با ما به پایان می‌رسد

زندگی اغلب انسان‌ها، همچون یک "فراکتال"، برساخته از ریزساختارهایی مشابه است که نسل به نسل تکرار می‌شوند. چرخه‌هایی تکرار‌پذیر و قابل پیش‌بینی.

در این میان "چرخه‌های طیبه" به واسطه دلالت‌شان به بالندگی، رو به رشد هستند و هر نسلی ارزش افزوده‌ای است بر اندوخته‌های قبلی. اما در "چرخه‌های فلاکت"، تروماهای ناشی از فقر، خشونت، بیسوادی و ... حاصلش انسان‌های تحقیر شده و آسیب دیده‌ایست که اغلب با قبول سرنوشت، آن را همچون میراثی به فرزندان خود می‌سپارند. اینان پذیرفته‌اند که "تقدیر"شان همین است. سرپوشی برای ترس و بی‌مایگی و نداشتن عزت نفس .

چاره قطع زنجیره‌ها و چرخه‌های فلاکت، اراده‌ای قوی برای نپذیرفتن این سرنوشت تحمیلی است. اینکه یک نفر بگوید:

(( با ما به پایان می رسد))

It Ends With Us عنوان فیلمی است به کارگردانی جاستین بالدونی که خودش نقش مقابل بلیک لایولی را هم بازی می‌کند. این فیلم، اقتباسی است از کتابی با همین نام نوشته نویسنده مطرح این روزها، کالین هوور، که در سال 2016 منتشر شد. البته به دلیل رفتار بازیگران، پخش این فیلم با حاشیه‌هایی همراه بود.

پ.ن: لیلی بلوم تصمیم گرفت مانند مادرش از سختی جدایی از همسری که نسبت به او خشونت جسمی روا می‌داشت، نهراسد و این چرخه فلاکت را به دخترش منتقل نکند.

انسان‌های منحصر به فرد

"ویم وندرس" فیلمی دارد به نام "بال‌های اشتیاق". در این فیلم، فرشتگان نامیرایی هستند که از بدو خلقت، در میان انسان‌های فانی حضور دارند و بدون قضاوت، افکار و تخیلات آن‌ها را می‌شنوند و در مسیر زندگی در کنار آن‌ها هستند. فرشته‌ها می‌دانندکه زندگی هر انسان به تنهایی یک داستان کامل است؛ آمیزه‌ای از عشق و رنج و رویا. همه آنچه که یک دنیای منحصر به فرد را می‌سازد. دیدن جهان هستی و زندگی، از پشت پنجره‌ی این جهان‌های یگانه آنقدر رشک برانگیز است که حتی فرشتگان را برای ترک مقام‌شان و تجربه کردن آن ترغیب می‌کند.

این دنیاهای خاص و هرآنچه در آن هست، فارغ از بزرگی یا کوچکی‌شان، به دور از پیچیدگی و سادگی‌شان، جدا از آکندگی و تهی بودن‌شان، به قدر داستان خویش مهم هستند. اینکه فردی زندگی را به گونه‌ای می بیند که هیچکس دیگری نمی‌بیند در واقع همان ارزش افزوده‌ای است که به جهان هستی می‌بخشد. "والت ویتمن" می‌گوید همین افزودن به آنچه که قبلا بوده، منحصر به فرد بودن انسان‌ها را رقم می زند.

تصور کنید اگر می‌شد تمامی آنچه که یک فرد در طول زندگی‌اش می‌بیند و ادراک می‌‌کند را نوشت، به تصویر کشید یا از آن موسیقی ساخت، با چه مجموعه‌ای از آثار یگانه‌ای روبرو می‌شدیم. اینکه یک کتاب، یک بار نوشته می شود اما هزاران بار خوانده می شود و به همان تعداد، قرائت‌های مختلفی از آن شکل می‌گیرد و اینکه یک موسیقی به تعداد کسانی که آن را گوش می‌دهند، احساسات منحصر به فردی ایجاد می‌کند، آیا زیبا و با اهمیت نیست؟

"ونسان دلاکروا" در کتاب "لنگه کفشی بر پشت‌بام" تعبیر نمادینی از این معنا دارد. از عشق‌ها، ناامیدی‌ها، خاطره‌ها و فانتزی‌هایی می‌گوید که خود را در پشت یک لنگه کفش بر پشت‌بامی پنهان کرده‌اند. قصه‌هایی که به هر شئی به ظاهر بی‌ارزشی معنا می‌دهند و برای همیشه تاریخ به آن جان می‌بخشند، حتی اگر کسی آن را نخواند.

