هربار پنهان می شوم

 

همبازی ام بزرگ می شود

 

و یادش می رود قرار بود کسی را پیدا کند

 

آن وقت

 

پای درد را وسط می کشم؛

 

دردهای من آنقدر بزرگند

 

که پشت هیچ پرده ای پنهان نمی شوند،

 

و چشمهایم را

 

می گذارم و گریه می کنم

 

 

این روزها

 

با هر دوست تازه، تنهایی ام را دوباره پیدا می کنم

 

و هر دستی به شانه ام می خورَد، شماره ایست

 

که از گوشی همراهم پاک خواهد شد

 

این روزها به جای نفس درد می کشم

 

این روزها به جای نفس درد می کشم...

 

 

 لیلا کردبچه

کلید خانه ات را

 

برای همیشه گم کرده ام

 

(و خداحافظی

 

فقط شکل های مختلفی دارد)

 

مثل واژه ای

 

که با کفش به دنیای قصه می آید،

 

که نویسنده دست روی دست می گذارد در صفحه ی آخر

 

که در خیابانی دراز

 

که در غروبی غم انگیز

 

که زیر بارانی دلگیر

 

که رو به مسیری مه آلود،

 

راهش را بگیرد و برود. 

 

لعنت به من!

 

که پای تو هرجا رسید،

 

جاده ای از زمین رویید

 

لعنت به من!

 

که این غروب نیست

 

که جاده را غم انگیز کرده است

 

لعنت به من...

 

لعنت به من!

 

که گفتنِ "هرخانه کلید گمشده ای دارد"

 

دیگر فریبم نمی دهد

 

و گفتنِ "قصه واژه ایست،

 

با دو هجای آغاز و پایان"

 

دیگر آرامم نمی کند.

 

 

لیلاکردبچه - کلاغمرگی 

می‌ترسم

 


از روزهایی که با تنور تو روشن نمی‌شوند


و شب‌هایی که با هزار و یک روایت گوناگون


چشم‌های مرا نمی‌بندند


می‌ترسم...

 



لیلا کردبچه

در دستم ،

شاخه گلی به رنگ غروب

در دهانم ،

پنجاه و سه ترانه‌ی عاشقانه‌ی شمس

در دلم ،

چیزی که پنهان کردنش کار هرکسی نیست

چگونه طبیعی باشم ؟

با این بی‌قراری بی‌مهار

و این‌ عاشقانه‌ی بی‌قرار

که اگر دهانم را ببندم

از چشم‌هایم سرریز می‌کند

 

لیلا کردبچه 

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت ...

  

لیلا کردبچه

و در آغاز کلمه‌ای نبود

تا نسبتم را با تو مشخص کند

با این‌حال راه افتادم شانه ‌به ‌شانه ی مردی

که کسره ی  نسبت به هیچ‌ جایی نداشت

و همیشه از جیب‌هایش بوی بلیت‌ یکسره می‌آمد

 

آن روز هم که دست‌هایم را

رو به مقصد نامعلومی تکان دادم

کلمه‌ای نبود

تا بدانم نامِ وضعیّتِ روحی‌ام چیست

با این‌حال می‌دانستم خداحافظی کلمه‌ای‌ست

که نسبتِ مرموزی با دست دارد

 

به خانه برگشتم

دست‌هایم را شستم

حالم امّا بهتر نشد.

 

لیلا کردبچه

آمد،
نشست،
گرم شد،
آرام شد،
پرید!...
فردا، تمام مزرعه را سر زدم!
نبود...

لیلا کردبچه  

این شعر را همین حالا بخوان

وگرنه بعدها باورت نمی شود

هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم

 

همین حالا بخوان

این شعر را که ساختار محکمی ندارد

و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد

 

هربار گریه می کنم

و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود

که عاشقت شدم

 

 لیلا کردبچه                                                       

گفتی می آیی

و یاد اخبار هواشناسی افتادم

که لذت باران های بی هنگام را می بَرَد

 گفتی می آیی

و یاد تمام روزهایی افتادم

که بیهوده چتر برداشته بودم!

 

لیلا کردبچه

از دفتر : "صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر"

یک روز سطری از این شعر

مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند

واژه ها برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

و فکر می کنی

چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟

 

- نگاهم می کنی

و چشم هایت چقدر خسته اند !

انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند -

 

نگاه می کنی به من

برفی که بر موهایم باریده

راه تمام آشنایی ها را بسته است

انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند

که نوازشی را یادت بیاورند

و تمام این سال ها

آنقدر میان خطوط موازی دفترم

دست به عصا راه رفته ام

که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست

 

نگاه می کنی به خودت

که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای

و لرزش لب هایش را انکار می کنی

میان سطرهایش راه می روی

و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی

 

واژه ها

دوباره برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند

و این شعر

برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .

 

لیلا کردبچه