وجیزه ای قبل از متن : یادداشت ذیل نقدی بر این اثر نیست. در واقع کشف روابط بسیار پیچیده ی روانشناسانه ای است که نویسنده با استعانت از نظریات "یونگ" آن را به زیبایی نقاشی کرده است. خواندن کتاب "انسان و سمبل هایش" اثر "یونگ" این حقیر را بر آن داشت که در حد بضاعت اندک، تحلیلی از شخصیت روایت بر این اساس داشته باشم.

اگر بخواهم بوف کور را در یک جمله خلاصه کنم، می توانم بگویم " شهر بازی نمادها " ست . پا گذاشتن به دنیای وهم آلود و تخیلات روحی رنجور، ما را با روایتی سورئالیستی مواجه می نماید که به جرأت می توان گفت نمونه مشابهی در ادبیات ما ندارد. پراکندگی نوشته ها و پیرنگ روایت نیز سورئال بودن آن را تأیید می کند ( اشاره به نظر آندره برتون ) . همین ویژگی هاست که این اثر را به متنی چند وجهی تبدیل می کند تا فرصت تأویل های مختلفی را پدید آورد. بر همین اساس همپوشانی رویکرد روانشناسانه ی "یونگ" با نظرات سورئالیست ها به ویژه "برتون" و کاربردهای خواب و رؤیا در نظریه روانکاوی " فروید " می تواند مبنایی برای نوعی نگاه به "بوف کور" باشد.

(( در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای عجیب و نادر بشمارند. من فقط به شرح یکی از این پیشامدها می پردازم که مرا تکان داده و هرگز فراموش نخواهم کرد.

من فقط برای سایه خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار است، باید خودم را بهش معرفی کنم. ))[1]

با این عبارات خواننده به دنیایی وارد می شود که بین واقعیت و وهم معلق است. وهمی که بیداری را شکل می دهد و خوابی که تجسم بیداری است.

نقاشی همیشگی راوی بر روی قلمدان، یعنی تقدیم گل نیلوفر توسط دختری سیاهپوش به مردی قوزکرده شبیه جوکیان هند، که اتفاقاً در هندوستان نیز فروش خوبی داشته، به عنوان نمادی از ارائه ی یک عشق پاک به یک نا اهل، به کسی که مستحق آن نیست، از یک سو و کلید واژه هایی نظیر " گل نیلوفر " ( نماد بودا ) ، " پیر مرد شبیه جوکیان " و .. از سوی دیگر، نشان می دهد ضمیر ناخودآگاه راوی به نحوی با یک جریان عاشقانه در هند مرتبط است که در ادامه به داستان ازدواج مادرش ( باکره ی بوگام داسی ) با پدرش اشاره می کند. اکنون می دانیم آنچه که او را درگیر ساخته، سیگنال هایی است که ضمیر ناخودآگاه او ارسال می کند. پس او تحت تأثیر " آنیما "ی[2] خود زمین گیر شده که محرک بیرونی آن همان " زن لکاته " اش می باشد.

حالا باید به نحوی از سیطره ی این آنیما خارج شود. بیدار است اما وهم آن زنِ خیالاتش به خانه اش می آید ، در رختخوابش می خوابد و می میرد. باید از شر او خلاص شود و او را می کشد اما چشم های او را در یاد می سپارد. رفتاری دوگانه ، پاندول وار بین عشق و نفرت. و بالاخره راوی با دیدن گلدانی عتیقه و زیرخاکی با حاشیه های گل نیلوفر و تصویر آن چشم ها این حس را به یک " آرکی تایپ " تبدیل می کند.

او با این درگیری های درونی است که با دنیای بیرون ارتباط برقرار می کند. قصابی که از شقه کردن گوسفند لذت می برد، پیر مرد خنزر پنزری ( که در سراسر داستان در قالب افراد مختلف تظاهر می کند ) ، ترس از داروغه و ... و بالاخره رفتارهای وقیحانه ی زن لکاته اش ، زنی که عشق و نفرت او را همزمان در وجودش دارد. راه نجات ( شاید فرار از دنیای درونی ) کشتن اوست. چنین شد و خودش به همان پیر مرد خنز پنزری نفرت انگیزی که در تخیلاتش به اشکال پیر مرد شالمه بسته، گورکن، و عمویش ظاهر شده بود تبدیل گشت.

نوشته شده در 89/2/30


[1] - به عقیده ی یونگ فرد نباید سایه خود را انکار کند و از آن بگریزد بلکه باید آن را بشناسد و راهی به این سویه ی تاریک خود بیابد و این کار از اعمال مهم در بدست آوردن فردیت است. ( دستغیب، عبدالعلی، نگاهی به رمان فارسی، ص 155 )

[2] - آنیما (ANIMA) یا عنصر زنانه ، تجسم تمامی گرایش های روانی زنانه در روح مرد است.همانند احساسات خلق و خوهای مبهم، حساسیت های غیر منطقی، قابلیت های عشق شخصیو .. جلوه های فردی عنصر مادینه معمولاً به وسیله ی مادر شکل می گیرد و اگر مرد حس کند مادر تأثیر منفی بر وی گذاشته این عنصر به صورت خشم ، ناتوانی، تردید و .... بروز می کندشخصیت منفی این عنصر در چنین مردی دائماً یادآور می شود : (( من هیچم، هیچ چیزی برای من مفهوم نداردو از چیزی لذت نمی برم. ))