طریقه‌ی کتاب خواندن - آندره موروا  - برگردان: عزت‌الله خردمند

آیا کتاب خواندن هم کاری است؟ «وانری لاربو» مطالعه را «گناهی بدون عقاب» می‌داند و بالعکس «دکارت» آن را «گفت‌وگو با شریف‌ترین مردان قرون گذشته می‌شمارد»، و هر دو در تشخیص خود ذیحق هستند.

مطالعه مذموم مخصوص کسانی است که مطالعه در آنها اثر مخدر دارد و بدین‌وسیله از عالم حقیقت خارج شده در محیطی تصوری پا می‌گذارند. این عده یک لحظه هم نمی‌توانند بدون خواندن بگذرانند و به مطالعه هرموضوعی راغبند، مثلاً دایرةالمعارف را باز می‌کنند و مقاله راجع به نقاشی با آب و رنگ یا اصول ساختمان ماشین را با میل مطالعه می‌کنند. در مواقع تنهایی به مجلات و روزنامه‌ها پناه می‌برند، به خواندن هرصفحه‌ای که به دستشان افتاد مشغول شده و حاضر نیستند یک لحظه هم عنان به دست فکر خویش بسپارند.

آنها در مطالعه دنبال عقاید و اعمال نرفته تنها کلمات را از نظر می‌گذرانند تا بدان وسیله دنیا و خویشتن را فراموش کنند وحقایق را از نظر دور کنند. بدیهی است با این ترتیب کمتر مطالب پرمغز فرا می‌گیرند و به ارزش علمی و ادبی کتاب نظری ندارند.

مطالعه تفریحی از آنچه در بالا گفتیم بهتر است. این عده که کتاب «رمان» دوست دارند و این قبیل کتب را برای تفریح می‌خوانند یا از تأثیر زیبایی لذت می‌برد و یا احساسات درونیشان در اثر این نوع مطالعات بیدار شده شعف و سروری بدان ها دست می‌دهد و از خواندن کتاب های «رمان» به قضایایی که در زندگی خودشان اتفاق نیافتاده است پی می‌برند.

برخی نیز کتب اخلاقی و شعر را دوست دارند زیرا می‌بینند آنچه را که خود ملاحظه کرده یا احساس نموده‌اند نویسنده به بهترین وجه شرح داده و به زبان ساده‌تر ترجمان احساسات آنها گشته است.

اما آنان که کتب تاریخ را بدون آنکه به مطالعه دوره بخصوصی توجه داشته باشند می‌خوانند. بدین جهت از این کار کیف می‌کنند که متوجه می‌شوند بشر در طی قرون متمادی همواره زجر و آلام یکنواختی داشته است. این نوع مطالعه تفریحی ضرری ندارد.

بالأخره مطالعه جدی که یک کار واقعی و مخصوص کسانی است که دانشی می‌طلبند و اطلاعات معینی جستجو می‌کنند و به عبارت آخری برای استقرار بنایی که طرح آن را به طور مبهمی در مغز خود ریخته‌اند مصالح تهیه می‌کنند. در این نوع مطالعه در صورتی که خواننده کتاب حافظه خارق‌العاده‌ای نداشته باشد باید قبل از شروع مداد یا قلمی به دست گیرد و در غیر این صورت هربار دیگر که به مطالب خوانده شده محتاج شد مجبور است کتاب را از سر گیرد. من هرموقع کتاب تاریخ یا هرکتاب جدی دیگر را می‌خوانم در صفحه اول یا آخر کتاب موضوع اصلی را در چند کلمه یادداشت کرده و با این ترتیب می‌توانم هربار بدون آنکه کتاب را از نو بخوانم به مطلب مورد نظر مراجعه کنم.

کتاب خواندن نیز مانند هر «کار» دیگر «قواعدی» دارد که در اینجا بعضی از آن را ذکر می‌کنم:

1- عده‌ای از بیشتر نویسندگان اطلاعات سطحی دارند و این طریقه خوبی نیست. بلکه بهتر آن است که فقط چند نویسنده و چند موضوع انتخاب و مورد مطالعه قرار گیرد. زیرا زیبایی و تأثیر آثار هرنویسنده از اولین کتاب معلوم نمی‌شود. بایستی از جوانی همانطور که برای انتخاب دوستان در جامعه جستجو می‌کنیم در عالم کتاب قدم گذارده دوستان خویش را پیدا کنیم. اما وقتی آنان را برگزیدیم و پسندیدیم بایستی دست به دستشان داده از دنیای کتاب خارج شویم. اگر توانستید با «مونتنی» و «سن سیمون»، «رتز» و «بالزاک» یا «پروست» مأنوس شوید کافی است که زندگی شما از بابت کتاب نقصی نداشته باشد.

