چگونه فکر خدا را بخوانیم؟             "آلبرت اینشتین"

نقاط تلاقی ساحت علم و ساحت اندیشه ورزی همیشه جذاب هستند. هر بار که

یافته های علمی مبنای شکل گیری چارچوب های نظری برای تفسیر جهان هستی

و ارتباط انسان با آفرینش می شوند، گویی "انسان" قد می کشد و به بلوغ خود

نزدیکتر می شود. نظریه هایی که از این ملاقات متولد می شوند – مادامی که معتبر

هستند- در واقع زیر ساخت اصلی دلالت های هستی شناسانه برای اندیشه و

استنتاج های ما، در نقد و تفسیر از وقایع و رویدادها خواهند بود.

" نظریه ریسمان" از جمله ی همین نظریه هاست و از نظر "میچیو کاکو " نویسنده

کتاب "جهان های موازی" فعلا آخرین نظریه ای است که شاید به وسیله آن بتوان به

قول اینشتین " ذهن خدا را بخوانیم ". موضوع این نظریه برای علاقه مندان به دیدگاه

ها و دنبال کنندگان اندیشه ها و درس گفتارهای دکتر الهی قمشه ای آشنا به نظر

خواهد رسید. در ادامه بخشی از کتاب " جهان های موازی " که به این موضوع اشاره

دارد را با هم مرور می کنیم:

(( شتاب دهنده های ذرات، با شکست اتم ها به زیر اتم ها، موفق به شناسایی و

پدیدار شدن صدها زیر اتم شدند: نوترینوها، مزون ها، لپتون ها، هادورن ها، گلوئون

ها، بوزون های W و ... جنگل انبوهی از زیر اتم ها. نظریه های ریسمان و M بر این

باور هستند که این تنوع گیج کننده در واقع شبیه حالتی است که بر سیم های

ویولون یا بر پوسته ی یک طبل ضربه ای وارد شود و اصوات مختلفی تولید شود ( البته

این سیم ها یا پوسته در یک ابر فضای یازده بعدی واقع شده اند.)

این نظریه بر خلاف نظر عمومی فیزیکدانان که الکترون را کوچکترین جزء اتم و ماده

می دانند، معتقد است اگر یک اَبَر میکروسکوپی می داشتیم که قادر بود یک الکترون

را با دقت بالا نشان دهد، می دیدیم که الکترون یک شئی نقطه ای نیست، بلکه یک

ریسمان مرتعش کوچک است که تنها به دلیل ناتوانی تجهیزات ما نقطه ای دیده می

شود. این ریسمان کوچک می تواند با بسامد یا فرکانس های مختلف ارتعاش کند. اگر

میزان کشش این رشته ی مرتعش را تغییر دهیم، فورا بسامد ارتعاش آن تغییر می

کند و به ذره زیر اتم دیگری مثلا کوارک تبدیل می شود. با تغییر مجدد میزان کشش،

این ریسمان به یک نوترینو تبدیل می گردد. با این روش می توانیم این مجموعه ذرات

زیر اتمی را اینگونه تعریف کنیم که : آن ها چیزی نیستند جز نت های موسیقی

مختلف که توسط یک ریسمان مرتعش ایجاد می شوند. حالا ما می توانیم صدها ذره

زیر اتمی را که در آزمایشگاه ها مشاهده شده اند را با یک جزء منفرد به نام "

ریسمان " جایگزین کنیم. پس کل قواعد فیزیک همان قواعد هارمونی خواهند بود و

قوانین شیمی، ملودی هایی هستند که با این ریسمان ها نواخته می شوند و جهان

سمفونی این ریسمان های مرتعش است. و حالا پاسخ اینشتین : ذهن خدا نوعی

موسیقی کیهانی است که در فرافضا طنین افکنده است. ))

درباره رمان " گاه ناچیزی مرگ "

درباره رمان " گاه ناچیزی مرگ "

