گفته بودی که: «چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی»
ـ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بهقدر مژه بر هم زدنی!
فریدون مشیری
گفته بودی که: «چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی»
ـ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بهقدر مژه بر هم زدنی!
فریدون مشیری
این منم تنها و حیران،
نیمهشب
کردهام همراز خود مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم
خواب را...
فریدون مشيری
1- با صدای بانو "سیما بینا" (MP3)
2- با صدای آقای "علیرضا قربانی" (MP3)
3- با صدای آقای "همایون شجریان" (MP3)
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
⭐⭐⭐
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
من نیز چو خورشید،
دلم زنده به عشق است؛
راه دل خود را نتوانم که نپویم؛
هر صبح در آیینه جادویی خورشید؛
چون می نگرم،
او همه من، من همه اویم
فریدون مشیری
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا ببینی عشق را ایینه وار
آتشی از جان ِ خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
فریدون مشیری
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند
فریدون مشیری
من دل به زيبايي به خوبي ميسپارم
دينم اين است
من مهرباني را ستايش ميکنم
آيينم اين است
من رنج ها را با صبوري ميپذيرم
من زندگي را دوست دارم
انسان و باران و چمن را ميستايم
انسان و باران و چمن را ميسرايم
در اين گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ، در عشق
بگذار از اين ره بگذرم با دوست ، با دوست
فريدون مشيري
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است
چشم دل وا مي كنم
قصه ی يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
مي زند در موج حيرت دست و پا
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند
هر حبابي، ديده اي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
فریدون مشیری
شب از سماجت گرما
تن از حرارت مِی
لب از شکایت یکریز تشنگی پر بود
به روی خوب تو
می نوشم ای شکفته به مهر
چون روزنی به رهایی همیشه روشن باش ..
فریدون مشیری
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :
سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار ....
(بقیه در ادامه مطلب)
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ، شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی....
فریدون مشیری
من اميدي را در خود بارور ساختهام
تار و پودش را با عشق تو پرداختهام
مثل تابيدن مهري در دل
مثل جوشيدن شعري در جان
مثل باليدن عطري درگل
جريان خواهم يافت
مست از عشق تو ، ازعمق فراموشي
راه خواهم افتاد
باز از ريشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشي تا فرياد
سفر تن را تا خاک تماشا کردي
سفر جان را از خاک به افلاک ببين
گر مرا مي جويي
سبزه ها را درياب ، با درختان بنشين
کي ؟ کجا ؛ آه نمي دانم
اي کدامين ساقي
اي کدامين شب
منتظر مي مانم.
فريدون مشيري
با قلم ميگويم:
- اي همزاد، اي همراه،
اي هم سرنوشت
هر دومان حيران بازيهاي دورانهاي زشت.
شعرهايم را نوشتي
دستخوش؛
«اشکهايم» را كجا خواهي نوشت؟
فریدون مشیری
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و ...
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه " مي خواهمت " را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دورها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها ... چه شب ها ... كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن ، ياس و نسرين
ز بسياري شوق وشادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم ..
چه مغرور بودم
من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
من وتو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من وتو ندانسته دانسته ، رفتيم ورفتيم ورفتيم ...
چنان شاد ، خوش ، گرم ، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا
دريغا نديديم
كه دستي در آن آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !
دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
كه آب وگل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم !
از آن روزها آه عمري گذشته است ...
من وتو دگرگونه گشتيم
دنيا دگرگونه گشته است
در اين روزگاران بي روشنايي
در اين تيره شب هاي غمگين
كه ديگر نداني كجايم ...
ندانم كجايي ...
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم ...
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و ...
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي ...
پر از نور بودم ...
همه شوق بودي ...
همه شور بودم ...
فریدون مشیری
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دربا دلم تنهاست
فریدون مشیری
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را
می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست...!
فریدون مشیری
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
...................
فریدون مشیری
کاش می دیدم چیست
انچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
اه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
اه وقتی که تو چشمانت
ان جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد ،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز !
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر !
اهتزاز ابديت را مي بينم !!
بيش از اين ، سوي نگاهت، نتوانم نگريست !
اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست !
كاش مي گفتي چيست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست
فریدون مشیری
تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.
تو آ غوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.
تو همچون دهانی ،که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو، جان می دهم، مژدگانی
فریدون مشیری
من سکوت خويش را گم کرده ام
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
اي سکوت اي مادر فرياد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردي به شهر ياد ها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سکوت اي مادر فرياد ها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو کجايي تا بگيري داد من
گر سکوت خويش را مي داشتم
زندگي پر بود از فرياد من
فریدون مشیری
من سکوت خويش را گم کرده ام
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
اي سکوت اي مادر فرياد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردي به شهر ياد ها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سکوت اي مادر فرياد ها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو کجايي تا بگيري داد من
گر سکوت خويش را مي داشتم
زندگي پر بود از فرياد من
فریدون مشیری
هیچ جز یاد تو رؤیای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست !
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه !
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پائیزم نیست
تا به گیتی دل ِ از مهر تو لبریزم هست
کار با هستیِ از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر،
با تو، ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق، که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
فریدون مشیری
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
........
فریدون مشیری
پرکن پیاله را
کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
.........
فریدون مشیری
سیه چشمی، به کار
عشق استاد،
به من درس محبت یاد
می داد!
مرا از یاد برد آخر،
ولی من
بجز او، عالمی را
بردم از یاد!
فریدون
مشیری