2- بایستی در انتخاب کتب جای زیادی به آثار نویسندگان بزرگ و مشاهیر داد. گرچه محققاً به حکم طبیعت انسان به نویسندگان هم‌عهد خویش علاقه‌مند است و باید هم اینطور باشد. زیرا دوستانی که درد و رنج و احتیاجاتی همانند ما دارند در آثار این نویسندگان بهتر یافت می‌شوند و از طرفی تعداد شاهکارهای نویسندگان دنیا به حدی زیاد است که کسی موفق نمی‌شود همه را بشناسد. بنابراین باید آن کتابی را انتخاب کرد که مردم یک قرن پسندیده‌اند زیرا یک فرد و حتی یک نسل ممکن است اشتباه کند ولی عالم بشریت خطا نمی‌کند.

شعرا و نویسندگانی چون «همر»، «تاسیت»، «شکسپیر»، «مولیر» محققاً لایق همه افتخارات و شهرتی که نصیبشان شده می‌باشند. از این جهت باید این عده را بر کسانی که نتوانسته‌اند در طی قرون چنین شهرتی کسب کنند ترجیح داد.

3- غذای روح را باید خوب انتخاب کرد. روح هرکسی غذایی مخصوص به خود دارد و باید کوشش کنیم نویسندگانی را که مطلوب ما هستند و بدون شک با نویسندگان محبوب دیگران تفاوت فاحش دارند بیابیم. در ادبیات نیز مانند عشق انسان از انتخاب دیگران دچار حیرت می‌شود. بنابراین به نویسنده‌ای که خود انتخاب کرده‌اید وفادار بوده اطمینان داشته باشید که در این مورد خودتان بهترین قاضی هستند.

4- هروقت می‌خواهید کتاب بخوانید محیطی پر از احترام و تجمع خاطر همانند آنچه در مجالس کنسرت و یا در مواقع تشریفات برقرار است ایجاد نمایید.

بعضی کتاب را باز می‌کنند، صفحه‌ای می‌خوانند و برای جواب دادن به زنگ تلفن کتاب را کنار می‌گذارند. سپس در حالی که معلوم نیست حواسشان کجاست مطالعه را از سر می‌گیرند و پس از لحظه‌ای کتاب را تا روز دیگر به کناری می‌گذارند. این طرز کتاب خواندن نیست.

کسی که بخواهد واقعاً کتاب مطالعه کند بایستی شبهای دراز در به روی اغیار ببندد و به این کار بپردازد و بعدازظهرهای روزهای تعطیل زمستان را به مطالعه آثار نویسنده‌ای که دوست دارد اختصاص دهد یا در هنگام مسافرت با ترن به خواندن داستانهای «بالزاک» یا «استاندال» یا کتاب «ماوراء قبر» مشغول شود.

5- بالاخره قاعده پنجم آن است که کوشش کنیم لایق مطالعه آثار بزرگان شویم، زیرا کتاب خواندن مثل میکده‌های اسپانیایی و مثل عشقبازی است. یعنی در آنجا به جز آنکه با خود می‌برید چیز دیگری یافت نمی‌شود. کتاب هایی که در آنها احساسات شرح و توصیف شده، تنها خوشایند کسانی است که آن مراحل را طی کرده‌اند و یا مطلوب جوانانی است که با دلی پراندوه و امید در انتظار شکفتن نوگل جوانی و بیدار شدن احساسات خود به سر می‌برند. حالت روحی جوانانی که سال گذشته فقط داستانهای پرحوادث را دوست داشتند و ناگهان به خواندن کتاب هایی مانند «آناکارنین» یا «دومینیک» راغب‌تر می‌شوند هیجان‌آور است، زیرا در این سن به سعادت و دردی که زاییده عشق است پی برده‌اند.

مردان بزرگی که مرد عمل هستند آثار «کسیلینک» را دوست دارند، مردان سیاسی آثار «تاسیت» را می‌پسندند.

موضوع مهم در روش کتاب خواندن این است که انسان موفق شود زندگی را در کتاب بازیابد و به مدد کتاب به اسرار زندگی بهتر پی ببرد.