وقتی صحبت از "محیی الدین عربی" باشد شوق خواند وصف ناپذیر است و اگر پای

یک رمان در این خصوص وسط باشد، دیگر جای تامل نیست. یک رمان آن هم درباره

ی "شیخ اکبر" از دو سو اشتیاق ایجاد می کند. اولا ً تمام آنچه را که می دانیم و یا

نمی دانیم، در قالب یک داستان در ذهنمان نهادینه می شود و ثانیاً طیف های

مختلفی از خوانندگان و مخاطبین غیر مرتبطی که تحمل نوشته های مغلق فلسفی

و عرفانی را ندارند، با لطافت های ساختاری آن وجوهی از انوار زندگی بزرگانی چون

او را درمی یابند، مثل رمان " ملت عشق" چنان که افتد و دانی.

و اما بعد، رمان "گاه ناچیزی مرگ" به قلم "محمد حسن عَلوان" و با ترجمه

"امیرحسین اللهیاری" در سال 97 از سوی انتشارات مولی منتشر شده است.

"محمد حسن عَلوان" (۲۷ اوت ۱۹۷۹) رمان‌نویس عربستانی و متولد ریاض است که

در دانشگاه ملک سعود در رشته سامانه اطلاعاتی مدیریتی تحصیل کرد و سپس در

دانشگاه پورتلند در رشته MBA ادامه تحصیل داد و در سال2016 از دانشگاه کارلتون

Ph.D خود را دریافت نمود. کتاب "القندس"/"سمور"، او برنده جایزه بوکر عربی (الجائزة

العالمیة للروایة العربیة) شده بود و رمان حاضر را در سال 2017 به پایان برده و در

همان سال مجدداً برنده جایزه شده است.

(( علوان در مصاحبه‌ای درباره ظرفیت اندیشه‌های عرفانی ابن عربی در عصر حاضر

گفت: عرفان در عصر حاضر در برخی از کشورهای اسلامی مورد توجه قرار گرفته

است و در برخی دیگر، از آن با عنوان تقلید کورکورانه یاد می‌کنند. من عارف نیستم،

اما معتقدم که عرفان ظرفیت بزرگی در پیوند دادن میان آدم‌ها دارد. امروزه «نفرت»

پدیده‌ای فرهنگی است که پیش‌ از این چنین فراگیر نبوده است. امروز باید به این

بیندیشیم که چگونه می‌توانیم با همدیگر بیشتر ارتباط برقرار کنیم؟ به نظر من، عرفان

پلی است میان آدم‌ها که آن‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند. ))[1] و چنین دیدگاهی

سطح انتظارمان از این رمان را در حوزه انتقال مفاهیم عرفانی افزایش می دهد.

کتاب در 100 بخش نگاشته شده که 88 بخش آن از زبان اول شخص (محیی الدین )

بیان می شود و 12 بخش نیز جریان سفر نسخ خطی کتاب های او در تاریخ می

باشد. نویسنده، داستان را از ابتدایی ترین سال های زندگی محیی الدین آغاز می

کند و بر روی خط اصلی داستان، یعنی سفر و ملاقات و مواجهه با اوتاد چهار گانه

اش، به جزییاتی از این سفرها، آشنایی با اساتید، حوادث، عشق و تجربیات او می

پردازد. که در ذیل به نکاتی از آن ها اشاره می گردد:

1- با وجودیکه نویسنده مأخذ اصلی روایت خود را "فتوحات مکیه" ذکر نموده ، اما به

نظر می رسد عنصر خیال و نظرات شخصی ایشان بیش از چاشنی جذابیت برای

داستانسرایی عمل کرده و این امر در شخصیت پردازی ها بسیار نمایان است. مرحوم

دکتر محمد مددپور چنین نقل می کند: (( ابن عربی، از نظر خونی و تبار، در خاندانی

اهل باطن پرورش یافته بود. او که از طایفه حاتم طایی است .....

