اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،

می خواهم بگویم : سلام!

اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،

می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!

از کوچه های بی چراغ!

از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!

از این ترانه ی تار...

 

مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!

 

کم کم این حکایت ِ دیده و دل،

که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،

باورم شده بود!

باورم شده بود،

که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!

راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،

به گوشت نمی رسید؟

تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!

آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،

که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟

می دانم!

تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!

اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،

از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!

یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،

در دوردست ِ دریا امیدی نیست!

می ترسیدم - خدای نکرده ! -

آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،

تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!

اما آمدی!

بانوی همیشه ی نجات و نجابت!

حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!

این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،

انگشتانم،

برای شمردنشان

کم می اید!

 

یغما گلرویی

تو را نگا‌ه می‌کنم‌:

چشمانت خلاصه‌ی‌ آتش‌فشان‌ است،

هم‌‌رنگِِ خاک‌ِ دیاری‌ که‌ دوستش‌ می‌دارم !

چال‌ِ کنج‌ِ لبانت‌

هلالک‌ِ جُفتی‌ ماه‌ است‌

با خورشیدی‌ در قفا

که‌ مردمان‌ِ سرزمین‌ِ قلب‌ِ مرا

به‌ وِلوِله وا می‌دارد

با انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ رو به‌ آسمان !

خنده‌ات‌ باران‌ِ مرواریدْ است‌

و اخمت‌

زلزله‌یی‌ که‌ شهر آرزوهایم‌ را

ویران‌ می‌کند !

تو را نگاه‌ می‌کنم‌

و جهان‌ رنگ‌ می‌بازد

نگاهت می‌کنم‌

و خود را نمی‌بینم !

 

یغما گلرویی

همیشه

به انتهای گریه که می رسم

صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم

صدای غروب غزال ها را

صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!

آرام تر که شدم،

شعری از دفاتر دریا می خوانم

و به انعکاس صدایم

در آیینۀ اتاق

خیره می شوم

در برودت این همه حیرت

کجا مانده ای آخر؟؟

 

یغما گلرویی

می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!

تنها برای دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!

حالا اگر این طایفه ی بی ترانه را

تحمل شنیدن ِ آوازهای من نیست،

این پهنه ی پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!

بگذار به غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!

بگذار از غربال ِ نازادگان بگذرم!

بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!

مگر چه می شود؟

اصلاً دلم نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!

می خواهم در خیابان شاعر باشم!

وقتی راه می روم،

آواز می خوانم،

گریه می کنم!

وقتی گربه ی گرسنه ی کوچه را،

به نان ِ نوازشی سیر می کنم!

می خواهم آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!

می خواهم تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!

می خواهم تمام فانوسهای فاصله را روشن کنم!

می خواهم یک بار،

فقط یک بار ترانه ای به سادگی ِ سکوت ِ کودکان بنویسم!

آنوقت دفترم را ببندم،

بیایم روی همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،

صدای پای تو را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،

چهره ات را در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم

و بمیرم!

به همین سادگی!

.....................

 

یغما گلرویی

از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟                                                       

فرض کن پاک کنی برداشتم

و نام تو را

از سر نویس ِ تمام نامه ها

و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!

فرض کن با قلمم جناق شکستم!

به پرسش و پروانه پشت کردم

و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!

فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،

حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد

و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،

صدای آواز های مرا نشنید!

بگو آنوقت،

با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟

با التماس این دل ِ در به در!

با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...

باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،

خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!

موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!

همنشین ِ نفسهای من شده ای! خاتون!

با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!

 

یغما گلرویی

از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟ 

سلام می کنم به باد،

به بادبادک و بوسه،

به سکوت و سوال

و به گلدانی،

که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ،

به «چرا» های کودکی،

به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!

سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،

به مسیر ِ مدرسه،

به بالش ِ نمناک،

به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،

به نِی زنی تنها،

به آفتاب و آرزوی آمدنت!

سلام می کنم به کوچه، به کلمه،

به چلچله های بی چهچه،

به همین سر به هوایی ِ ساده!

سلام می کنم به بی صبری،

به بغض، به باران،

به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...

باورکن من به یک پاسخ کوتاه،

به یک سلام ِ سر سری راضیم!

آخر چرا سکوت می کنی؟

 

یغما گلرویی

شاعر که شدم

نردبانی بلند بر می دارم

پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم

و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم

شاعر که شدم

........................ 

ادامه نوشته

نمی دانم چرا همه می خواهند،

طناب ِ امیدم را

از بام آمدنت ببرند!

می گویند،

باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!

عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،

تقدیر می نامند!

حالا مدتی ست که می دانم،

اکثر این چله نشین ها چرند می گویند!

آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،

اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی


............................

ادامه نوشته

بخوان‌ به‌ معراج‌ آغوشت‌ مرا

که‌ سرزمین‌ این‌ کولی‌

از مرز نفس‌های‌ تو آغاز می‌شود !

 

یغما گلرویی

دستم نه،

اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!

نمی دانم چرا

وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین

نگاه می کنم،

پرده ی لرزانی از باران و نمک

چهره ی تو را هاشور می زند!

هم‌خانه ها می پرسند:

این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،

که در بام تمام ترانه های تو

رد ِ پای پریدنش پیداست؟

من نگاهشان می کنم،

لبخند می زنم

و می بارم!

 


یغما گلرویی / نامت را نبوسم؟