اهمیت اشیا و اتفاقات ذاتی نیست، به قصه پنهان و نهفته در درون آن بستگی دارد و اکتشاف و استخراج این قصه‌های پنهان بسیار هیجان انگیز است و دنیای هنر را شکل می‌دهد.

اگر کسی می‌ گوید این کتاب را بخوان یا این موسیقی را گوش بده یا آن لباس را ببین، منظورش آن موضوع و آن اثر نیست. می‌خواهد "او" را در آن کشف کنید. حس او و درک او را، تجربه کنید. چیزی که به واسطه وجود او به دنیا اضافه شده است را بیابید. چیزی منحصر به فرد که می‌خواهد با شما شریک شود. اگر لنگه کفشی را در مسیری دیدید، به سادگی از کنارش گذر نکنید، شاید داستان عاشقانه ای به همراه داشته باشد.

جمعه 1403/3/25

ابتذال شر ( Banality of Evil )

فیلم The Zone of Interest( منطقه تحت نظر / منطقه دلخواه ) به نویسندگی و کارگردانی "جاناتان گلیزر" ، در هفتاد و ششمین جشنواره فیلم کن در ۱۹ می ۲۰۲۳ نخستین نمایش جهانی خود را داشت که ضمن دریافت جایزه بزرگ و جایزه "فیپرِشی"[1]، موفق شد در مراسم گلدن گلوب، نامزد جوایز بهترین فیلم درام، بهترین فیلم غیر انگلیسی‌زبان و بهترین موسیقی شود.

گلیزر در فرایند شکل دهی به ایده اش به لهستان می رود و به خانه ای می رسد که بعداً لوکیشن فیلم می گردد. « آنجا خانه ی خانواده "هُوس" بود. » "رودلف هوس"، فرمانده آشویتس بود و خانه‌ای که او، همسرش "هدویگ" و فرزندانشان در جنگ جهانی دوم در آن زندگی می‌کردند، فقط حدود ۵۰ متر با یکی از آن کوره‌های آدم‌سوزی فاصله داشت. او می گوید: (( من خانه و باغ را دیدم که حالا دقیقاً مثل آن زمان نیست، اما هنوز هست؛ و در آنجا، در آن فضا، آنچه من را شگفت‌زده کرد، نزدیکی آن به اردوگاه بود. خانه دیوار به ‌دیوار آشویتس بود. همه‌ چیز درست همان‌جا اتفاق می‌افتاد، آن‌طرف دیوار؛ و این واقعیت که مردی در آنجا زندگی می‌کرد و خانواده‌اش را هم با خود آورده بود… چطور می‌شود چنین کاری کرد؟ روح یک آدم چقدر باید سیاه باشد؟ ))

فیلم، روال روزمره ساکنان خانه را درحالی‌که جشن تولد می‌گیرند، مراقب گل‌های نوشکفته هستند و با همسایه‌ها گپ می‌زنند، دنبال می‌کند. در همین حال، کشتار جمعی درست در آن‌طرف حیاط خلوت خانه در حال وقوع است. برای ساکنان خانه، همه آن فریادها، شلیک‌ گلوله‌ها و دود سیاه، به‌سادگی یک محیط "روزمره" است. این ترسناک‌ترین تصویر یک اتفاق تصورناپذیر در حافظه معاصر است.

گلیزر در این فیلم که نامش را از رمانی به همین نام، اثر "مارتین آمیس" (2014) گرفته، تماشاگر را وادار می کند اردوگاه‌ها را از نظرگاه بی‌رحمانه یکی از مسئولان آن تجربه کند.[2]

این بی تفاوتی و آرامش در وجود افراد یک خانواده، در حالیکه در کنار آن ها افراد بسیاری در معرض رنج و عذاب و شدیدترین فجایع هستند را چه نامی باید نهاد و چگوته می توان تفسیر کرد؟

بیش از شصت سال پیش، در سال 1961 "آدولف آیشمن" مسئول هماهنگی برای فرستادن میلیون‌ها یهودی به ....

