یادداشتی بر رمان " 1984 " نوشته ی " جورج اورول "
وینستون کارمند یکی از چهار وزارتخانه ی مخوفی است که "حزب"
حاکم جهت اداره ی کشور از آن ها بهره می برد. سال 1984 است
( که البته وینستون خیلی هم مطمئن نیست، چون ظاهرا نباید خیلی
حساب زمان را داشته باشند ) و انگلستان درگیر جنگی سخت و
تمام عیار. نظام حاکم همه چیز را تحت کنترل دارد و مهمتر از همه
" اندیشه ها " را. تمامی رفتار اعضا با وسیله ای تحت عنوان تله اسکرین
رصد می شود و عکس ناظر کبیر بر تمامی فضای کشور سایه افکنده
است.
هیچکس نباید به جز آنچه دیکته می شود بیاندیشد و نباید جز آنگونه
که تعریف شده زندگی نماید. جاسوسی و سرسپردگی محض،
ارزش های قابل تحسین حزب هستند و همه ی امیال باید در جهت
تقویت و حمایت نظام سازمان دهی و هدایت شوند.
ایده ی اولیه کتاب 1984 - که در ابتدا قرار بود نام " آخرین مرد اروپا "
را داشته باشد- در سال های پایانی جنگ جهانی دوم یعنی 1943 و
1944 به ذهن نویسنده خطور می کند و در وضعیتی نامناسب از لحاظ
جسمی آن را در سال 1948 به پایان می رساند. تاکنون دو نسخه
سینمایی از آن ساخته شده که نسخه مشهورتر آن به کارگردانی
" مایکل ردفورد " و با بازی " جان هارت " و " ریچارد برتون " می باشد.
فارغ از صحت یا سقم این اتهام که " جورج اورول " سفارشی نویس است
یا اعتقاداتش را بیان می کند، در نوشته هایش بر آن است که عاقبت
انقلاب ها علیه سرمایه داری و مسیر ناگریز آن ها به سمت توتالیتاریسم
را نمایش دهد. اورول در این کتاب سعی دارد تصویری اثر گذار از یک نظام
تمامیت خواه را ارئه دهد که با آدرس دهی های صریح و واضح، نظام
کمونیستی در ذهن خواننده متبلور می شود. این امر یک اتفاق نیست
و با جریان های سیاسی بعد از جنگ و آغاز دوره ی جنگ سرد و
رویکردهای حصار کشی اروپا در مقابل نفوذ کمونیسم کاملا همخوانی
دارد.
نویسنده سعی دارد در این تصویر سازی تخیلی، یعنی حاکمیت یک
جریان توتالیتر بر کشوری صنعتی – اروپایی با پیشینه نظام سرمایه
سالار– که البته با چاشنی اغراق نیز همراه است – ضمن القاء کمونیسم
هراسی، به یک الگوی معرفی نظام های سرکوبگر برسد، که البته از این
حیث امتیاز بالایی نمی گیرد. چرا که این موضوع در رمان های قدرتمند
" سولژنیتسین " و نویسندگان دیگر و همچنین در نظریه پردازی های
" هانا آرنت " ، با انسجام و تعابیری و ارجاعات دقیق تر و زیبا تری آورده
شده، کسانی که خود قربانیان این نظام ها بوده اند.
اما درباره ی ساختار داستان نکته حائز اهمیت ضعف شخصیت پردازی و
پیرنگ آن است. روایت به غیر از ارجاعاتی گنگ از رویاهای وینستون، از
گذشته او و مولفه ای تاثیر گذار بر شخصیت او چیزی جدی به خواننده
عرضه نمی کند که به طریق اولی شامل جولیا نیز می شود. همین
نا آگاهی ، روابط علت و معلولی حوادث را نیز در ابهام برده و سوال انگیز
می نماید. اینکه چرا جولیا عاشق وینستون می شو؟ چرا وینستون به
صرف یک رویا به ابراین اعتماد می کند؟ و ...
علاوه بر این موارد عنصر اغراق در توصیف جریان های جنبی روایت کمی
توی ذوق می زند ( که البته می تواند تعمدی باشد ) مثلا معرفی
شدن پارسونز توسط دختر کوچکش به جرم بیان جملاتی در خواب و
همچنی چند شخصیت بی خاصیت که صرفا جهت تبیین وجود
" هیولای استبدا " !! وارد و خارج می شوند.
فروردین ماه 1396