با بودنت
خدا هم هست
و زمين میچرخد به دور خورشيدی
که تويی.
عباس معروفی
با بودنت
خدا هم هست
و زمين میچرخد به دور خورشيدی
که تويی.
عباس معروفی
.................
این منم
که گمشدهام
یا تویی
که پیدا نمیشوی؟
بدون رنگ
با نوک انگشتهات
مرا بر تنم نقاشی کن
فقط
چشمهام را باز بکش.
عباس معروفی
دلتنگی من تمام نمی شود !
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگ تر میشوم ... برای تو
عباس معروفی
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسهای بنشانم به طعم ...
هرچه تو بخواهی
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره میشود که نباشی
انگشتهات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم
بخواب آقای من!
چقدر خورشید را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
روی بند دلت راه میروم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفتهام
روی دلت پا میگذارم
بی هراس از بودن
راه میروم روی بند
و میرقصم
رخت شسته نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه میروم روی بند
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
عباس معروفی
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکند
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
عباس معروفی
اگر ازت دور نباشم
چه جوري برايت دلتنگي كنم ؟
گل قشنگم !
اگر كنارت نباشم
بوي گل و طعم بوسه هات
يادم مي رود
بودن يا نبودن
پلك زندگي ماست
در يكي تاب ميخوريم
در يكي بي تاب ميشويم
و من
در هر پلكي
يكبار ديدنت را مي بازم ...
عباس معروفی
میدانی که آخرین بار
به فاصله نفسم در رؤیا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت ، در دستهای من ؟
یادم باشد به رسم مردمان مغلوب ، تاریخ فتح تو را بنویسم
که دیگر جنگی در نگیرد .
میدانی تنم نبودنت را گریه میکند ؟
پیکرت را نمینویسم ،
میتراشم با دست و آنقدر صیقلش میدهم که چیزی بندش نشود .
اگر نباشی ، آنقدر نفس نمیکشم که بگویم :
آتش در نبود هوا ، نیست میشود .
دم صبح خواب دیدم ، داشتی از درخت چیزی میخریدی که تنم کنم
و من در آب ، منتظر بودم لباسم را بیاوری .
عباس معروفی
یک ریز به خودم می گویم ، تو را خواب دیده ام
و تو هنگام خواب ، هی دور من می چرخی .
دلتنگ ، نگاهت می کنم .
نگاه بر لبهام می گذاری و می گویی دوست داشتنی من !
صدای تو می پرد توی چشمهام
و حلقه حلقه اشک درونش می گردد .
عباس معروفی
کاش میدانستی چقدر راه رفتنت را دوست دارم !
آنقدر که جایی دور از چشم تو پشت پنجره مهگرفتهای مینشینم ،
شیشه را به اندازه کف دستم پاک میکنم
و جرعه جرعه راه رفتنت را مینوشم .
عباس معروفی
چه آرزوی دل انگیزی ست ،
نوشتن افسانه ای عاشقانه بر پوست تنت
و خواندن آن برای تو !
عباس معروفی
"دوستت دارم" را در دستانم میچرخانم ،
از این دست به آن دست .
پس چرا هر وقت میخواهم به دستت بدهم نیستی ؟
چرا اینجا نیستی تا "دوستت دارم" را از جنس خاک کنم ،
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار "دوستت دارم" را از جنس نگاه کنم ،
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم .
عباس معروفی
تنهایی تو را
دست های من تاب نمی آورد
"کافی ست انار دلت ترک بخورد"
دانه دانه هاش
بریزد در دهان من
تا سرخی صدای خنده هام
رنگ تو باشد
خودت را از آغوش من نگیر
دنیا در دستان توست
که آغاز می شود.
عباس معروفی
میبوسمت
و ماه میشوم
بر سينهی تو
آويخته به زنجيری که
دستهای من است.
عباس معروفی
با خیالت
زندگی میکنم
و با خودت
عاشقی.
عباس معروفی
شعرهای من چشم دارند
حتا چشم های شعرم را
که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی
و می رقصی.
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد...
کور که نیستم
گل قشنگم!
آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست.
...
بیا
سراسیمه بیا.
عباس معروفی
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیات
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
عباس معروفی
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی.
عباس معروفی
های نارنجی!
ترنج به دست بگیرم
یوسفم می شوی
بر درگاه بایستی؟
می خواهم زخمی عمیق بسازم
که جامت به دستم باشم
گاه و بی گاه
می خواهم بنوشمت
مزه مزه نگاه نگاه
تا آخرین قطره
تا سپیده ی پگاه
عباس معروفی
من با نفسهای تو
بیدار میشوم ...
