"جرد دایموند" در کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد"، جغرافیا را بستر و زمینه اصلی تکامل فرهنگی و پیشرفت جوامع می‌داند و "دارون عجم اوغلو" نیز در کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند الیگارشی حاکم بر برخی جوامع را عامل شکست و سقوط آن جوامع ذکر می‌کند و به استناد نظرگاه نهادگرایان، نهادهای قدرتمند را ستون پیشرفت می‌داند. همه چیز حول "توسعه یافتگی" می‌چرخد. همان چیزی که دنیای مدرن در پی آنست. اما فارغ از اینکه نتیجه کدامیک از این پژوهش‌ها به واقعیت نزدیک است، به نظر می‌رسد این همه‌ی ماجرا نیست. گویی چیزی کم است. مثل یک غذای بی‌نمک یا نوشابه‌ای بدون گاز.

"ایوان کلیما" در کتاب "روح پراگ" می‌گوید یک شهر مثل یک آدم است، برای اینکه بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم باید آن را به گونه‌ای ویژه ببینیم، "منِ" آن شهر، شخصیت اصیلش، هویت‌اش، روح آن شهر را درک کنیم و آنچه که در طول زمان و عرض مکان بر آن رفته است را بشناسیم. به نظر نگارنده "ادبیات" بهترین واسطه و محمل برای دستیابی به این مهم است. ظرفیتی غنی برای کشف همه‌ی ظرافت‌ها و کنج‌های ناپیدای احساسات و عواطف تجمیع شده روح یک ملت که خودش را در لایه‌های تاریخ، پنهان کرده است. ادبیات جایی است که می‌توان اشک‌ها و لبخندهای تاریخ را بر چهره‌ی یک جغرافیا دید. جایی که در آن، زخم‌های ناسور نشسته بر روح جمعی یک ملت، تاب مستوری ندارد و در پس فریب توسعه‌یافتگی پنهان نمی‌شود. بحر عمیقی برای "کشاکش رنج و معنا".

"سوزان سانتاگ" در سخنرانی خود با عنوان "وجدان کلمات" چنین می‌گوید:

« اگر ادبیات را دوست دارم برای آن است که ادبیات امتداد همدردی من با ضمیرهای دیگر، قلمروهای دیگر، آرزوهای دیگر، کلمات دیگر است. ادبیات عین خودآگاهی است، تردید است و ندای وجدان. باریک بینی و نکته سنجی است. ادبیات علاوه براین‌ها آوازاست، بداهه است، جشن است، برکت است.»

سعید عرب پناهی

فروردین 1404