
ای قهوه ی شیرین شده با قاشق رویا
تلخ است تو را از دهن افتاده ببینم
من بغض فرو می خورم و جای تو خالیست
هر جا که دو تا صندلی ساده ببینم
حسین منزوی
ای قهوه ی شیرین شده با قاشق رویا
تلخ است تو را از دهن افتاده ببینم
من بغض فرو می خورم و جای تو خالیست
هر جا که دو تا صندلی ساده ببینم
حسین منزوی
شنیده ام زِ پنجره سراغِ من گرفته ای
هنوز مثل قاصدک میانِ کوچه پرپرم
حسین منزوی
دلم برایت یک ذره است
کی می شود که
ساعت ، وقارش را
با بیقراری من، عوض کند؟
عقربه های تنبل!
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده اید؟
در آسمان آخر شهریور
حتی ستاره ای هم نگران من نیست
به اتاق برمی گردم و
شب را دور سرم می چرخانم و
به دیوار می کوبم
حسین منزوی
عطر تو تراود مگر از بسترم امشب؟
کاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشب
چون تشنه پس از وصلت دریا و چه کوتاه
از هر شب دیگر تک و تنها ترم امشب
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب بستانم به سحر بسپرم امشب
این گونه مضاعف شده ظلمت که من ای دوست
از دولت یاد تو شبی دیگرم امشب
ای کاش پریوار فرود آیی از آفاق
یا آن که دهد سحر تو بال و پرم امشب
تا پیش تر از آن که شوم سنگ در این شب
رخت خود از این مهلکه بیرون برم امشب
اشکت چه شد ای چشم ! که آن برق شهابی
شعری شده آتش زده در دفترم امشب
حسین منزوی
از زمزمه، دلتنگیم، از همهمه، بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار ِ پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش ِ هزار «آیا»، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ند انستیم، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست، وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
"به مناسبت زادروز جناب منزوی"
شاعر ، تو را زین خیل بی دردان کسی نشناخت.
سخن از وارث آب و خرد و روشنی است، شاعری که رهی هفتصد ساله
از حافظ آمد و با حنجره ی زخمی تغزلش از عشق سرود، مردی که خاکستری
بود اما با سیاوش پاک و پاکیزه از آتش روزهای تلخ و دشوار گذشت و با
قلمی از تیشه و دفتری از سنگ، عشق را چنان سرود که به عمری نتوان
دست در آثارش برد.
سرآغاز مهر ماه زادروز اوست، حسین منزوی گرامی. مردی از تبار شاعران
و ادیبان ایران زمین که غزلهایش به حسن مطلع و حسن طلب سرآمد است
و چنان با نازک خیالی پیوند دارد که مخاطب را به وجد می آورد و مشتاق
می کند تا در دنیای گوناگون غزلهایش سوار زورقی شود و با باد همسفر
شود و از عاشقانه های شورانگیز تا عاشقانه های غم انگیز را سیر کند.
او شاعری خلاق است و واژگان را چنان به چنگ می گیرد و از زبان کار
می کشد که با چند کلمه ساده و سلیس، جهانی تازه خلق می کند، و
به راستی چه کسی می تواند چون او اینگونه زوایای پنهان زبان را آشکار کند.
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد
اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
حسین منزوی گرامی را بیشتر با غزل ماه و پلنگ می شناسیم، و آن همه
غزلهای عاشقانه اش، اما او اگرچه کمتر سپیدسرایی کرد، ولی نمایاند که
در آن وادی نیز می تواند جهانی نو خلق کند.
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده ست
اما این شاعر همیشه عاشق ( به قول زنده یاد منوچهر آتشی ) چرا
حنجره ای زخمی داشت و خُرد و خراب و خسته بر همه در بسته بود؟
غم نان اگر می گذاشت اون چون پرنده ای فسرده در پاییز حدیثش تلخ
نمی شد، ولی چه می توان گفت که این چرخ خسیس هرگز به مراد دل
هیچکس نگشت و این مهرزاد شیرین غزل نیز پنجه در پنجه و روی در روی
با موج های مشکلات ستیزید و ستیزید و ستیزید و تنها با عشق بود که
دوام آورد.
یادم می آید که اهل دلی از خاطراتش با منزوی گرامی گفت: از روزگاری
که جناب شاملو در بستر دیابت بود و پدر غزل نوین به عیادت او رفت و
جناب شاملو از فراز پله ها با اشتیاق به استقبالش آمد.
و نیز از راز بزرگ تنهایی منزوی گرامی گفت: که اگرچه به شهرت امروز
نبود اما آنانی که باید می شناختندش، اما دریغ از خرد حمایتی از این سخن
سرا، که قرن ها باید بگذرد تا از پشت آدم چون او سخنوری زاده شود.
داستان رنج او و غربتش در وطن حکایت بتهوون را در یادم می آورد که
سمفونی نهم اش (شاهکارش، بزرگترین سمفونی جهان) را پادشاه با
مرواریدهای بدل قدر نهاد و او در رنج درگذشت و نیز مرا به یاد تابوت فردوسی
پاکزاد می اندازد که از دروازه ی شهر بیرون می شد و پیک محمود غزنوی
از دروازه ی دیگر به شهر می آمد.