(( بقیه در ادامه مطلب ))


[1]- خبرگزاری تسنیم، 25 مهر 1397

ادامه نوشته

یادداشتی بر کتاب " عطر سنبل، عطر کاج "

یادداشتی بر کتاب " عطر سنبل، عطر کاج "

نوشته ی خانم " فیروزه جزایری دوما " با ترجمه ی آقای " محمد سلیمانی نیا "

نمی دانم نویسنده چرا فکر کرده خاطرات بسیار سطحی یک ایرانی مهاجر به آمریکا

می تواند برای خوانندگان آن جذاب باشد؟ چهل تکه ای از نوشته های پراکنده، بدون

رعایت ساختار و ظرافت های ادبی و داستان نویسی که برای شخص من تنها

تأسفی از اتلاف چند ساعت گرانبها به جای گذاشت.

وقتی از مردم مهربان و با فرهنگ آمریکا !! و توالت های تمیز و محیط بدون خاک و

پشه، اینچنین با علاقه و شگفت زدگی سخن می گوید، در واقع مؤلفه های کم مایه

ای را برای رحجان موقعیت انتخاب کرده و همچنان این حسرت را بر دل خواننده فهیم

و عمیق باقی می گذارد که چرا غالب نویسندگان ما فاقد آن نگاه نقاد و موشکافانه

ای هستند که حرفه ای هایی نظیر "رومن گاری" در رمان " خداحافظ گاری کوپر" در

تحلیل جامعه آمریکا ارائه داده اند. [ البته از این قیاس مع الفارق عذر خواهی می

کنم .]

نویسنده در حالی که سعی دارد خود را فردی خوشبخت نشان دهد که توانسته

"رویای آمریکایی" را تحقق بخشد و این "گنج پنهان" !! را کشف کند، ناخودآگاه رنج

بی هویتی و سرگشتگی خود در این برزخ را نیز به خواننده منتقل می کند و سعی

دارد با تک مضراب های طنز - آن هم از نوع استند آپ کمدی های دم دستی - آن را

لطیف تر کند و بد تر از آن وقتی غرق لذت از تعریف و توصیف اماکن و شعف حضور در

آن هاست، گریزی فریبکارانه به ایران می زند که "آه ، افسوس هیچ جایی ایران نمی

شود!! "

ایشان برای افزایش کشش روایت ها، از تحقیر مادر و پدرش - که در اینجا نماد دو

ایرانی سنتی هستند - کوچکترین ابایی ندارد، آن ها را در مقابل فرهنگ آمریکایی

مایه خجالت می داند و از اینکه می تواند نام ایرانی اش را به یک نام غربی تغییر

داده و پس از ازدواج ملقب به نام خانوادگی شوالیه ها – دوما – شود شدیداً خرسند

است.

جریان خاطرات ایشان به دو بخش قبل و پس از انقلاب بازمی گردد، یک نقطه عطف

زمانی که مردم آمریکا از مرحله ی اینکه تا به حال اسم ایران را نشنیده اند به مرحله

ای می رسند که موضوع گروگان گیری را دستمایه تحقیر و توهین همه ی ایرانی ها

می کنند و جالب اینکه نویسنده برای فرار از این اتهام ملیت خود را انکار می کند. اما

نمی گوید همین آمریکایی های با فرهنگ با ملت ما چه کردند و با پول نفت

کشورهایی نظیر ماست که این گونه تفرعن می کنند.

کاش در مقابل زرق و برق زندگی آمریکایی، نویسنده بزاق جاری از دهانش را پاک

می کرد و با استعانت از مدرک اخذ شده از برکلی، به تحلیلی عمیق تری از این

سال های حضور در آمریکا می پرداخت تا خوانندگان جوان تر، مبنایی صحیح تر از

"رویای آمریکایی"، داشته باشند.

