بر دکه ی روزنامه فروشی

 

باران

 

به شکل الفبا می بارد

 

دوست دارم

 

چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم

 

و منتظرت بمانم

 

باران عصر

 

موزون و مقفا

 

می بارد... می بارد... می بارد

 

و تو

 

دیر کرده ای

 

گل ها

 

مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند

 

تو نخواهی آمد

 

و شعر

 

داستان پرنده ای است

 

که پرواز را دوست دارد و

 

بالی ندارد.

 

 

شمس لنگرودی

می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم

 

عطر بال پرنده ای تازه سال

 

که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت

 

و به خانه ی خود برنگشت.

 

یادهای تو دریاست

 

و من نهنگ گمشده ای

 

که در پی قویی

 

در جویی غرق شد!

 

یادهای تو بارانی سرکش است

 

که به اشتیاق دهانم مست می کند

 

و سر

 

به شیشۀ آسمان می کوبد،

 

صبحی ژاله بار است

 

که می بارد بر من

 

بیدارم می کند

 

و آفتاب

 

چشم گشوده به من

 

صبح به خیر می گوید.

 

 

 

شمس لنگرودی

زنده باد بال خدا

 

که فرو می افتد

 

و درست روی شانۀ من می نشیند،

 

زنده باد!

 

 

زنده باد آفتاب سحر

 

که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند

 

و تلالو اولش را برای تو پست می کند،

 

زنده باد!

 

 

زنده باد دفتر مشق من

 

که بین این همه کاغذ

 

فقط برای تو شعر جذب می کند،

 

زنده باد!

 

 

زنده باد سنگ های خیابان

 

که بین این همه کفش

 

فقط از کفش تو عکس می گیرند

 

و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند.

 

 

زنده باد عشق تو محبوبم ، زنده باد

 

که خیالم را آن قدر دور می برد

 

که برای حیات این مردم

 

معنایی پیدا کند.

 

 

آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.

 

 

محمد شمس لنگرودی

 

غمگین مشو عزیزدلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیندَ

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

 

شمس لنگرودی 

حکایتِ بارانِ بی امان است

این گونه که من

دوستت می‌دارم ...

 

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب‌ها

به بی‌راهه و راه‌ها تاختن

بی‌تاب ٬ بی‌قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

 

حکایت بارانی بی‌قرار است

این گونه که من دوستت می‌دارم ...

  

محمد شمس لنگرودی

در انتظار توام

در چنان هوایی بیا

که گریز از تو ممکن نباشد

تو

تمام تنهایی هایم را

از من گرفته ای

خیابان ها

بی حضور تو

راه های آشکار جهنم اند ..

  

شمس لنگرودی

اشتباه نکن

 

نه زيبايي تو

 

نه محبوبيت تو

 

مرا مجذوب خود نکرد

 

تنها آن هنگام که روح زخمي مرا بوسيدي

 

من عاشقت شدم

 

 

شمس لنگرودي  

برنمی گردند شعرها

 

به خانه نمی روند

 

تا برگردی

 

و دست تکان دهی.

 

روبان های سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران می لرزند

 

روبان های سفید، پیچیده بر گل سرخ های بی تاب را ببین!

 

بر نمی گردند شعرها

 

پراکنده نمی شوند

 

به انتظار تو در باران ایستاده اند

 

و به لبخندی، به تکان دستی، دل خوشند.

 

 

 شمس لنگرودی 

پروردگارا !

آزادم كن به شكل گلی درآيم

و با قطرات پایيزی بريزم

من تاب خنده ی سنجاب را بر آدم‌ بودن آدمی ندارم ...

 

شمس لنگرودی    

الفبا برای سخن گفتن نیست

برای نوشتن نام توست

اعداد ...