چرا باید ادبیات بخوانیم؟ / ماریو بارگاس یوسا؛ ترجمه عبدالله کوثری

ادبیات می‌آموزد چیستیم و چگونه‌ایم

هیچ چیز بهتر از ادبیات به ما نمی‌آموزد که تفاوت‌های قومی و فرهنگی را نشانه غنای میراث آدمی بشماریم. مطالعه ادبیات خوب بی‌گمان لذت‌بخش است‌؛ اما در عین حال به ما می‌آموزد که چیستیم و چگونه‌ایم‌، با وحدت انسانی‌مان و با نقص‌های انسانی‌مان‌، با اعمال‌مان‌، رؤیاهامان و اوهام‌مان‌، به تنهایی و با روابطی که ما را به هم می‌پیوندد‌، در تصویر اجتماعی‌مان و در خلوت وجدان‌مان.

ادبیات و احساسِ اشتراک در تجربه جمعی انسانی

در دنیای امروز یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان رهنمون می‌شود، در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ‌، نه در هنر و نه‌ بی‌گمان‌ در علوم اجتماعی. ادبیات از طریق متونی که به دست ما رسیده، ما را به گذشته می‌برد و پیوند می‌دهد با کسانی که در روزگاران سپری‌شده سوداها به سر پخته‌اند‌، لذت‌ها برده‌اند و رؤیاها پرور‌انده‌اند،‌ و همین متون امروز به ما امکان می‌دهند که لذت ببریم و رؤیاهای خودمان را بپرورانیم. این احساس اشتراک در تجربه جمعی انسانی در درازنای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است.

حرف‌های جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد واضح نیست

یکی از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق می‌یابد. جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد،‌ در قیاس با جامعه‌ای که مهم‌ترین ابزار

ارتباطی آن،‌ یعنی کلمات‌، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته‌، حرف‌هایش را با دقت کم‌تر‌، غنای کم‌تر و وضوح کم‌تر بیان

می‌کند. جامعه‌ای بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده‌، همچون جامعه‌ای از کرولال‌ها دچار زبان‌پریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتدایی‌اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق می‌کند. آدمی که نمی‌خواند ‌یا کم می‌خواند یا فقط پرت و‌پلا می‌خواند،‌ بی‌گمان اختلالی در بیان دارد،‌ این آدم بسیار حرف می‌زند، اما اندک می‌گوید؛ زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.

در غیاب ادبیات، عشق و لذت بی‌مایه می‌شد

ادبیات عشق و تمنا را عرصه‌ای برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نداشت و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیال‌پردازی ادبی است، بی‌بهره می‌ماند. به‌راستی گزافه نیست، اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو‌، پترارک‌، گونگورا یا بودلر را خوانده‌اند، در قیاس با آدم‌های بی‌سوادی که سریال‌های بی‌مایه تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده‌، قدر لذت را بیش‌تر می‌دانند. در دنیایی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات، عشق و تمنا چیزی متفاوت با آن‌چه مایه ارضای حیوانات می‌شود، نخواهد بود و هرگز نمی‌تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

ادبیات محرک ذهن انتقادی است

در غیاب ادبیات، ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است لطمه‌ای جدی خواهد خورد. این از آن‌روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد. ادبیات برای آنان که به آن‌چه دارند خرسندند‌، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است‌، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند، خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان‌ و ناکامل نباشد.

با ادبیات، آدم‌هایی بی‌سرزمین، بی‌زمان و نامیرا می‌شویم

ادبیات تنها ناخشنودی‌ها را به شکلی گذرا تسکین می‌دهد،‌ اما در همین لحظات گذرای تعلیق حیات‌، توهم ادبی ما را از جا می‌کند و به جایی فراتر از تاریخ می‌برد و ما بدل به شهروندان بي‌سرزمین و بی‌زمان می‌شویم‌، نامیرا می‌شویم، بدین‌سان غنی‌تر‌، پرمغزتر‌، پیچیده‌تر‌، شادمان‌تر و روشن‌تر از زمانی می‌شویم که قید و بندهای زندگی روزمره دست و پای‌مان را بسته است.

ادبیات به ما می‌آموزد که می‌توان جهان را بهبود بخشید

ادبیات ‌به ما یادآوری می‌کند که این دنیا‌، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود می‌کنند،‌ یعنی قدرتمندان و بختیاران‌، به ما دروغ می‌گویند‌ و نیز به یاد ما می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و زبان ما می‌تواند بسازد،‌ شبیه‌تر کرد. جامعه آزاد و دموکراتیک باید شهروندانی مسئول و اهل نقد داشته باشد،‌ شهروندانی که می‌دانند ما نیاز به آن داریم که پیوسته جهانی را که در آنیم به سنجش درآوریم تا هرچه بیشتر شبیه دنیایی شود که دوست داریم در آن زندگی کنیم.

