در ترافیک سنگین یک سه راهی بدجوری متوقف شده بودم. چند بار چراغ سبز شد اما دریغ از یک فضا برای جلو رفتن. در این اثنا دیدم برخی از رانندگان که ظاهرا حوصله‌شان سر رفته بود و یا بیش از حدِ شایستگی به زرنگی و رندی خودشان می‌بالیدند، موانع را دور زده و از جهت مخالف وارد مسیر می‌شوند. نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. عصبانی شوم، احساس بی‌عرضگی و کم لیاقتی کنم یا خود را یک بازنده بدانم.

به مقصد که رسیدم و عناوین اخبار را که مرور می‌کردم چیزی جز جنگ و کاسبان تحریم و تورم و اختلاس و فساد و ... نبود. همکارم هم که رسید بعد از سلام و احوال پرسی، اولین جمله ‌اش این بود : "خوب چه خبر؟ " و منظورش قیمت دلار و طلا و نوسانات بود تا خدای ناکرده جا نمانیم !!

همه‌ی این‌ها به اضطراب نهادینه شده در وجودم دامن می‌زند. انگار به اجبار به یک مسابقه‌ی بی‌انتها و بی‌فرجام، هُل‌مان داده‌اند که در آن دائم نگرانیم که در گروه بازنده‌ها نباشیم، درحالیکه هیچ تعبیر و تصویری از پیروزی نداریم. گرفتار در چنبره‌ی مخدوراتی هستیم که هر روز شعاع دایره‌ی شعور و اخلاقیات را کوتاه‌تر می‌کند و آن بیرونی‌ها، با ترشح چسبناک و رقت انگیز هذیان‌های ذهنی‌شان باقی‌ماندگان این دایره کوچک شده را می‌آزارند و حس بازنده بودن را تحمیل می‌کنند.

حالا اینکه چگونه و تا کجا می‌شود تحمل کرد و دوام آورد، خود حکایتی است که مجالی دیگر طلب می‌کند. اما عجالتاً خدمتتان عارضم:

"دعوت من بر تو آن شد، کایزدت عاشق کناد"

سعید عرب پناهی

4 اردیبهشت ماه 1404