بررسی یک گفتار

سه شنبه دهم مرداد 96 برنامه خندوانه میزبان جناب آقای نادر مشایخی، آهنگ

ساز و رهبر ارکستر بودند که بر خود فرض می دانم به احترام هنر ایشان تمام قد

بایستم و ادای احترام نمایم. اما در فرمایشات ایشان مطلبی بود که قطعا توضیحی

بر آن هست که این کمترین از آن بی اطلاعم. ایشان در خصوص دریافت وجه هنر

موسیقی، بر لزوم تکرار شنیدن و شنیدن و شنیدن تاکید داشتند و اصطلاح "شِنَوش"

را به کار بردند و با مثالی از موسیقی ژاپن یادآور شدند که تکرار شنیدن سبب می

شود حافظه، ما را به ادراک برساند.( نقل به مضمون)

این متن از جلد دوم کتاب سترگ " در جستجوی زمان از دست رفته " – در سایه ی

دوشیزگان شکوفا – را ملاحظه فرمایید:

(( اما اغلب، هنگامی که موسیقی اندک بغرنجی را برای نخستین بار می شنویم

چیزی در نمی یابیم. با اینهمه ، بعدها پس از آن که دو سه بار سونات را شنیدم،

به نظرم آمد که آن را کامل می شناسم. از این رو خطا نیست هنگامی که

می گوییم " برای اولین بار دریافتیم" اگر، همان گونه که می پنداریم، از نخستین

شِنَوش هیچ چیز درنمی یافتیم، دومین و سومین بار هم مانند بار اول می بود و

دلیلی نداشت که دربار دوم چیز بیشتری بفهمیم. احتمالا آنچه در نخستین بار کم

داشته ایم نه ادراک که حافظه بوده است. چرا که حافظه ی ما، به نسبت انبوه

پیچیده ی برداشت هایی که هنگام گوش دادن با آن روبروییم ناچیز است، به همان

کوچکی که حافظه ی آدمی که در حال خفتن به هزار چیز می اندیشد و ... ))

ترجمه آقای مهدی سحابی – چاپ نهم - 1395

اکنون سوال این جاست که این دریافت، اگر متعلق به ایشان است که تشابه کم

نظیری است و اگر الهام گرفته از این نوشتار، کاشکی مأخذ آن ذکر می شد.

یادداشتی بر یک سخنرانی!!!

طی چند روز گذشته ویدئویی از خانم "لیلی گلستان" در فضای مجازی منتشر شد

که ایشان در قالب یک بیوگرافی به سختی مسیر پیشرفت و دشواری عبور از گردنه

های صعب العبور این جامعه ی زن ستیز!! برای گذران زندگی و دستیابی به جایگاه

اجتماعی درخور، اشاره نمودند و تلاش خستگی ناپذیر خودشان، که البته فی نفسه

جای تقدیر و الگو برداری دارد. اما موضوع از جایی با تعجب و ابهام همراه می گردد

که تمامی توفیقات را یکسره به توانایی های خودشان نسبت می دهند و سایه

سنگین شهرت پدر را به کلی نفی می کنند. گیریم جناب ابراهیم خان گلستان به

سخت گیری و عصبانیت و بدخلقی مشهور، اما اینکه به واسطه ی یک ترجمه توسط

لیلی خانم - که قطعا نام پدر بزرگوارشان بر قبول چاپش توسط انتشارات امیرکبیر

بی تاثیر نبوده – آیا می توان باور کرد دختران در خیابان آقای گلستان را نشان دهند و

بگویند پدر لیلی گلستان است!!؟ و اگر کتابفروشی شما در کوتاه مدت محفل

بزرگانی چو احمد محمود و شاملو و دولت آبادی می شود و همین برای معروفیت

کسب و کار شما کافیست، آیا به واسطه ی توانایی های خودتان بوده یا اعتبار پدر

بزرگوارتان؟ وقتی عکس های کودکی تان را با بزرگان سینمای موج نو فرانسه با

افتخار منتشر می کنید ، فراموش نموده اید زیر سایه ی همین پدر بوده؟ نقاشی

های سهراب سپهری با چه اعتباری در اختیار شما قرار گرفته که اکنون گالری دار

بزرگی شده اید ؟

قدردانی از زحمات و اعتبار پدر چیزی از توانایی ها و زحمات شما در موفقیت های

کسب شده تان نمی کاهد که با نفی آن دنبال اثبات هستید.

