گريزی ندارم که شعری بگويم

دل نازکت را به نحوی بجويم

 

بگويم که پشتم به خورشيد گرم است

زمانی که گُل می کنی روبرويم

 

و حالا در اين قحطی آب و احساس

دلم را کجا مثل دستم بشويم؟

 

از اول تو بی پرده با من نگفتی

که بی پرده حالا من از خود بگويم

 

من از تشنگی های خود با تو گفتم

و از مخزن بغض ها در گلويم

 

جواب تو تکرار تلخ عطش بود

و سنگی که لغزيد سوی سبويم

 

گُل لحظه ها را به مفهوم مطلق

اجازه ندادی کنارت ببويم

 

اجازه ندادی که چشمت بيفتد

به چشم سکوت من و های و هويم

 

و حالا... تو با برق الماس چشمت کلیک كن:

بميرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمويم؟

 

سید حسن حسینی

با مدعی محال است

اسرار عشق گفتن!

چونان که با تقلا

-درکیسه ی زباله-

خورشیدرا نهفتن!

 

سید حسن حسینی

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توأم
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سید حسن حسینی

مثنوی عاشقان

بیا عاشقی را رعایت کنیم

ز یاران عاشق حکایت کنیم

 

از آن ها که خونین سفر کرده اند

سفر بر مدار خطر کرده اند

 

از آن ها که خورشید فریادشان

دمید از گلوی سحر زادشان

 

غبار تغافل ز جانها زدود

هشیواری عشقبازان فزود

 

عزای کهنسال را عید کرد

شب تیره را غرق خورشید کرد

 

حکایت کنیم از تباری شگفت

که کوبید درهم، حصاری شگفت

 

از آن ها که پیمانه «لا» زدند

دل عاشقی را به دریا زدند

 

ببین خانقاه شهیدان عشق

صف عارفان غزلخوان عشق

 

چه جانانه چرخ جنون می زنند

دف عشق با دست خون می زنند

 

سر عارفان سرفشان دیدشان

که از خون دل خرقه بخشیدشان

 

به رقصی که بی پا و سر می کنند

چنین نغمه عشق سر می کنند:

 

«هلا منکر جان و جانان ما

بزن زخم انکار بر جان ما

 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان

نبینی تو هرگز دل آزرده مان

 

بزن زخم، این مرهم عاشق است

که بی زخم مردن غم عاشق است

 

بیار آتش کینه نمرود وار

خلیلیم! ما را به آتش سپار

 

که پروانه برد با دو بال حریق»

 

در این عرصه با یار بودن خوش است

به رسم شهیدان سرودن خوش است

 

بیا در خدا خویش را گم کنیم

به رسم شهیدان تکلم کنیم

 

مگو سوخت جان من از فرط عشق

خموشی است هان! اولین شرط عشق

 

بیا اولین شرط را تن دهیم

بیا تن به از خود گذشتن دهیم

 

ببین لاله هایی که در باغ ماست

خموشند و فریادشان تا خداست

 

چو فریاد با حلق جان می کشند

تن از خاک تا لامکان می کشند

 

سزد عاشقان را در این روزگار

سکوتی از این گونه فریادوار

 

بیا با گل لاله بیعت کنیم

که آلاله ها را حمایت کنیم

 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است

همآواز با باغبان خواندن است

 

سید حسن حسینی

کرامات نورانی

هلا ، روز و شب فاني چشم تو

دلم شد چراغاني چشم تو

به مهمان شراب عطش مي دهد

شگفت است مهماني چشم تو

بنا را بر اصل خماري نهاد

ز روز ازل باني چشم تو

پر از مثنوي هاي رندانه است

شب شعر عرفاني چشم تو

تويي قطب روحاني جان من

منم سالك فاني چشم تو

دلم نيمه شب ها قدم مي زند

در آفاق باراني چشم تو

شفا مي دهد آشكارا به دل

اشارات پنهاني چشم تو

هلا توشه راه دريا دلان

مفاهيم طوفاني چشم تو

مرا جذب آيين آيينه كرد

كرامات نوراني چشم تو

از اين پس مريد نگاه توام

به آيات قرآني چشم تو

 

سید حسن حسینی

شاعر

در اتوبان سلوک

شاعري هروله اي کرد و گذشت

زاهدي چپ شد و مرد

عارفي پنچري روح گرفت.

 

شاعري شعر جهاني مي گفت

 هم بدان گونه که مي افتد و داني مي گفت

 

شاعري شوريده

از خودش بر مي گشت

کاغذي در کف داشت

پي يک شاعر ديگر مي گشت

 

پيش چشم شاعر

جدولي حل مي شد

عشق مختل مي شد!

 

شاعري شايعه بود

نقد تکذيبش کرد!

 

تاجري سر مي رفت

شاعري حل مي شد

ناقدي نيزه به دست

در المپيک غم اول مي شد.

 

شاعري خم مي شد

منشي قبله ي عالم مي شد!

 

شاعري خون مي گفت

زاهدي ايدر و ايدون مي گفت

قصه ي ليلي و مجنون مي گفت!

 

سالکي خسته به دنبال حقيقت مي رفت

در مجاري اداري گم شد!

 

شاعري مادر شد

پدر بچه ي خود را سوزاند!

 

شاعري ني مي زد

عارفي مي ناليد

زاهدي بست پياپي مي زد!

 

تاجري مجلس تفسير گذاشت

ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!

 

مرحوم سید حسن حسینی