حال بجاست اگر پیش خود دنیایی خیالی بسازیم؛ دنیایی بدون ادبیات‌ و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان. در این جامعه خشک و افسرده با آن واژگان کم‌مایه و بی‌رمقش که خرخر و ناله و اداهایی میمون‌وار جای کلمات را می‌گیرد،‌ بعضی از صفت‌ها وجود نخواهد داشت. بی‌گمان تحقق این ناکجاآباد، هول‌انگیز و بسیار نامحتمل است؛ اما اگر می‌خواهیم از بی‌مایگی تخیل و از امحای ناخشنودی‌های پرارزش خود که احساساتمان را می‌پالاید و به ما می‌آموزد به شیوایی و دقت سخن بگوییم‌ و نیز از تضعیف آزادی‌مان بپرهیزیم باید دست به عمل بزنیم، دقیق‌تر بگویم باید بخوانیم.

*برگرفته از کتاب «چرا ادبیات؟» نوشته ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدا... کوثری، انتشارات لوح فکر

شرب اليهود

چون يهودي ها مجبور بوده اند كه از ترس مسلمانان پنهان شراب بخورند، از اين جهت پنهاني شراب خوردن را "شرب اليهود" گفته اند، چنانكه در اين بيت سالك يزدي آمده است :

كسي تا كي كند شرب اليهود از بيم رسوائي

اياغم پركن اي ساقي كه كاري با عسس دارم

و عبيد زاكاني در همين معني به طنز گويد: « طعام و شراب تنها مخوريد كه اين شيوه كار قاضيان و جهودان باشد. »

براي ترکیب "شرب اليهود" علاوه بر معنائي كه گفته شد از استاد ارجمند مرحوم "علي محمد عامري" ، اين تعريف را به بجا مانده : « رسم يهوديان در جشن و سرورهاي خود چنين بوده كه بعد از باده نوشي بسيار در قهوه خانه ها به هنگام آخر شب با هم نزاع و زد و خورد مي كردند و در حال مستي آنچه از اسباب و ظروف به دستشان مي افتاده بر سر يكديگر مي شكستند؛ چنانكه هنگام صبح هر كس به آن محل داخل مي شد منظره اي بي نهايت آشفته و درهم مي ديد و اين كيفيت باده نوشي توأم با بي نظمي را شرب اليهود گفته اند » و شرب اليهودي كه اكنون در اصطلاح فارسي زبانان به كار مي رود در همين معني است يعني نهايت درجه آشفته و بي سامان ، نه باده خوردن پنهاني ، اما در فرهنگ ها اين معني به دست نيامد.

https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=40209&beytid=2379

ادبیات و رام کردن توفان ابتذال - نوشته ای از قربان عباسی

"سوزان سانتاگ" زمانی در سخنرانی خود با عنوان وجدان کلمات نوشت:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

ادبیات انباشتگی است، تجسم صورت آرمانی تکثر، چندگانگی و آمیختگی است.

ذهنی را تصورکنید که میزبان اندیشه های "تولستوی"، "داستایوفسکی"، "شولوخوف" و صدها نویسنده دیگر باشد. درون او به تعبیر "بارت" به یک میدان شهر پرصدا تبدیل می شود.

ادبیات تکثیر صداهای متفاوت و متناقض در فضای ذهنی ماست و کسی که بتواند تناقضات را درخود تاب بیاورد قطعاً ناسازگاری ها و تعارضات بیرون را هم تاب خواهد آورد.

ادبیات عبارتست از ناهمگونی و تفاوت و آمیزش همه آنها و در نهایت "تعلیق قضاوت در آدمی". آنکه عمیقاً ادبیات خوانده باشد از قضاوت می پرهیزد و تعلیق قضاوت سرآغازی است برای انسان شدن و انسان ماندن.

ادبیات همین است تعلیق قضاوت به حکم وجدان.

ادبیات تجسم بخشیدن به خرد است و مبارزه پیگیرش با عقل.

ادبیات با رضایت سرکار دارد و نه حساب و کتاب.

خِرد ادبیات آنتی تز داشتن عقیده است و حمایت است ازژرف اندیشی.