درباره رمان "هیاهوی زمان " نوشته جولیان بارنز با ترجمه پیمان خاکسار

یکی از ویژگی های نظام های مبتنی بر انحصار قدرت ، رویکردهای

یکسان ساز و قالب شدن گفتمان ابهام زدایی، تقلیل و تحقیر نوآوری

در هنر است ( از همین روست که در چنین نظام هایی هنر آبستره

در محاق قرار می گیرد ) همه چیز باید شفاف و در خدمت مشروعیت

بخشیدن به آرمان های نظام باشد.

"رئالیسم سوسیالیسم " دهه ی 30 شوروی یکی از بارز ترین مصادیق .....

( بقیه در ادامه مطلب )

( فایل PDF )

ادامه نوشته

یادداشتی بر رمان " 1984 " نوشته ی " جورج اورول "

چندی پیش در جایی صحبت " اورول " و رمان 1984 وی شد ، که دیدم

این کتاب پس از گذشت سال ها، هنوز قابلیت ایجاد هیجان در

خوانندگان جوان را دارد و می تواند بخش سیاسی ذهن ایشان را

به سمت مصداق یابی در جغرافیای سیاسی منطقه و جهان هدایت نماید.

از آنجا که من این رمان را خیلی درخور این حجم از تعریف و تمجید

نمی دانم، نظرات خود را در نوشته ای کوتاه گنجاندم که در

( ادامه مطلب )

مشاهده می فرمایید.

ادامه نوشته

خداحافظ گاری کوپر ؛  شکستن تندیس "رؤیای آمریکایی"

"قلعه ی باگ مورن" در ارتفاع 2300 متری کوه های سوییس، ناکجا آبادی ست

که جوانان گریخته از جامعه ی مدرن را در خود پناه داده است. هریک از این جوانان

نتیجه ی یکی از وجوه به بن بست رسیده ی ساختار جوامع ...

بقیه در ادامه مطلب

دو مقاله خیلی خوب راجع به رومن گاری (PDF) لطفا کلیک نمایید.

1- گفت و گو با رالف اسکول کرافت

2- مردی که سایه اش را فروخت

ادامه نوشته

یادداشتی بر " بوف کور " نوشته ی " صادق هدایت "

وجیزه ای قبل از متن : یادداشت ذیل نقدی بر این اثر نیست. در واقع کشف روابط بسیار پیچیده ی روانشناسانه ای است که نویسنده با استعانت از نظریات "یونگ" آن را به زیبایی نقاشی کرده است. خواندن کتاب "انسان و سمبل هایش" اثر "یونگ" این حقیر را بر آن داشت که در حد بضاعت اندک، تحلیلی از شخصیت روایت بر این اساس داشته باشم.

اگر بخواهم بوف کور را در یک جمله خلاصه کنم، می توانم بگویم " شهر بازی نمادها " ست . پا گذاشتن به دنیای وهم آلود و تخیلات روحی رنجور، ما را با روایتی سورئالیستی مواجه می نماید که به جرأت می توان گفت نمونه مشابهی در ادبیات ما ندارد. پراکندگی نوشته ها و پیرنگ روایت نیز سورئال بودن آن را تأیید می کند ( اشاره به نظر آندره برتون ) . همین ویژگی هاست که این اثر را به متنی چند وجهی تبدیل می کند تا فرصت تأویل های مختلفی را پدید آورد. بر همین اساس همپوشانی رویکرد روانشناسانه ی "یونگ" با نظرات سورئالیست ها به ویژه "برتون" و کاربردهای خواب و رؤیا در نظریه روانکاوی " فروید " می تواند مبنایی برای نوعی نگاه به "بوف کور" باشد.

(( در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای عجیب و نادر بشمارند. من فقط به شرح یکی از این پیشامدها می پردازم که مرا تکان داده و هرگز فراموش نخواهم کرد.