پیش از تولد تو به صف ایستادند

تا راز زادروز تو را بدانند

دست‌های من

برای جست و جوی تو پیدا شدند

دهانم

کشف دهان توست

ای کاشف آتش

در آسمان دلم توده برفی است

که به خنده‌های تو دل بسته است

 

شمس لنگرودی

نگاه کن، پرندگان زمستانی، چگونه در دل من خود را گرم می کنند

و ماه نیمه، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید

ببین چگونه تو را دوست دارم

که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد

و در حرارت خونم پناهی می جوید .

 

دوستت دارم

افیانوس ها

کنار جوی خانه تو زانو می زنند

و رد قدم های تو را می بویند

توفان ها

به کناری می ایستند

تا نسیم بلورینت بگذرد

تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند

تا طرح مردمکان تو را بگیرند .

 

دستی که تو را خلق کرده بود

تبعید شده از بهشت

چشمی گریزت را دید و سخنی نگفت

تبعید شده از بهشت

تو راز بهشت را

با خنده های درخشانت فاش کرده ای .

 

ای طعمه زندگی !

بال ستاره های گمشده!

تمشک غزل !

طراوت شادمانی !

بگذار

بال در بال آفتاب غرق شده در افق

به سوی تو پارو کشم

 

بگذار

با ستاره های زغال شده بر دو پاره آسمان بنویسم

خون تباه شده در گلوی پلنگی زخمی بودم من

که دام تو درمانم کرد .

 

دهانت

آشیانه شادمانی است

گلویت

خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت

چشمت

دو سوره از یاد رفته بود

که بر سر راهم یافتم

 

دکمه های پیرهنت

خرده ریز ستاره هایی است

که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند

و در کف من افتادند .

 

ای ماهی یونس !

جرقه بی انتها !

تو را

ساعت سازی کور با من آشنا کرد

که راز زمان را نمی دید

و بال های تو را دیدم من

که در آسمان ها می جنبید

و انتظار شانه های مرا می کشید

بال نقره یی از صدف

که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد .

 

غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کرده ای !

تلالو جادو !

حلاوت صبح ستاره شسته !

خدایت بودم

و تو را آفریدم

تا سجده کنم در کنارت .

 

شمس لنگرودی

سخت است آدم برفی ؛

سخت است !!

روشنایی روز را دوست داری

دل دل می کنی نکند بیاید !!

 

شمس لنگرودی

حاصل بوسه های تو

اکنون منم

شعری

که از شکوفه های بهاری سنگین است

و سر به سجده بر آب فرود آورده

دعا می خواند.

 

شمس لنگرودی

ز گلی که نچیده ام

عطری به سرانگشتم نیست

خاری در دل است

 

شمس لنگرودی

گنجشکان لاف می زنند:

جیک جیک جیک جیک...

جیک هیچ یک شان در نیامد

تو که دور می شدی.

 

شمس لنگرودی

غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

 

محمد شمس لنگرودی 

من فکر می‌کنم

که پشت همه‌ی تاریکی‌ها

شفافیّت شیری رنگ حیات است

این راز را

از حفره‌ی ماه و

روزنه‌های ستارگان دریافته‌ام.

 

شمس لنگرودی

دلم به بوي تو آغشته است  ،

سپيده دمان  كلمات سرگردان بر مي خيزند و خواب آلوده

دهان مرا مي جويند  تا از تو سخن بگويم  ؛

كجاي جهان رفته اي  ؟

نشان قدم هايت چون دان پرندگان  همه سويي ريخته است 

باز نمي گردي ، مي دانم و شعر  ..

چون گنجشك بخار آلودي  بر بام زمستاني به پاره يخي بدل خواهد شد

 

شمس لنگرودی 

صبح

سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید

تو نیامدی

گنجشک های منتظر

دور خانه ی من نشستند

و به هر سایه به خود لرزیدند

تو نیامدی

 

شعر از دلم به دهانم

از لب هایم به دلم پر کشید

تو نیامدی

 

آفتاب

از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید

تو نیامدی.

 

مه می داند

که باید برخیزد

و به خانه ی خود بیاید

در سینه ی من.