کار ادبیات غنابخشی به روح و انهدام حقیقت یکپارچه است و متلاشی کردن آن.

ادبیات نه درپی حقیقت که در پی حقایق است تا با چیدن آنها درکنار هم ذهن را به موزاییکی از مفاهیم بدل کند.

ادبیات کوششی است جانفرسا برای رهاندن ذهن و جان از تارهای ایدئولوژی.

پرهیختن[1] است از پیشداوری و تعلیق داوری است چرا که درادبیات راستین نه یک انسان که انسان ها برروی زمین زندگی می کنند و نه فقط یک دین که ادیان و نه فقط یک زبان که هزاران زبان از هستی سخن می گویند. یک ذهن ادبی ذهنی است باز و نه الزاماً پُر. ذهنی است جسته از غلظت ایدئولوژی، رهیده از بار پیشداوری و گریخته از چنگال منیت.

ادبیات میکروکاسم[2] طبیعت است. هماغوشی باد است با عطر رز.

دفاع اززندگی های نزیسته است و به چالش طلبیدن فراموشی هستی و البته به تعبیر زیبای نویسنده روس "آندره بلی" ادبیات امکانی است برای رهایی روح.

ادبیات برای رام کردن هیولایی به نام زندگی و یا بهتر برای رام کردن توفان ابتذال است.

قربان عباسی@marzockacademy


1- پرهیز کردن

microcosm -2 : عالم صغیر، جهان کوچک ، (macrocosm در برابر: کلان جهان)

( ابعاد کوچتر از واقعیت همانند شرایطی که بعضا در آزمایشگاه ها وجود دارد)

برداشتی آزاد از رمان " کتابخانه نیمه شب "

" زندگی فقط کارهایی که می کنیم نیست، کارهایی که نمی کنیم نیز هست."

کل زندگی ما حاصل یکسری انتخاب است(چه توسط دیگران،چه توسط خودمان) ما با هر انتخاب میلیون ها امکان را پشت سر میگذاریم و میلیون ها امکان را پیش روی خود می گشائیم.هرکدام از این امکان ها فرصت یک تجربه جدید است که می توانست زندگی اصلی ما باشد. هر انتخاب یک نتیجه متفاوت،یک تغییر بی بازگشت،یک زندگی که تنها یکی از بی نهایت امکان های زندگی است و ما پس از آن انتخاب دیگر هیچگاه با سایر تجربه های متحمل مواجه نخواهیم شد. حتی اگر کار کوچکی را به گونه ای متفاوت انجام دهیم، داستان زندگی ما تغییر می کند، درست مثل بازی شطرنج. قبل از شروع بازی همه چیز ساکن است، اما با حرکت اولین مهره کتاب پر تلاطم احتمالات باز می شود تا جایی که تعداد بازی های محتمل از تعداد اتم های کل جهان پیشی می گیرد.

آنچه که باید درک کنیم این است که هیچ راهِ لزوماً وقطعاً درستی وجود ندارد. آنچه پیش روست امکان های در دسترس و "رویاها و امیدها"ی ماست و آنچه که انتخاب نشد، امکان های از دست رفته ای است که گاهاً به اشتباه از آن ها با عنوان "حسرت"یاد می شود.

این که امکان و اجازه داشته باشیم همه ی زندگی های محتمل خود را امتحان کنیم - به بهانه اینکه هیچ حسرتی باقی نماند - آیا به این معنا نیست که فقط در حال تجربه کردن هستیم؟ آیا به این معنا نیست که سرانجامی برای زندگی نمی توانیم متصور باشیم؟ همه ی این تجربه ها و گره گشایی از حسرت ها و ایکاش ها باید منجر به یک انتخاب مطمئنی شود که بیشترین نزدیکی را به خواسته ی ما از زندگی دارد. حقیقی ترین نسخه از خودمان، نسخه ای که می توانیم عاشقش باشیم. نسخه ای که تمنای تأیید دیگران را ندارد، کارگر کارگاه تحقق رویای دیگران نیست. خود، خود، خودمان است. باید بر روی زمین فرود بیائیم، زندگی کنیم، یک زندگی واقعی. بدانیم واقعاً چه کسی هستیم و از زندگی چه می خواهیم. برای یاد گرفتن زندگی و درک آن فقط باید زندگی کنیم.

