گاهی آنقدر واقعیت داری

که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد

به یک درخت خیره می شوم

از سنگ ها توقع دارم مهربانی را

باران بر کتفم می بارد

دستهایم هوا را در آغوش می گیرد

شادی پایین تر از این مرتبه است

که بگویم چقدر

گاهی آن قدر واقعیت داری

که من صدای فروریختن

شانه های سنگی شیطان را می شنوم

و تعجب نمی کنم

اگر ببینم ماه

با بچه های کوهستان

گل گاو زبان می چیند؟

 

زنده یاد سلمان هراتی

 

از مجموعه: دری به خانه خورشید / نیایش واره‌ها

من همان شبان عاشقم

سینه چاک و ساکت و غریب

بی تکلف و رها

در خراب دشتهای دور

درپی تو می دوم

ساده و صبور

یک سبد ستاره چیده ام برای تو

یک سبد ستاره

کوزه ای پر آب

دسته ای گل از نگاه آفتاب

یک عبا برای شانه های مهربان تو

در شبان سرد

چارقی برای گام های مهربان تو

در هجوم درد

***

من همان بلال الکنم

در تلفظ تو ناتوان

آه از عتاب !

 

سلمان هراتی                                           

زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ می دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب! 

سلمان هراتی

سلام بر آنان‌
كه در پنهان خويش
‌بهاری برای شكفتن دارند
و می‌دانند هياهوی گنجشكهای حقير
ربطی با بهار ندارد
حتی كنايه‌وار
بهار غنچه‌ی سبزی است‌
كه مثل لبخند بايد
بر لب انسان بشكفد
بشقاب‌های كوچك سبزه
‌تنها يك «سين‌»
به «سين‌»های ناقص سفره می‌افزايد
بهار كی می‌تواند اين همه بی‌معنی باشد؟
بهار آن است كه خود ببويد
نه آن‌كه تقويم بگويد 


سلمان هراتی