خلاصه اینکه، یکی داستانی ست پر آب چشم، که بزرگترین غزلسرای
معاصر ایران را دردی قابل درمان از پای درآورد و حالا که تغزل او بعد از یک
دهه دارد کم کم می درخشد، رفیقانی که در روز واقعه به کناری بودند به
میدان آمده اند و عکس و امضا و خاطره رو می کنند و افتخارش را با هم
تقسیم می کنند و صد افسوس نیز برای کاری که شهرداری تهران کرد و
خانه یادگار مانده از او را ویران کرد تا اگر کسی هوای لمس و درک خانه ای
را کرد که عاشقانه ترین غزلها در او زاده شده اند، حیران و سرگردان شود.
در ادامه، "نام من عشق است" را می شنویم که جناب منزوی روزگاری در یک
جشنواره خواندند و با واکمن ضبط شد و حالا با ادیت و موزیک برایتان آماده اش
کردیم.
و بعد از آن "شاعر تو را...کسی نشناخت" را می شنویم از آلبوم دکلمه های
شاعر با عنوان "شوکران نوش"
محمد سرو
Arhythmia@
1- دکلمه ی "شاعر تورا ..." با صدای شاعر ( MP3 )
2- دکلمه ی " می شـناسیدم " با صدای شاعر ( MP3 )
3- ماه و پلنگ - با صدای کوروش یغمایی ( MP3 )
من شاعرم ! خوش می زنم ، از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم ، چشم تو خوش تر می زند
من می شناسم پنجه را ، این تک نواز آشنا
عشق است هر چند این نوا ، با ساز دیگر می زند
ای عشق از آن مشرق درآ ، روشن کن این ظلمت سرا
کاین شب جدا از تو مرا ، بر دیده خنجر می زند
یک جرعه زین می نوش کن ، وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک ! گوش کن : انگشت بر در می زند
حسین منزوی
شب را
تا صبح
مهمان کوچه هاي باراني
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگينم را
در باران
خواهم شست
آن گاه شعر تازه ام را
که شعر شعرهايم خواهد بود
با دستهاي شاعرانه تو
بر دفتري که خالي است
خواهم نوشت
اي نام تو تغزل ديرينم
در باران
يک شب هواي گريه
يک شب هواي فرياد
امشب دلم هواي تو را کرده است
حسين منزوي
من تو را برای شعر بر نمی گزینم
شعر مرا برای تو برگزیده است
در هوشیاری به سراغت نمی آیم
هر بار
از سوزش انگشتانم در می یابم
که باز
نام تو را
می نوشته ام...
حسین منزوی
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
...
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سـِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره ی نور
و تیمار داری ات
کرشمه ای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش
حسین منزوی
نامه ای در جیبم
و گُلی در مشتم
غصه ای دارم با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم...
عشق جایش تنگ است!
حسین منزوی
در دست گلی دارم، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می آیم
در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم این بار که می آیم
هم هر کس و هم هر چیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم، این بار که می آیم
خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت
از هرچه سبکبارم، این بار که می آیم
سقفم ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه ی دیوارم، این بار که می آیم
باور کن از آن تصویر -آن خستگی، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم، این بار که می آیم
دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می آیم
حسین منزوی
ناز تو و نیاز تو ، شد همه دلپذیر من
ناز تو دلپذیر شد ، هستی نا گزیر من
جز تو هوس نمی کند ، گویه ی کس نمی کند
دم ز تو می زند همین ، خوی بهانه گیر من
اینک و آنکم دگر ، از تو شده است بارور
آه که بی تو شد هدر، پار من و پریر من
ای به منِ گرفته خو ! بی تو به کار جست و جو
....................
وقتی تو نیستی ...
شادی کلام نامفهومی ست !
و " دوستت میدارم " رازی ست
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا ... به تو معتادند ...
حسین منزوی
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُومان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست .
حسین منزوی
آزردهام آزرده از این عمر نفسگیر
این تهمت آلوده به بدنامی و تحقیر
چون گویام و محتوم به غلتیدن و رفتن
تا اوج سرازیری این راه سرازیر
کابوسترین دفتر خواب توام اینک
زین باب چه تفسیرت و زین خواب چه تعبیر
بس خستهام ای شور رهایی تو کجایی ؟
تا باز کنی از دل و دستم غل و زنجیر
در خویش شکست از پی طراحی اندوه
چون خواست کشیدن قلم آن پرده به تصویر
از بس که به خود نیز نگه پاک نکردیم
زنگار گرفت آینه از این همه تزویر
گفتم چه به هنگامی و هنگامه نه در کار
دیر آمدی اما تو هم ای خوبترین دیر!
مهلت طلبیدیم که خون شیر شود لیک
طی شد همه آن مهلت و خون شد همه آن شیر
حسین منزوی
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
حسین منزوی
ای عشق! همتی کن، رنجم به سر بر، ای عشق
از پا نشسته داری، دستی برآور، ای عشق
پیری و هم تو دانی، آن جادوی جوانی
آری تو هم قدیمی، هم نامکرر ای عشق
ما خسته ایم و تشنه، تو سایه ای و چشمه
باغی پس از بیابان، باغ مشجر ای عشق
بحر تحیرم تو، اوج تفکرم تو
عین تصورم تو، از ذات برتر ای عشق
ای شعله ی مدامم، در خرمن تمامم
وز تو زده کلامم، آتش به دفتر ای عشق
از منت تو بسیار، دارم به دوش خود بار
شمشیر خود فرود آر، یکبار دیگر ای عشق
حسین منزوی