(( بقیه در " ادامه مطلب" ))


1- جایزه « فیپرِشی» جایزه‌ای است که توسط یک هیات داوری که از منتقدان منتخب «فدراسیون بین‌المللی منتقدان» [ Fédération Internationale de la Presse Cinématographique ( FIPRESCI ) ] تشکیل شده، در حاشیه چند جشنواره‌ مهم سینمایی از جمله کن، ونیز و ورشو به فیلم برگزیده اهدا می‌شود. «فدراسیون بین‌المللی منتقدان» یک نهاد غیردولتی است که سابقه‌ای نزدیک به یک‌صد سال دارد. (تأسیس 1930 – بروکسل )

[2]- ترجمه ای از علی افتخاری – اسفند 1402- https://www.namava.ir/

ادامه نوشته

یک فیلم - یک نگاه

1- هیچ آرزوی بلند پروازانه ای، آنقدر ارزشمند نیست که شکستن قلب کسی را توجیه نماید. ( کالین مک کالو - پرنده خارزار )

2- گاهی اوقات خوشبختی آنقدر به ما نزدیک است که نمی توانیم آن را ببینیم. دست هایمان را بر روی چشمان سایبان می کنیم و به دور دست ها می نگریم. چقدر غافلیم.

اگر خواستید این دو مطلب را به خوبی درک کنید، این فیلم زیبا با بازی "Mads Mikkelsen" و "Amanda Collin" را ببینید.

CODA

شاید به جرأت بتوان گفت یکی از اثر گذارترین فیلم های سال 2021 بود که به کارگردانی Sian Heder ارائه شد.

"رابی روسی" هفده‌ساله به همراه خانواده‌اش در ایالت ماساچوست زندگی می‌کند. او تنها عضو شنوای خانواده‌ است و درواقع وسیله ارتباط خانواده با جامعه بیرون است. به ویژه در حوزه کسب و کار و معیشت. کسب‌ وکار این خانواده با ماهیگیری می‌گذرد و رابی نقش مهمی در این خصوص دارد. اما او با پیوستن به گروه کر مدرسه، متوجه می‌شود که استعدادی فوق‌العاده در خوانندگی دارد و می‌تواند بورسیه خوبی را از کالج دریافت کند، شرط این امر رها کردن خانواده و جدایی از آن هست.

و در اینجاست که او در یک دو راهی بسیار سختی قرار می گیرد. "تعهد به خانواده" و "تحقق رویاها" که شاید یکی از تعلیق های زیبای سینمایی را شکل می دهد.

فیلمی باور پذیر با همه ی المان های یک زندگی واقعی که عشق و همکاری در چارچوب خانواده را به شکلی زیبا به تصویر می کشد.

واژه CODA سر واژه کلمات Children of Deaf Adults به معنی "فرزند والدین ناشنوا" است.

یادداشتی بر فیلم " سولاریس " اثر " آندره تارکوفسکی "

" سولاریس " کجاست؟ شاید همین جهانی است که ما در آن زندگی می کنیم. در لامکانی است که انسان مدرن در آن سرگردان شده است. جهانی که علم پیشرفته قادر به تفسیر و توجیه و تعبیر بسیاری از مفاهیم آن نیست. جهانی که نگاه پوزیتیویستی حاکم بر آن قادر به درک ابعاد مختلف وجودی ساکنان آن نیست. انسان ساکن در آن گم شده است. در این جهان هرچند عقل به مرزهای دوری از دانش دست یافته ولی هنوز تاریکی آن سوی مرزها را بر نمی تابد.

(( در این جا برای مسئولین و دانشمندان یک مسئله ی لاینحل علمی پیش آمده، مشاهدات "برتون" با اصول علمی انطباق نداردکه پس قطعاً "توهمی" ناشی از یک شوک عصبی است و باید فعلاً صورت مسئله را پاک کنیم و به مأموریت سولاریس خاتمه دهیم. ))

این یعنی هر چیزی را که علم درنمی یابد "توهم" است. آیا به راستی چنین است؟ آنچه در سولاریس جریان یافته به صرف نتایج آزمایشگاهی قابل رد یا اثبات نیست. چیزی است برکشیده از وجود "انسان" با ریشه ای در معنویت . همان گمشده ای که زاویه ی انسان مدرن از مفهوم "انسان" است.

