نامه های عاشقانه - عباس معروفی

برای دریافت فایل ( PDF ) لطفا روی عکس کلیک نمایید 

 

 

در نور شمع

 

زن تری؛

 

در آفتاب صبح

 

 که چشم باز می کنی

 

فرشته تر؛

 

و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه

 

عاشقانه آونگ شده ام ...!

 

 

 

عباس معروفی

چقدر چشمهایم را ببندم

 

و حضور دست هات را

 

بر تنم نقاشی کنم ؟

 

 

می ترسم آقای من !

 

می ترسم دست هایم

 

از دلتنگیت بمیرد ..

 

 

چقدر بی تو

 

از خواب بپرم

 

شیشه ی آب را سر بکشم

 

و چیزی از پنجره بپرسم ؟

 

چی بپرسم دیگر ؟

 

خواب نمی برد مرا

 

می آورد

 

تو را می آورد ..

 

بی آنکه باشی

 

 

حالا تو خوابی

 

و حسرت سیر نگاه کردنت

 

در دلم بیدار شده

 

می دانی همیشه اینجور

 

خوابت می کنم

 

که بنشینم نگاه کنم

 

تو را سیر

 

 

وقتی به تو فکر می کنم

 

سال من نو می شود

 

توپ در می کنند

 

توی قلبم

 

و ماهی قرمز تنگ بلور

 

پشتک می زند

 

برای خنده هایت ..

 

 

ببین !

 

دلتنگیت را ببین

 

توی بغلم !

 

...

 

باهاش چه کار کنم ؟

 

جوری عاشقی می کنم

 

در آغوشت

 

که هر دو شعله ور شویم

 

مثل خورشید

 

و می چرخم دور کهکشانی

 

که دستهای تو

 

سامانش می دهد ..

 

 

 عباس معروفی

از دلتنگیت کجا فرار کنم؟

 

معمار هیجان

 

کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟

 

کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟

 

کجا بخوابم که صدای نفس‌هات بیاید؟

 

کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟

 

کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟

 

کجایی ؟

 

کجایی که هیچ چیزی قشنگ‌تر از تماشای تو نیست؟

 

کجا بمیرم

 

که با بوسه‌های تو چشم باز کنم؟

 

کجایی؟؟

 

 

عباس معروفی

شعر چکیده‌ی ناب تمام زنان جهان است

 

که در تو

 

زندگی می‌کند

 

شعر ارابه‌های مست خورشید است

 

که با جست و خیزهای عاشقی

 

از نفس نمی‌افتد

 

نارنجی

 

شعر یعنی ناز و کرشمه‌ی کلمات

 

وقتی تو راه می‌روی

 

شعر یعنی شهد شراب

 

وقتی که حرف می‌زنی

 

شعر یعنی لبخند تو

 

وقتی نگاهت به من می‌افتد

 

شعر که حجاب ندارد

 

آرایه نمی‌بندد

 

شعر که لباس نمی‌پوشد

 

همیشه می‌خندد

 

در چشم‌های تو

 

اوج می‌گیرد

 

در نگاه من

 

سرریز می‌کند

 

قسم به قلم

 

و آنچه می‌تراود از آن

 

 

 

عباس معروفی 

آدم‌های کوچک

 

به آدم‌های بزرگ فکر می‌کنند

 

و آدم‌های بزرگ

 

به ایده‌ها

 

من

 

فقط به تو فکر می‌کنم

 

کوچولوی قشنگم!

 

اصلاً

 

اگر فکر تو بگذارد

 

ایده‌های زیادی در سر دارم

 

اولیش این که؛

 

دوباره عاشقت شوم.

 

 

عباس معروفی

در آيه هاي من

 

چشم هاي زيباي تو

 

ناپيداست

 

در آيه هاي من

 

پيچ و تاب اندامت ناپيداست

 

در آيه هاي من

 

صداي مهربانت

 

با پرنده ها به تابستان کوچ کرده

 

و برف

 

اين برف و اين آسمان شگرف

 

روي خاطره هاي تو را

 

سفيد مي کنند

 

 

عباس معروفی  

شعر چکیده‌ی ناب تمام زنان جهان است
که در تو
زندگی می‌کند
شعر ارابه‌های مست خورشید است
که با جست و خیزهای عاشقی
از نفس نمی‌افتد

 

نارنجی
شعر یعنی ناز و کرشمه‌ی کلمات
وقتی تو راه می‌روی
شعر یعنی شهد شراب
وقتی که حرف می‌زنی
شعر یعنی لبخند تو
وقتی نگاهت به من می‌افتد

شعر که حجاب ندارد، آرایه نمی‌بندد
شعر که لباس نمی‌پوشد، همیشه می‌خندد
در چشم‌های تو، اوج می‌گیرد
در نگاه من ، سرریز می‌کند
قسم به قلم
و آنچه می‌تراود از آن

 

عباس معروفی

هیچکس به اندازه ی من خدا را دوست ندارد ....