یادمان باشد کنش ها در زندگی واقعی بر عکس نمی شوند. هر انتخاب، هر کنش، هر تصمیم ما راهِ بی بازگشتی را شکل می دهد.ما قبل از ورود به آن جاده حق انتخاب داریم در صورت پشیمانی به نقطه ی قبل باز نمی گردیم. اصلاح فقط در انتخاب امکان های پیش رو ممکن است. برای همین است کسانیکه از انتخاب خود پشیمان می شوند و برای اصلاح به عقب نگاه می کنند از آن به عنوان "حسرت" یاد می کنند. اگر نگاهیبه پیش رو داشته باشند حتماً به آن "امید"می گویند.

حسرت ها زمانی شکل می گیرند که خودمان را با معیارهای مبتذلِ تحمیلی، ارزیابی می کنیم. پول، شهرت، مدال، پست و مقام و... مگر زندگی مسابقه ای برای بدست آوردن این دستاوردهای قراردادی است که بدست نیاوردن شان حسرت بر دلمان بگذارد. اصولاً زندگی مسابقه نیست.زندگی هیچکس با سایر انسان ها قابل مقایسه نیست.موفقیت یک مفهوم واحد نیست.اصلاً زندگی هیچ الگوی از پیش تعیین شده ای ندارد. ریتم دارد باید خودمان را با ریتم زندگی هماهنگ کنیم. هیچ سبک و امکان زندگی لزوماً ما را از اندوه ایمن نمی سازد. آنچه اهمیت دارد این است که به درکی از ریتم زندگی برسیم.

نکته دیگر اینکه حسرت ها لزوماً ناشی از انتخاب اشتباه یا "دست نیاوردها"ی ما نیستند، بلکه از انتظارات اشتباه و برآوردهای اشتباه از توانائی هایمان نشأت می گیرند و همین بر غیر واقعی و غیر قابل اعتنا بودن آن ها صحه می گذارد. حسرت ها شادی را از ما می گیرند، متوقف مان می کنند. دیدمان را برای دیدن فرصت های پیش رو تار می کنند.

گم شده امروز ما "زمان از دست رفته"نیست، "فرصت های انتخاب نشده"نیست، گم شده ی ما جایی است که در آن به آرامش می رسیم، در آن شاد هستیم، در آن کسانی هستند که عمیقاً دوست شان داریم و عمیقاً دوست مان دارند. جائی است که در آن عشق را با همه ی حجم و مختصاتش درک کنیم. جائی که با ضربان زندگی تنظیم شویم.

هر چیزی غیر از این جعلی است، برای ما نیست، عاریه است. شادی هایش مصنوعی است به دلمان نمی نشیند، عمق ندارد. هرکسی هم که نفهمد خودمان که می فهمیم. چه اهمیتی دارد که یک سلبریتی نیستم، چه اهمیتی دارد که مدیر فلان شرکت بزرگ نشدم، مهم این است که آیا تجربه ی خنده های عمیق داریم، از زندگی مان رضایت داریم ......

پ. ن:

به اینجای نوشته که رسیدم چیزی متوقفم کرد. نمی دانم یک حس بود یا یک خاطره یا یک تجربه ولی هر چه بود نتوانستم خیلی محکم ادامه دهم.در دنیای واقعی تأثیر عوامل محیطی صفر نیست. "جبر تاریخ" و"جبر جغرافیا" را چگونه وارد معاملات یاد شده کنیم؟

از کودک کاری پرسیدند: "چه آرزویی داری تا برایت برآورده کنیم؟" گفت "آرزو چیه؟" اینکه در کدام جغرافیا، در چه زمان، با چه مذهب و در کدام طبقه ی اجتماعی متولد می شویم، سطح حق انتخاب مان مشخص می شود. یک کودک آفریقایی برای "زنده ماندن" تلاش می کند نه "زندگی کردن". او میلیون ها امکان و فرصت برای انتخاب در اختیار ندارد. او تصوری از زندگی و حداقل های آن ندارد، حق انتخاب زندگی های موازی که جای خود دارد.

به راستی چگونه می توان عمیقاً شاد بود در حالی که بسیاری از نوع بشر در جای جای این جهان از کمترین حقوق انسانی هم بر خوردار نیستند. این نگاه های الهام بخش شاید برای افراد یا طبقه ای خاص کارکردهای مثبت داشته باشد اما قطعاً قابل تعمیم نیست.

اگر من بین جهان های موازی حق انتخابی داشتم جهانی را بر می گزیدم که در آن همه ی انسان ها شاد باشند تا بتوانم از دیدن لبخند کودکی در دورترین نقاط جهان از انسان بودن خودم احساس رضایت کنم.