"کریس" مانند بقیه ی دانشمندانی از جنس خودش – بی باور – برای خاتمه دادن به این بازی مسخره وارد سولاریس می شود و در معرض این جریان قرار می گیرد. چیزی از درون او، از اعماق وجود او تجسم می یابد. عشقی گمشده در زیر خروارها مطلب علمی، عشقی که همین دستاوردهای علمی او را به نابودی کشاند. تجسم "هاری" تجربه ی نا آشنایی برای کریس بود. هرچند که در ابتدا سعی داشت از آن بگریزد اما نتوانست از در کنار او بودن لذت نبرد. چیزی را بدست آورده بود که تاکنون ار آن محروم بود، یک آرامش اثیری. با زِنده شدن عشق "هاری" گویی دوباره متولد شده است. حاضر بود تا ابد پیش او بماند و به زمین بازنگردد. در مقابل هرگونه انکاری مقاومت می کرد. او دیگر شخصی نبود که آمده بود.

اکنون مخاطب با یک مسئله جدی روبروست رابطه "علم" با مفاهیم متعالی "عشق" و "اخلاق" به این دیالوگ ها توجه نمایید :

(( دانش زمانی می تواند واقعی باشد که بر پایه ی اخلاقیات باشد. ))

(( این انسان است که علم را اخلاقی یا غیر اخلاقی می کند. (هیروشیما را که فراموش نکرده اید.) ))

(( زمین برای عادت کردن به آدم هایی مثل تو به اندازه ی کافی فرصت داشته اما فرستادن آدم های بی رحمی مثل تو به فضا خطرناک است. ))

به راستی انسان با علم قرار است به چه چیزی برسد. هدف غایی علم چیست؟ "ساتوریس" به عنوان نمادی از یک دانشمند اثبات گرا که سعی دارد با تفکری "فاوستی" به راز جاودانگی دست یابد، چنین اشاره می کند:

(( انسان در حرکت بی پایان به سوی حقیقت، محکوم به اکتساب دانش است. هرچیز دیگری بی اهمیت است. ))

اما پاسخ او چیست؟

(( ما به دنیاهای دیگر نیازی نداریم. ما به یک آیینه نیاز داریم. ))

(( انسان امروز برای بدست آوردن چیزی تلاش می کند که یه آن نیازی نداردو از آن می ترسد. چیزی که انسان نیاز دارد " انسانیت" است. ))

همچنین می بینیم"هاری" تجسم یافته می گوید : (( من دارم به یک انسان تبدیل می شوم. وجودم دیگر به کریس وابسته نیست. من دوستش دارم. )) و این موجود ( به قول ساتریس : غیر واقعی و بدل مکانیکی ) با "عشق" معنا می یاب هرچند که از "سلول" نباشد. دوست می دارد و دوستش می دارند. هاری نوظهور اکنون می تواند فکر کند ، بخوابد و .... ( همین مفهوم را درفیلم "هوش مصنوعی" اسپیلبرگ می بینیم که کودک ماشینی با محبت مادر حیاتی دیگر گونه می یابد.)

(( او (کریس ) از شما با ثبات تر است. زیرا در شرایط غیر انسانی ( زمان و مکان بی ابتدا و بی انتها ) انسانی عمل می کند. ))

شماها با " مهمانانتان" مانند بیگانه رفتار می کنید. اما ما بخشی از خود شما هستیم، خودتان، وجدانتان. ))

"هاری" با رفتنش به "کریس" نشان داد، هرچند "واقعیت" نداشت، اما عشق او "حقیقت"دارد. عشقی که به او لذت بی وزنی می دهد ( اشاره به صحنه ای از فیلم که اسنات به کریس گفت به دلیل تغیرمحور در ساعت 5 صبح لحظاتی بی وزنی داریم. )

(( شاید ما تنها برای این ایجا هستیم تا انسان را به عنوان دلیلی برای عشق ورزیدن تجربه کنیم. ))

(( گیباریان از ترس نمرد، از شرم مرد. شرم احساسی که انسانیت را نجات خواهد داد. ))

(( دوست داشتن احساسی استکه می توانی تجربه اش کنی، ولی تشریح هرگز. ))

وبالاخره "کریس" در آخرین صحنه در مقابل پدر به زانو می افتد.

بصیرت - شهریور ماه 1389