من فقط برای سایه خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار است، باید خودم را بهش معرفی کنم. ))[1]

با این عبارات خواننده به دنیایی وارد می شود که بین واقعیت و وهم معلق است. وهمی که بیداری را شکل می دهد و خوابی که تجسم بیداری است.

نقاشی همیشگی راوی بر روی قلمدان، یعنی تقدیم گل نیلوفر توسط دختری سیاهپوش به مردی قوزکرده شبیه جوکیان هند، که اتفاقاً در هندوستان نیز فروش خوبی داشته، به عنوان نمادی از ارائه ی یک عشق پاک به یک نا اهل، به کسی که مستحق آن نیست، از یک سو و کلید واژه هایی نظیر " گل نیلوفر " ( نماد بودا ) ، " پیر مرد شبیه جوکیان " و .. از سوی دیگر، نشان می دهد ضمیر ناخودآگاه راوی به نحوی با یک جریان عاشقانه در هند مرتبط است که در ادامه به داستان ازدواج مادرش ( باکره ی بوگام داسی ) با پدرش اشاره می کند. اکنون می دانیم آنچه که او را درگیر ساخته، سیگنال هایی است که ضمیر ناخودآگاه او ارسال می کند. پس او تحت تأثیر " آنیما "ی[2] خود زمین گیر شده که محرک بیرونی آن همان " زن لکاته " اش می باشد.

حالا باید به نحوی از سیطره ی این آنیما خارج شود. بیدار است اما وهم آن زنِ خیالاتش به خانه اش می آید ، در رختخوابش می خوابد و می میرد. باید از شر او خلاص شود و او را می کشد اما چشم های او را در یاد می سپارد. رفتاری دوگانه ، پاندول وار بین عشق و نفرت. و بالاخره راوی با دیدن گلدانی عتیقه و زیرخاکی با حاشیه های گل نیلوفر و تصویر آن چشم ها این حس را به یک " آرکی تایپ " تبدیل می کند.

او با این درگیری های درونی است که با دنیای بیرون ارتباط برقرار می کند. قصابی که از شقه کردن گوسفند لذت می برد، پیر مرد خنزر پنزری ( که در سراسر داستان در قالب افراد مختلف تظاهر می کند ) ، ترس از داروغه و ... و بالاخره رفتارهای وقیحانه ی زن لکاته اش ، زنی که عشق و نفرت او را همزمان در وجودش دارد. راه نجات ( شاید فرار از دنیای درونی ) کشتن اوست. چنین شد و خودش به همان پیر مرد خنز پنزری نفرت انگیزی که در تخیلاتش به اشکال پیر مرد شالمه بسته، گورکن، و عمویش ظاهر شده بود تبدیل گشت.

نوشته شده در 89/2/30


[1] - به عقیده ی یونگ فرد نباید سایه خود را انکار کند و از آن بگریزد بلکه باید آن را بشناسد و راهی به این سویه ی تاریک خود بیابد و این کار از اعمال مهم در بدست آوردن فردیت است. ( دستغیب، عبدالعلی، نگاهی به رمان فارسی، ص 155 )

[2] - آنیما (ANIMA) یا عنصر زنانه ، تجسم تمامی گرایش های روانی زنانه در روح مرد است.همانند احساسات خلق و خوهای مبهم، حساسیت های غیر منطقی، قابلیت های عشق شخصیو .. جلوه های فردی عنصر مادینه معمولاً به وسیله ی مادر شکل می گیرد و اگر مرد حس کند مادر تأثیر منفی بر وی گذاشته این عنصر به صورت خشم ، ناتوانی، تردید و .... بروز می کندشخصیت منفی این عنصر در چنین مردی دائماً یادآور می شود : (( من هیچم، هیچ چیزی برای من مفهوم نداردو از چیزی لذت نمی برم. ))

یادداشتی بر رمان " تصاویر زیبا " نوشته ی " سیمون دوبووار " با ترجمه ی " کاوه میر عباسی "

انتشارات هاشمی، چاپ دوم ، زمستان 1380

ورود زنان به عرصه اجتماع و سهم خواهی این جریان از حاکمیت مرد سالار، از آغاز تا تبدیل شدن به یک ایدئولوژی و پذیرش و مقبولیت اجتماعی مسیری پر چالش را طی کرده است. شکستن مقاومت های حاکمیتی و مذهبی، گذر از بحران های روحی و معنوی و تغییر هنجارهای اجتماعی، تنها جنبه هایی از این راه پر نشیب و فراز بوده اند.

