بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گل های ترش ، برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

 

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قرص قمرش گم شده باشد

 

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ

خواب پدری که پسرش گم شده باشد

 

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....

 

سعید بیابانکی

بگذار این شاعر جوانی کرده باشد

با واژه ها نامهربانی کرده باشد

 

بگذار ما را باد با خود برده باشد

تنهایی ما را جهانی کرده باشد

 

بگذار بین دوستان و دشمنانت

خنجر فقط پادرمیانی کرده باشد

 

می داند احوال من بی برگ و بر را

هرکس که عمری باغبانی کرده باشد

 

کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ

بالای نی شیرین زبانی کرده باشد

 

ای گل ! نبینم نشنوم دست پلیدی

لب هایتان را خیزرانی کرده باشد ...

 

سعید بیابانکی

و از مساحت پیراهنم بزرگ تری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

سعید بیابانکی                                                    

دلم گرفته هوای بهار کرده دلم

هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را

هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

 

بیا بیا که برای سرودن بیتی

هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

 

به هر تپش که نفس تازه می کند باری

مرا به زیستن امّید وار کرده دلم

 

کنون که آخر پیری نمانده دندانی

غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

 

بخند ای لب خونین لب ترک خورده

دلم شکسته هوای انار کرده دلم .

 

سعید بیابانکی