رفت آن سوار کولی : شعری از سیمین بهبهانی و اجرایی از همایون شجریان

 

 

رفت آن سوار، کولي، با خود تو را نبرده


شب مانده است و با شب، تاريکي فشرده

 

 

کولي کنار آتش رقص شبانه ات کو؟


شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟

 

 

خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه


چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

 

 

رفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردي


چشمان مهربانش يک قطره ناسترده

 

 

در گيسوي تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه


اين شب نداشت ــ آري ــ الماس خرده خرده

 

 

بازي کنان زگويي خون مي فشاند و مي گفت


روزي سياه چشمي سرخي به ما سپرده

 

 

مي رفت و گرد راهش از دود آه تيره


نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خورده

 

 

سوداي همرهي را گيسو به باد دادي


رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده

 

 

سیمین بهبهانی

 

 

اجرایی با صدای همایون شجریان ( MP3) { لطفا روی عکس کلیک نمایید }

 

 

 

 

 

کولی در ادبیات ( مقاله PDF )

هر طرف، آیاتی از خوشحالی است

زین میان،

جایِ تو

تنها

خالی است

 

سیمین بهبهانی

چرا رفتی، چرا من بی قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم

 

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

 

نه هنگام گل و فصل بهارست؟...

نه عاشق در بهاران بیقرارست؟

 

اگر جانت ز جانم آگهی داشت

چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

 

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود،

 

بیا امشب شرابی دیگرم ده !

ز مینای حقیقت ساغرم ده !

 

دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن

 

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست

پی ِ فرداش فردای دگر نیست

 

بیا... اما نه، خوبان خود پرستند

به بندِ مهر، کمتر پای بستند.

 

اگر یک دم شرابی می چشانند

خمارآلوده عمری می نشانند

 

درین شهر آزمودم من بسی را

ندیدم باوفا زانان کسی را

 

تو هم هر چند مهر بی غروبی،

به بی مهری گواهت این که خوبی

 

گذشتم من ز سودای وصالت

مرا تنها رها کن با خیالت !

 

سیمین بهبهانی

بر من گذشتی، سر بر نکردی

از عشق گفتم ، باور نکردی

 

دل را فکندم، ارزان به پایت

سودای مهـرش  در سر نکردی

 

گفتم گلم را، می بویی از لطف

حتی به قهرش، پرپر نکردی

 

دیدی سبویی،  پر نوش دارم

باتشنگی ها، لب تر نکردی

 

هنگام مستی، شور آفرین بود

لطفی که با ما، دیگر نکردی

 

آتش گرفتم، چون شاخ نارنج

گفتم: نظر کن، سر بر نکردی !

 

سیمین بهبهانی 

پنجره ها بسته اند عشق پديدار نيست

ديده بيدار هست دولت ديدار نيست

                  

يار چو بسيار بود دل سر ياری نداشت

دل سر ياری گرفت ليک دگر يار نيست

                  

روی پريوار بود آينه اما نبود

...

ادامه نوشته

مرا هزار امید است و هر هزار تویی       

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت  

  چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی؟

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند  

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند           

چه باک زان همه دشمن که دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است               

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

 

سیمین بهبهانی- از مجموعه رستاخیز                                 

دلم گرفته، ای دوست ، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل ، نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج ، رها ، رها ، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !

نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من ؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من


سیمین بهبهانی 

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم

                       

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سويم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نيم، او مرده و من سايه اويم

 

من او نيم، آخر دل من سرد و سياه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

 

من او نيم، اين ديده من گنگ و خموش است

در ديده او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تيرگی شامگهان بود

 

من او نيم آری، لب من اين لب بی رنگ

ديري ست که با خنده يی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده مي خفت

 

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو مي خواهيش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون ديد و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

 

من گور ويم، گور ويم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سينه من، اين دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

سیمین بهبهانی