 

شمس لنگرودی

آرام باش عزیز من

آرام باش

حکایت دریاست زندگی

گاهی درخشش آفتاب ،

برق و بوی نمک ،

ترشح شادمانی

گاهی هم فرو می رویم ،

چشم های مان را می بندیم ،

همه جا تاریکی است ،

 

آرام باش عزیز من

آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می آوریم

و تلالو آفتاب را می بینیم

زیر بوته ای از برف

که این دفعه

درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.

 

شمس لنگرودی

از مجموعه: ملاح خیابان‌ها

با شبی که در چشمهایت در گذر است

مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش

چرا که من حقیقت هستی را

در حضور تو جسته ام

و در کنار تو صبحی است

که رنج شبان را

از یاد می برد

بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم

تا پریشانی دوشینم

از یاد برده شود.

 

محمد شمس لنگرودی

چون سیب رسیده ای

رها شده در رویا

با رود می روم

کاش

شاخه ای که از آب می گیرم

دست تو باشد.

 

شمس لنگرودی                                                       

دلم به بوی تو آغشته است

سپیده دمان

کلمات سرگردان برمی خیزند و

خواب آلوده دهان مرا می‌جویند

 تا از تو سخن بگویم

 کجای جهان رفته‌ای

نشان قدم هایت

چون دان پرندگان

همه سویی ریخته است

باز نمی‌گردی، می‌دانم

و شعر

چون گنجشک بخارآلودی

بر بام زمستانی

به پاره یخی

بدل خواهد شد.

 

شمس لنگرودی

سر می روم از خویش

از گوشه گوشه فرو می ریزم

و عطر تو

رسوایم می کند.

 

شمس لنگرودی  

دوستت دارم

و عشق تو از نامم می تراود

مثل شیره ی تک درختی مجروح

در حیاط زیارتگاهی.

 

شمس لنگرودی

و خلوتش

بهشتی است

که خداوندانش به تسلیم سر فرود آورده‌اند

در عظمتی

که خلأش

رمز زیستن است و تنفس

 

خانه‌اش

طراوتی دارد

 از عشق و آفتاب و سعادت

 

و آغوشش جزیره تابناکی است

که رویاهای زمستانی‌ام در آن جا می‌گیرند

...

بر آنم

چون شرم

بر گونه‌اش جا گیرم

تا شاید مگر

با شبنم رخسارش

فرشتگان را دیداری کرده باشم

 

شمس لنگرودی

خداوندا

تمام حرف های جهان یک طرف

این راز یک طرف :

آیات شما

چه قدر، شبیه به لبخند اوست!

 

شمس لنگرودی   

خوابی شیرین

که در انتظار تعبیرش نبودی،

بارانی

که دانه دانه تمیز می‌شود

و روی گونه‌ی من می‌نشیند،

کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند

تا از لبخندت پر شود.

 

اینجایی، تو

در آتش دست‌های من

و تشنه و بی‌امان می‌باری

می‌باری

و تسکینم می‌دهی.

 

شمس لنگرودی

به حرف تو رسیده ام

به حروفِ نام تو

باقی حرف ها را برای چه اختراع کرده اند

ترکیب شان

جز دروغی برای ادامه زندگی نیست !

                    

شمس لنگرودی                                            

بگذار تا جهان به زیبایی خود دل ببندد

بهار            

در مقدم تو قربانی می‌شود

تا از قطرات گلویش

شقایقی بروید

...

بی حضور تو

هیچ دفتری گشوده نمی‌ماند

بی گذار تو

معبری را پایان نیست

تو الفبای جهان را دیگر کرده‌ای

 پرندگان شوریده در نفست ره گم می کنند

شوریدگان هوایت را دریاب!

نگاه کن

دو پرنده روحم را می‌برند

و جهان در عبور پرندگان

شکل تو را می‌گیرد!

 


شمس لنگرودی

"گزیده ادبیات معاصر - شمس لنگرودی" / انتشارات نیستان