از صدف درآمدی دیروز
و حالا بر کف دست من
پرواز را دل دل میکنی!
گفتم؟
پیش از تو
هیچ مرواریدی پروانه نشد ...
عباس معروفی
ببین!
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دست ها تنت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من!
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم.
عباس معروفی
آن همه دشت بیانتها
آن همه تپه سبز
آن همه چشم خیس
آن همه گل سرخ و سپید و بنفش
همه در خواب من بودند
تا بفهمند نگاه من شیداتر است
یا صدای تو عاشقتر.
و زمین در چرخش خود مکثی کرد
تا مزه مزه کردن این لحظه
لَختی به طول انجامد
و دل من آرام گیرد.
آن همه دشت بیانتها
آن همه تپه سبز
آن همه چشم خیس
آن همه گل سرخ و سپید و بنفش
سرد و زیبا
آنجا مبهوت باد
همه در خواب من بودند.
عباس معروفی
هیچ وقت تو را ترک نمیکنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم
هروقت
به دوستداشتن فکر ميکنم
ابديت
و تمامي شبها
با نام تو
بر سينهام
سنجاق ميشود.
ميداني ؟
ميداني از وقتي دلبستهات شدهام
همهجا
بوي پرتقال و بهشت ميدهد ؟
هرچه ميکنم
چهار خط براي تو بنويسم
ميبينم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه ميکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهايت برسم
زانوهايم ميخمد .
نه اينکه فکر کني خستهام ،
نه اينکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه .
تا آخرش همين است
نگاهت به لرزهام مياندازد.
عباس معروفی
آنچنان عاشقانه
به تمام
خواهمت خواست
که قلمت سربه زیر شود
و انگشتهات
بر تن من بریزد
ذهن زیبای تو را
عباس معروفی
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآميزی
هيچ چيز از تو نمی خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
می ترسم پلک بزنم
ديگر نباشی.
عباس معروفی
دريا دريا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام ، نه برای موهام ، نه برای تنم ...
برای درختها
تا بهار بیاید .
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد ؟
و تو فکر میکنی
يک سيب چند بار میافتد
تا نيوتن به سيب گاز بزند و بفهمد
چه شيرين میبود
اگر میتوانستيم
به آسمان سقوط کنيم ؟
چند بار ؟ ... راستی
دريای دستهات
آبی زمينی است
میدانی ؟
سياه هم که باشد
روشنی زندگی من است .
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم ؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده ... از سيب نبوده ... از دستهات بوده ... از خندههات ... موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میريخت .
عباس معروفی
بلندبالای من
چی به روزم آورده ای؟
که میان لب ها و نگاهت
دو دو می زنم هر بار
زمانی که دست هات را گرفته ام
دنبال موهات می گردم
"و میان دو واژه
ی "عشق من" و " نام تو
به لکنت می افتم مدام
صدات می کنم:
گل قشنگم!
رویا نمی بافم
نارنجی!
با من چه کرده ای؟
که آسمان شب های من
با چشم های تو روشن می شود
و هزاران پولک خورشید
می بارد بر سینه ام
هر شب.
عباس معروفی
میدانی از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد ؟
هرچه میکنم
چهار خط برای تو بنویسم
میبینم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه میکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهات برسم
زانوهام میخمد .
نه اینکه فکر کنی خستهام ،
نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه ...
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزهام میاندازد ...
عباس معروفی
در بوی نارنجی پیرهنت تاب میخورم ،
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم در جیبهام .
میترسم گمت کرده باشم در خیابان .
به پشت سر وا میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم .
بی تو زندگی کنم یا بمیرم ؟
نمیدانم تا کی دوستم داری ،
هرجا که باشد ،
باشد .
هرجا تمام شد ،
اسمش را میگذارم "آخر خط من"
عباس معروفی
دستهای تو مرا به خدا می رساند
و دستهای من ، مرا به تو .
پله پله پُر می شوم .
از خودم ، از تنم ساغری می شوم به دستت .
نگاهت را بر تنم بریز ... و بنوش .
عباس معروفی
وقتی که میرفتی ، بهار بود .
تابستان که نیامدی ؛
پاییز شد ؛ پاییز که برنگشتی ، پاییز ماند .
زمستان که نیایی ، پاییز میماند .
تو را به دل پاییزی ات ، فصلها را به هم نریز .
عباس معروفی