این نگاه در بستر لیبرالیسم جوانه زد، در فضای پلورالیسم و سکولاریسم بالید و در مسیر رشد خود با تفکرات اگزیستانسیالیسم همپوشانی یافت واین همپوشانی درست در نقطه ای رخ داد که فضای رسانه ای و تربیت ایزوله ی سرمایه داری به نام " مدرنیسم " و به صورت ابزاری، زن را در خدمت گرفت.

" سیمون دوبووار " به عنوان " مادر معنوی فمینیسم " در " تصاویر زیبا " به رمز گشایی از بحران های هویتی این جریان می پردازد و با تحلیل رفتار ها و شخصیت سه نسل از زنان یک خانواده ضمن توصیف شکست ها و سرخوردگی ها، سعی دارد با ارائه تصویری از جوانه های آگاهی، چرخه ی تکامل این ایدئولوژی را زنده و فعال نشان دهد.

" دومینیک " زنی بلند پرواز است که با وجود موفقیت های کاری و اجتماعی و با هدف ارتقاء جهشی، از همسر سنت گرای خود جدا می شود و با یکی از پدیده های ثروت، نرد عشق می بازد. غافل از این که در بلند مدت توان رقابت با رقبای جوان خود را ندارد. او پس از این شکست عشقی به ناچار به سوی همسر سابق خود باز می گردد. زیرا معتقد است :

(( یک زن بدون مرد، از نظر اجتماعی جا و مرتبه ندارد. )) ص 208

اما " لورانس " دختر دومینیک، زن جوان و تحصیلکرده است که در اجتماع نقش آفرینی دارد، اما درون خود گم شده و

ادامه نوشته

یادداشتی بر فیلم " سولاریس " اثر " آندره تارکوفسکی "

" سولاریس " کجاست؟ شاید همین جهانی است که ما در آن زندگی می کنیم. در لامکانی است که انسان مدرن در آن سرگردان شده است. جهانی که علم پیشرفته قادر به تفسیر و توجیه و تعبیر بسیاری از مفاهیم آن نیست. جهانی که نگاه پوزیتیویستی حاکم بر آن قادر به درک ابعاد مختلف وجودی ساکنان آن نیست. انسان ساکن در آن گم شده است. در این جهان هرچند عقل به مرزهای دوری از دانش دست یافته ولی هنوز تاریکی آن سوی مرزها را بر نمی تابد.

(( در این جا برای مسئولین و دانشمندان یک مسئله ی لاینحل علمی پیش آمده، مشاهدات "برتون" با اصول علمی انطباق نداردکه پس قطعاً "توهمی" ناشی از یک شوک عصبی است و باید فعلاً صورت مسئله را پاک کنیم و به مأموریت سولاریس خاتمه دهیم. ))

این یعنی هر چیزی را که علم درنمی یابد "توهم" است. آیا به راستی چنین است؟ آنچه در سولاریس جریان یافته به صرف نتایج آزمایشگاهی قابل رد یا اثبات نیست. چیزی است برکشیده از وجود "انسان" با ریشه ای در معنویت . همان گمشده ای که زاویه ی انسان مدرن از مفهوم "انسان" است.