هیچکس به اندازه ی تو ...

مرا دوست ندارد !

و هیچکس به اندازه ی خدا

تو را دوست ندارد ...

میبینی ؟!

میبینی در چه چرخه ای عاشقت شده ام ؟!

 

عباس معروفی 

شعرهاي من چشم دارند

حتي چشم هاي شعرم را

که مي بندم

تو بر کلماتم راه مي افتي

و مي رقصي

خواب هم که باشم

صداي تق تق کفش هات

در سرسراي خوابم مي پيچد

کور که نيستم

گل قشنگم

آمدنت را تماشا مي کنم

و اين لبخند براي توست

 

عباس معروفي   

وقتی هستی

در دلم قیامتی ست

و تمامی ابنای بشر

به تماشای تو برمی خیزند

قامتی که زمین را

از ساق های گندمی

تا شانه آسمانی ات

بالا می برد

آمدنت همیشه

قیامتی ست

بلند بالا!

ای تیک تاک نبض!

ای لنگر بودن!

بودن چه بیهوده ست

اگر قیامتی نباشد

و من بار دیگر

تو را نبوسم... ننوشم... نبینم...

چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد

تا در سکوت

دست های تو را بگیرم

و به ابدیت نگاهت

لبخند بزنم.

 

عباس معروفی

دنبال وجهي مي گردم
که تمثيل تو باشد
زلالي چشم هات
بي پاياني ي آسمان
مهرباني ي دست هات
نوازش گندمزار
و همين چيزهاي بي پايان
نمي دانستم دلتنگيت
قلبم را مچاله مي کند
نمي دانستم وگرنه
از راه ديگري
جلو راهت سبز مي شدم
تمهيدي ، تولد دوباره اي ، فکري
تا دوباره
در شمايلي ديگر
عاشقت شوم
گفته بودم دوستت دارم ؟ 

عباس معروفي

خوشبختی 
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم !
...

می دانم در انتظار تو

فرو می شکند

و تو خوب می دانی که من

خوشبختی نمی خواهم

تو را می خواهم .



عباس معروفی

وقتي هستي
دست هاي من
مهريه ي تن توست.

وقتي نيستي
دلم مي خواهد دست هام را
از زندگي ام کنار بگذارم

وقتي هستي
دست هاي من
به اندامت چه مي آيد

وقتي نيستي
اين دست هاي از تو بي خبر
گياهي مرده است
که خواب آن را برده است
حالا
دست هاي تو کجاست
که از آن سراغ تنم را بگيرم ؟ 

عباس معروفی

تنهاتر از خدا

شهرزاد قصه های خویشم

فرهاد فلک شده

تیشه به کوه زندگی ام می زنم

تمام عمر

در انتظار یک بوسه

از تو

نوشته ام

بانوی زیبای من!

تمام عمر تراش می زنم خودم را

و در سرم صدای توست

صدای تیشه نیست

صدای کفش های توست

وهم و اندیشه نیست

صدای پای توست.

بعد

به دنیای خواب می روم

تا به خواب شیرین

ببینمت.


عباس معروفی

وقتي قلبم در دل تو مي تپد
چه جوري از خودم بگويم ؟
وقتي تو را صدا مي کنند
من بر مي گردم
چه جوري اسمم يادم بماند ؟
من که ديگر من نيستم
من سبز آبي کبودم
تو
دست هات را بگذار توي جيبم
راه برو
مي بيني ؟
من توام
آنقدر توام
که از خواب خودم
پر مي کشم به خواب تو
آنجا
باز خودم مي شوم
باز عاشقت مي شوم
بخواب نارنجي من
بيدار نشو
هيس
بگذار هنوز نگاهت کنم


عباس معروفي

راه نمی‌روم که

می‌دوم

خسته نمی‌شوم که

اين راه

خاکستری هم باشد

در مقصدش

تو ايستاده‌ای

بلندبالای من !

فقط بگو

کجای زمين

می‌رسم به تو ...

 

عباس معروفی

ببين
تو جاودانه شدي
اين قلب براي تو مي تپد
اين دست ها تنت را
به حافظه ي جانش سپرده
اين نگاه رد آمدنت را
از ته خيابان مي گيرد هر روز
اين قلم براي تو
مي چرخد هنوز
در دلم شاعري
همچو شمع شعله مي کشد
پروانه ي نارنجي من
هر قطره که مي چکم
يک شعر به دامنت مي افتد
بزن به موهات
و راه بيفت
مي خواهم آمدنت را
قاب کنم.

