داخلی، اتاق، نیمه شب

بازیگران در خوابند، موسیقی آرامی گوش می‌کنند و یا در حال مطالعه کتاب مورد علاقه‌شان هستند.

صدای انفجار، بوی‌دود و لرزش ساختمان. همه در یک لحظه، یک غافلگیری نفرین شده، گویی "تایفون" از پنجره‌ی باز اتاق سر به درون آورده و با نفس‌های آتشین خود اهالی خانه را به لرزه می‌اندازد؛ و ظلمت پشت آن گویی قصد دارد همه چیز را به احشاء سیاهچالی عمیق و مارپیچ بمکد.

آمیزه‌ای از حیرت، ترس و سرگشتگی. حسی غریب و ناآشنا. حسی "خالی از عاطفه و عشق"، بی‌دفاع و بی پناه. "خالی از خویشی و غربت"، " گیج و مبهوت بین بودن و نبودن".

لطفا کات

جناب کارگردان قرارمان این نبود، نمی‌دانم چه بود؟ اما این نبود. بازیگران‌تان خسته و دل‌افکارند. رنجور از دردهایی متراکم و غلیظ؛ و حالا جنگ، این پدیده‌ی نکبت‌زا و تجسم سقوط انسانیت به ورطه‌ای پلشت.

پس بخش‌های خوب داستان در کدامین پرده روایت می‌شود؟ این صحنه‌ی نمایش نیست، برزخی است بدون رویا "گریه‌مون هیچ، خنده‌مون هیچ، باخته و برنده‌مون هیچ".

لطفا متن را بازنگری کن، فضیلت‌های فراموش شده را بیادمان بیاور و از این رنج سترون برهان.

سعید عرب ‌پناهی

هفدهم تیرماه 1404