صُب زود

وقتی که باد

تو کوچه صداش میاد

می‌رم و فوری درو وا می‌کنم

داد می‌زنم :

- آی نسیم سحری !

یه دل پاره دارم

چن می‌خری ؟

 

 عمران صلاحی

هر سو شتافتم

در عمق بيشه هاي غم آلوده ي خموش

بر اوج قله هاي دل انگيز برف پوش

در جاده هاي مخملي ماهتاب ها

بر سنگفرش نقره اي موج آبها

 

هرسو شتافتم

هرسو ولي دريغ

هرگز وجود گمشده ام را نيافتم

 

اينک تو مانده اي

آيا

در خويشتن وجود مرا حس نمي کني ؟

 

عمران صلاحي 

فکر تو عایق سرمای من است

فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم

خنده کن خنده که با خنده ی تو

آفتاب از ته دل می خندد

شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت

سفره انداخته بودیم و کنارش باهم

دوستی می خوردیم

حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت

باز هم حرف بزن

 

عمران صلاحی

 (( یادگاری از وبلاگ " بهارانی كه بی تو نمی آید " ))

 

هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

 

عمران صلاحی

نامت را بر زبان می آورم

دریا بر من گسترده تر می شود

دریایی که ادامه ی گیسوان توست

کلامت را سرمه چشم می کنم

آفتاب و ماه و ستارگان را

در آب ها می بینم

می خوانمت

موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید

صدفی پلک می زند

و تو در گیسوانت می تابی

                   

عمران صلاحی


ابری نشسته روی سماور

می بارد

گلهای روی قالی

می رویند

امشب عجب فضای اتاقم معطر است

امشب اتاق من حشراتش

مرغان جنگل اند که می خوانند

زنجیروار و زنجره وار

ماه و ستارگان

چسبانده اند صورت خود را به شیشه ها

مانند بچه های هیچ ندیده

پشت بساط شهر فرنگی

من در میان جنگل

مهمان یک قبیله ی وحشی هستم

من با تمام شوقم

در رقص دسته جمعی بومی ها شرکت دارم

من در میان بهت و تماشا

من بین دختران قبایل

و حلقه های گل

من غرق طبلها و صدا ها که ....

ناگهان

تق تق ، صدای در

و بچه ای که خسته

از کارگاه تیره ی قالیبافی برمی گردد

جنگل ، سیاه می شود و می سوزد


عمران صلاحی