عباس معروفي                                    

از این تنهایی هزارساله خسته ‌ام
از این که صدای تو را بشنوم , خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش

این قابلمه ها ، ماهیتابه ها
این شراب که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه جو شده
از این انتظار خسته ام

همینجا نشسته ام بر زمین و فکر می کنم
چه خوب که زمین گرد است عشق من
می روی
آنقدر می روی که باز
آنسوی زمین می رسی به من ... !

عباس معروفی

نفس

تا به حال کسی

تو را با چشم هاش نفس کشیده ؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من !
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی .

عباس معروفی                                                                  

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم

سیب یا گندم ؟
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
نقطه نقطه‌ی تنت

بانوی زیبای من
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند


عباس معروفی

نمي دانستم که تو
مهره ي مار داري
دختر
اصلاً نمي دانستم
از تصميم کبراي تو
هيچ خبر نداشتم
تنها يکبار
فقط يکبار ديدنت کافي بود
که به دست هاي تو اعتماد کنم
و من با دلهره به دست هاي تو نگاه کردم

تنها يکبار
فقط يکبار ديدنت کافي بود
که عاشقانه به من نگاه کني
و تو بي پروا به چشم هاي من اعتماد کردي

آه در آه
نگاه در نگاه
خاکستر شدم
و از بسترم زني بر آمد
که قد و قواره ي عشقم بود
سبز آبي کبود

عباس معروفي

سرنوشت

تو که دست هات

توفان را مهار مي کند
چرا دلم
بيقرارتر مي شود هر دم ؟
تو که نگاهت
به امواج سهمناک دهنه مي زند
چرا تشنه تر مي شوم هر روز ؟
چرا مي روي
که در تاريکي خانه گم شوم ؟
بانوي پاييزان
اگر هرشب
موهات را نفس نمي کشيدم
که نمي فهميدم
خدا عاشق نگاه مست توست
ديدي با من چه کردي ؟
ديدي سرنوشتم عوض شد ؟
حالا بيا سرنوشت تو را هم
عوض کنم

عباس معروفي                                                                

هر حرف نام تو را

با عطر گلی می آمیزم

هر خواب گندمزاری را

با نسیم نگاهم

بر تنت می نوازم

هر آوای پرنده ای را

از موهای تو می گذرانم

هر شراب نابی را

با مستی لبهای تو

مزه مزه می کنم

صدای تو

باد را برمی گرداند

گل قشنگم

برمی گردم

پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم

و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم

می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم ؟

 

عباس معروفی                                                       

تو به دست‌هاي من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دست‌هام گُر مي‌گيرد
شعله‌ور مي‌شود

تو به چشم‌هاي من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجاي اين دنيا باشي
مي‌آيي
نارنجي من
سراسيمه و خندان مي‌آيي

تو به خورشيد فکر کن
من به ماه
زماني مي‌رسد که هر دو در يک آسمان ايستاده‌اند
روبروي هم

به شبي فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشيد
تو را دارد

عباس معروفي

سفر

نمي‌دانم چرا
هر وقت مي‌روي سفر
زندگي من گم می شود
خيلي دلتنگ مي شوم

مثل لحظه‌اي
که گفتي برام سيب بخر


جاي من
در آغوش تو
امن‌تر مي‌شود
با هر نگاهي
لبخندي
حرفي

شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست
حالا
زندگي‌ام‌ را
قد وقواره‌ي تو
مي‌بُرم و مي‌دوزم

خواب بهانه است
که باشي
در بستري
که تو را نفس مي‌کشد
مي‌درخشي
لاي ملافه‌ها
پيدات نمي‌کنم

با دست‌هام
با چشم‌هام
هر بار
تو را کشف مي‌کنم


عباس معروفي

در آيه هاي من

چشم هاي زيباي تو

ناپيداست

در آيه هاي من

پيچ و تاب اندامت ناپيداست

در آيه هاي من

صداي مهربانت

با پرنده ها به تابستان کوچ کرده

و برف

اين برف و اين آسمان شگرف

روي خاطره هاي تو را

سفيد مي کنند

 

عباس معروفی

نه زمين‌شناسم

نه آسمان‌پرداز

گرفتارم

گرفتار چشم‌هاي تو

يک نگاه به زمين

يک نگاه به زمان

زندگي من از همين گرفتاري شروع مي‌شود

سبز آبي کبود من

چشم‌هاي تو

معناي تمام جمله‌هاي ناتمامي ست

که عاشقان جهان

دستپاچه در لحظه‌ي ديدار

فراموشي گرفتند و از گفتار بازماندند

کاش مي‌توانستم اي کاش

خودم را

در چشم‌هاي تو

حلق‌آويز کنم

 

عباس معروفي

دست‌هات را

که باز کنی ،

به هیچ جا بند نیستم ،

سقوط می‌کنم . . .

 

عباس معروفی   

بهشت

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم

سیب یا گندم ؟
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
نقطه نقطه‌ی تنت

بانوی زیبای من
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند

عباس معروفی