این، یک جنون منطقی‌ است که می‌خواهمت هنوز!

حسی به غیر عاشقی‌ است که می‌خواهمت  هنوز...

 

شاید فریب آینه‌ است که تکرار می‌شود!

این هم دروغ صادقی‌ است که می‌خواهمت هنوز...

 

تا مرز لمس جسم توست حضور کویریَت!

حتما دلت شقایقی‌ است که می‌خواهمت هنوز...

 

وقت گرفتن دلی‌ است که از من ربوده‌ای!

شوق قصاص سارقی ا‌ست که می‌خواهمت هنوز...

 

هنگام انتخاب توست! اگر خواستی بمان!

این آخرین دقایقی ا‌ست که می خواهمت هنوز...

 

 مرحوم افشین یداللهی

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟

 

ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

 

 

در ابریشم عادت آسوده بودم...

 

تو با حال پروانه ی من چه کردی؟

 

 

ننوشیده از جام چشم تو مستم...

 

خمار است میخانه ی من...چه کردی؟

 

 

مگر لایق تکیه دادن نبودم؟

 

تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟

 

 

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی...

 

سفر کرده !باخانه ی من چه کردی؟

 

 

جهان من از گریه ات خیس باران...

 

تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟

 

 

 

مرحوم افشین یداللهی

خسته‌تر از صدای من، گریه‌ی بی‌صدای تو

حیف که مانده پیش من، خاطره‌ات به جای تو

 

رفتی و آشنای تو، بی‌تو غریب ماند و بس

قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

 

طعنه به ماجرا بزن، اسم مرا صدا بزن

قلب مرا ستاره کن، دل به ستاره‌ها بزن

 

تکیه به شانه‌ام بده، دل به ترانه‌ام بده

راوی آوارگی‌ام، راه به خانه‌ام بده

 

یک‌سره فتح می‌شوم، با تو اگر خطر کنم

سایه‌ی عشق می‌شوم، با تو اگر سفر کنم

 

شب‌شکن صد آینه، با شب من چه می‌کنی؟

این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی

 

وقت غروب آرزو، بهت مرا نظاره کن

با تو طلوع می‌کنم ولوله‌ای دوباره کن

 

با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم

کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم

 

دکتر افشین یداللهی

گیسویت تعزیتی از رویا

مرز در عقل و جنون باریک است

كفر و ایمان چه به هم نزدیک است

                     

عشق هم در دل ما سردرگم

مثل ویرانی و بهت مردم

                      

گیسویت تعزیتی از رویا

شب طولانی خون تا فردا

 

خون چرا در رگ من زنجیر است

زخم من تشنه‌تر از شمشیر است

 

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

 

عشق تو پشت جنون محو شده

هوشیاری‌ست مگو سهو شده

 

من و رسوایی و این بار گناه

تو و تنهایی و آن چشم سیاه

 

از من تازه مسلمان بگذر، بگذر

بگذر، از سر پیمان بگذر، بگذر

 

دِین دیوانه به دین عشق تو شد

جاده‌ی شك به یقین عشق تو شد

 

مستم از جام تهی، حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

 

  افشین یداللهی 

من از پشت شبهای بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

 

تو تعبير رؤيای ناديده ای

تو نوری كه بر سايه تابيده ای

تو يك آسمان، بخشش بی طلب

تو بر خاك ترديد، باريده ای

 

تو يك خانه در كوچه زندگی

تو يك كوچه در شهر آزادگی

تو يك شهر در سرزمين حضور

تويی راز بودن به اين سادگی

 

مرا با نگاهت به رؤيا بِبر

مرا تا تماشای فردا بِبر

دلم قطره ای بي تپش در سراب

مرا تا تكاپوی دريا بِبر

 

افشین یداللهی