"کریس" مانند بقیه ی دانشمندانی از جنس خودش – بی باور – برای خاتمه دادن به این بازی مسخره وارد سولاریس می شود و در معرض این جریان قرار می گیرد. چیزی از درون او، از اعماق وجود او تجسم می یابد. عشقی گمشده در زیر خروارها مطلب علمی، عشقی که همین دستاوردهای علمی او را به نابودی کشاند. تجسم "هاری" تجربه ی نا آشنایی برای کریس بود. هرچند که در ابتدا سعی داشت از آن بگریزد اما نتوانست از در کنار او بودن لذت نبرد. چیزی را بدست آورده بود که تاکنون ار آن محروم بود، یک آرامش اثیری. با زِنده شدن عشق "هاری" گویی دوباره متولد شده است. حاضر بود تا ابد پیش او بماند و به زمین بازنگردد. در مقابل هرگونه انکاری مقاومت می کرد. او دیگر شخصی نبود که آمده بود.

اکنون مخاطب با یک مسئله جدی روبروست رابطه "علم" با مفاهیم متعالی "عشق" و "اخلاق" به این دیالوگ ها توجه نمایید :

(( دانش زمانی می تواند واقعی باشد که بر پایه ی اخلاقیات باشد. ))

(( این انسان است که علم را اخلاقی یا غیر اخلاقی می کند. (هیروشیما را که فراموش نکرده اید.) ))

(( زمین برای عادت کردن به آدم هایی مثل تو به اندازه ی کافی فرصت داشته اما فرستادن آدم های بی رحمی مثل تو به فضا خطرناک است. ))

به راستی انسان با علم قرار است به چه چیزی برسد. هدف غایی علم چیست؟ "ساتوریس" به عنوان نمادی از یک دانشمند اثبات گرا که سعی دارد با تفکری "فاوستی" به راز جاودانگی دست یابد، چنین اشاره می کند:

(( انسان در حرکت بی پایان به سوی حقیقت، محکوم به اکتساب دانش است. هرچیز دیگری بی اهمیت است. ))

اما پاسخ او چیست؟

(( ما به دنیاهای دیگر نیازی نداریم. ما به یک آیینه نیاز داریم. ))

(( انسان امروز برای بدست آوردن چیزی تلاش می کند که یه آن نیازی نداردو از آن می ترسد. چیزی که انسان نیاز دارد " انسانیت" است. ))

همچنین می بینیم"هاری" تجسم یافته می گوید : (( من دارم به یک انسان تبدیل می شوم. وجودم دیگر به کریس وابسته نیست. من دوستش دارم. )) و این موجود ( به قول ساتریس : غیر واقعی و بدل مکانیکی ) با "عشق" معنا می یاب هرچند که از "سلول" نباشد. دوست می دارد و دوستش می دارند. هاری نوظهور اکنون می تواند فکر کند ، بخوابد و .... ( همین مفهوم را درفیلم "هوش مصنوعی" اسپیلبرگ می بینیم که کودک ماشینی با محبت مادر حیاتی دیگر گونه می یابد.)

(( او (کریس ) از شما با ثبات تر است. زیرا در شرایط غیر انسانی ( زمان و مکان بی ابتدا و بی انتها ) انسانی عمل می کند. ))

شماها با " مهمانانتان" مانند بیگانه رفتار می کنید. اما ما بخشی از خود شما هستیم، خودتان، وجدانتان. ))

"هاری" با رفتنش به "کریس" نشان داد، هرچند "واقعیت" نداشت، اما عشق او "حقیقت"دارد. عشقی که به او لذت بی وزنی می دهد ( اشاره به صحنه ای از فیلم که اسنات به کریس گفت به دلیل تغیرمحور در ساعت 5 صبح لحظاتی بی وزنی داریم. )

(( شاید ما تنها برای این ایجا هستیم تا انسان را به عنوان دلیلی برای عشق ورزیدن تجربه کنیم. ))

(( گیباریان از ترس نمرد، از شرم مرد. شرم احساسی که انسانیت را نجات خواهد داد. ))

(( دوست داشتن احساسی استکه می توانی تجربه اش کنی، ولی تشریح هرگز. ))

وبالاخره "کریس" در آخرین صحنه در مقابل پدر به زانو می افتد.

بصیرت - شهریور ماه 1389