زمانی پیچیدهتر میشود که این رفتار نهادینه شده ایشان تأثیر منفی بر کسب و کارش هم ندارد.
دوم اینکه اگر هر کس خودش نان را بردارد تکلیفمان با بهداشت چه میشود؟
و بالاخره اینکه مگر فقط همین نانوایی است که با ما چنین رفتار میکند؟ اپیدمی بیتعهدی و ترک فعل احترام در همهی سطوح اجتماع، نهادهای دولتی، کسب و کارهای خُرد و هرجایی که بخواهیم خدمتی مطالبه کنیم به ما یادآوری میکند که مانند یک شهروند با ما رفتار نمیشود. احترامی که شایستهی یک شهروند است دریافت نمیکنیم و بد تر از آن اینکه این حق را فراموش کردهایم، مطالبهای بابت آن نداریم و به این وضع تن داده و عادت کردهایم. احساس میکنم سکنهی این سرزمین هستم نه یک شهروند.
سعید عرب پناهی
23 آذرماه 1403