" سولاریس " کجاست؟ شاید همین جهانی است که ما در آن زندگی می کنیم. در لامکانی است که انسان مدرن در آن سرگردان شده است. جهانی که علم پیشرفته قادر به تفسیر و توجیه و تعبیر بسیاری از مفاهیم آن نیست. جهانی که نگاه پوزیتیویستی حاکم بر آن قادر به درک ابعاد مختلف وجودی ساکنان آن نیست. انسان ساکن در آن گم شده است. در این جهان هرچند عقل به مرزهای دوری از دانش دست یافته ولی هنوز تاریکی آن سوی مرزها را بر نمی تابد.
(( در این جا برای مسئولین و دانشمندان یک مسئله ی لاینحل علمی پیش آمده، مشاهدات "برتون" با اصول علمی انطباق نداردکه پس قطعاً "توهمی" ناشی از یک شوک عصبی است و باید فعلاً صورت مسئله را پاک کنیم و به مأموریت سولاریس خاتمه دهیم. ))
این یعنی هر چیزی را که علم درنمی یابد "توهم" است. آیا به راستی چنین است؟ آنچه در سولاریس جریان یافته به صرف نتایج آزمایشگاهی قابل رد یا اثبات نیست. چیزی است برکشیده از وجود "انسان" با ریشه ای در معنویت . همان گمشده ای که زاویه ی انسان مدرن از مفهوم "انسان" است.
"کریس" مانند بقیه ی دانشمندانی از جنس خودش – بی باور – برای خاتمه دادن به این بازی مسخره وارد سولاریس می شود و در معرض این جریان قرار می گیرد. چیزی از درون او، از اعماق وجود او تجسم می یابد. عشقی گمشده در زیر خروارها مطلب علمی، عشقی که همین دستاوردهای علمی او را به نابودی کشاند. تجسم "هاری" تجربه ی نا آشنایی برای کریس بود. هرچند که در ابتدا سعی داشت از آن بگریزد اما نتوانست از در کنار او بودن لذت نبرد. چیزی را بدست آورده بود که تاکنون ار آن محروم بود، یک آرامش اثیری. با زِنده شدن عشق "هاری" گویی دوباره متولد شده است. حاضر بود تا ابد پیش او بماند و به زمین بازنگردد. در مقابل هرگونه انکاری مقاومت می کرد. او دیگر شخصی نبود که آمده بود.
اکنون مخاطب با یک مسئله جدی روبروست رابطه "علم" با مفاهیم متعالی "عشق" و "اخلاق" به این دیالوگ ها توجه نمایید :
(( دانش زمانی می تواند واقعی باشد که بر پایه ی اخلاقیات باشد. ))
(( این انسان است که علم را اخلاقی یا غیر اخلاقی می کند. (هیروشیما را که فراموش نکرده اید.) ))
(( زمین برای عادت کردن به آدم هایی مثل تو به اندازه ی کافی فرصت داشته اما فرستادن آدم های بی رحمی مثل تو به فضا خطرناک است. ))
به راستی انسان با علم قرار است به چه چیزی برسد. هدف غایی علم چیست؟ "ساتوریس" به عنوان نمادی از یک دانشمند اثبات گرا که سعی دارد با تفکری "فاوستی" به راز جاودانگی دست یابد، چنین اشاره می کند:
(( انسان در حرکت بی پایان به سوی حقیقت، محکوم به اکتساب دانش است. هرچیز دیگری بی اهمیت است. ))
اما پاسخ او چیست؟
(( ما به دنیاهای دیگر نیازی نداریم. ما به یک آیینه نیاز داریم. ))
(( انسان امروز برای بدست آوردن چیزی تلاش می کند که یه آن نیازی نداردو از آن می ترسد. چیزی که انسان نیاز دارد " انسانیت" است. ))
همچنین می بینیم"هاری" تجسم یافته می گوید : (( من دارم به یک انسان تبدیل می شوم. وجودم دیگر به کریس وابسته نیست. من دوستش دارم. )) و این موجود ( به قول ساتریس : غیر واقعی و بدل مکانیکی ) با "عشق" معنا می یاب هرچند که از "سلول" نباشد. دوست می دارد و دوستش می دارند. هاری نوظهور اکنون می تواند فکر کند ، بخوابد و .... ( همین مفهوم را درفیلم "هوش مصنوعی" اسپیلبرگ می بینیم که کودک ماشینی با محبت مادر حیاتی دیگر گونه می یابد.)
(( او (کریس ) از شما با ثبات تر است. زیرا در شرایط غیر انسانی ( زمان و مکان بی ابتدا و بی انتها ) انسانی عمل می کند. ))
شماها با " مهمانانتان" مانند بیگانه رفتار می کنید. اما ما بخشی از خود شما هستیم، خودتان، وجدانتان. ))
"هاری" با رفتنش به "کریس" نشان داد، هرچند "واقعیت" نداشت، اما عشق او "حقیقت"دارد. عشقی که به او لذت بی وزنی می دهد ( اشاره به صحنه ای از فیلم که اسنات به کریس گفت به دلیل تغیرمحور در ساعت 5 صبح لحظاتی بی وزنی داریم. )
(( شاید ما تنها برای این ایجا هستیم تا انسان را به عنوان دلیلی برای عشق ورزیدن تجربه کنیم. ))
(( گیباریان از ترس نمرد، از شرم مرد. شرم احساسی که انسانیت را نجات خواهد داد. ))
(( دوست داشتن احساسی استکه می توانی تجربه اش کنی، ولی تشریح هرگز. ))
وبالاخره "کریس" در آخرین صحنه در مقابل پدر به زانو می افتد.
بصیرت - شهریور ماه 1389
+ نوشته شده در سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:42 توسط بصیرت
|