یک هایکو و یک سنریو - از ژورنال "هایکوی مدرن" - برگردان: یوسف صدیق (گیلراد)

(۱)  هایکو ی برگزیده ی شماره پاییز ۲۰۱۴

 

شب داغ تابستان

 

بر هر دست اندازی

 

تمشک.

 

 

(۲) سنریوی برگزیده ی شماره پاییز ۲۰۱۴

 

ب مثبت*

 

گروه خونی من حتا

 

آکنده از اندرز.

 

- - - - - - - - - -

 

اشاره*: سنریوی بالا، بر پایه ی یک شگرد زبانی جالب شکل گرفته است.

 

همانگونه که می‌‌دانید، حرف "ب" در زبان انگلیسی‌ "بی‌" (به معنی بشو)

 

خوانده می‌‌شود. در نتیجه از زاویه ی شنیداری، سطر اول دربرگیرنده دو معنا ‌

 

ست : "گروه خونی ب"، و "مثبت باش"

 

(1)

 

:Favorite haiku of the Autumn 2014 issue

 

 

hot summer night

 

 

each and every bump

 

 

of the blackberry

 

 

Ben Moeller-Gaa

 

 

(2)

 

 

:Favorite senryu of the Autumn 2014 issue

 

 

B positive

 

 

even my blood type

 

 

full of advice

 

Joyce Clement

 

از کرۀ خالی فضا

 

پژواکی به گوشم آمد؛

 

صدایی تنها که فریاد می زد:

 

عشق من، عشق من،

 

و ندانستم که من آن کلمه را شنیدم

 

یا بر زبان آوردم،

 

و آن کلمه سکوت بی پایان فضا را پر کرد.

 

 

کتلین رِین

 

 

“ My Love, My Love “

 

From the hollow sphere of space

 

Echo

 

Of a lonely voice

 

:That cries, my love, my love

 

I do not know whether I spoke or heard

 

The word

 

That fills all silence

 

 

Kathleen Raine

 

 

□ این شعرِ کوتاه یکی از ژرف ترین و لطیف ترین اشعار ادبیات جهان است

 

که تمامی داستان آفرینش را به سادگی و زیبایی تمام در کلماتی چند بیان کرده

 

است:

 

آن فریاد " عشق من، عشق من " صدای آفریدگار هستی است

 

هنگامی که جمال بی انتهای خود را نظاره می کند،

 

و حضور حسن و جمال نامتناهی در پیشِ قوۀ ادراک نامتناهی،

 

جز عشق نامتناهی چه خواهد بود.

 

آن فریاد را عشق آفرید،

 

و عاشق بر زبان راند،

 

و معشوق شنید.

 

و آنجا عشق و عاشق و معشوق یکی بود.

 

آن فریاد " عشق من، عشق من "

 

روح و جان و نَفَس زندگی است،

 

که هر انسانی باید هم آن را بشنود

 

و هم بگوید،

 

تا همه استعدادهای او شکوفا شود.

 

اهتزاز این فریاد است

 

که کودکان را شیر می دهد،

 

و خانه ها را حال و هوای عشق می بخشد.

 

" تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم "

 

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

 

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

حافظ

 

 

برگرفته از کتاب " در قلمرو زرّین "

 

ترجمه و توضیحات: حسین الهی قمشه ای

تو يك زني

 

شبيه تمام زنهايي كه مي شناسم

 

قدم مي زني

 

آواز مي خواني

 

تنها تفاوت تو بازنهاي ديگردر تو نيست

 

در من است

 

تو زني هستي كه من دوستت دارم

 

تو زني هستي كه درشعرهاي من هستي

 

آغوش مرا دوست داري

 

تو خواب نيستي

 

رويايي دست نيافتني

 

تو را من خلق كرده ام

 

 

نزارقباني

 

مترجم : بابك شاكر

 

اگر می بینی که مژگان خود را کمی سیاه تر می کنم

 

و چشمها را روشن تر

 

و لبها را سرخ تر

 

و از این آیینه و آن آیینه می پرسم

 

آیا خوب شده است؟

 

مپندار به خود بینی پرداخته

 

و کاری بیهوده می کنم

 

زیرا من در جستجوی چهره ای هستم

 

که پیش از آفرینش جهان داشته ام.

 

 

چهره ازلی - ویلیام باتلر ییتز

 

 

پ.ن.

 

ویلیام باتلر ییتس (۱۸۶۵-۱۹۳۹) شاعر ایرلندی ، از بنیان گذاران شعر مدرن

 

 

انگلیسی ، نمایشنامه نویس ، از سردمداران جنبش فرهنگی – ادبی و وطن

 

 

خواهانه ی احیای ایرلندی (Irish Renaissance) و نیز برنده ی نوبل ادبی

 

سال ۱۹۲۳ ، نامی است که در ایران در مقایسه با سایر چهره های مطرح

 

شعر مدرن ناشناخته مانده است.

عشق چیره نمی شود!

 

عشق

 

می پرورد!

 

عشق توان آن را دارد

 

که در یک لحظه آن کند،

 

که به رنج و به سختی می توان در یک عمر فراهم آورد

 

از این که در کنارم هستی بسیار شادمانم

 

بودنت یاریم می کند که در یابم

 

جهان تا کجا زیباست

 

 

يوهان ولفگانگ فون گوته

بانوی شالوت (7)

آهنگ بانوی شالوت با صدای "لورنا مک کنت"

 

بانوی شالوت (6)

آلفرد لرد تنیسون( 1892-1809 )

 

 

آلفرد تنیسون  سومین فرزند خانواده در  پنجم آگوست سال 1809  متولد

 

شد. پدر آلفرد کشیش بود. جرج کلیتون تنیسون  برادر بزرگتر آلفرد  و

 

خواهرش الیزابت نام داشت. اگر چه جرج برادر بزرگتر بود ، اما چارلز ، برادر

 

کوچکتر  جانشین پدر شد ، این جانشینی به دلیل اختلاف نظری بود  که

 

جرج با پدرش داشت و این اختلاف نظر و درگیری های پس از آن سبب شد

 

که چارلز جانشین پدر شود و جرج برای همیشه به عنوان یک روحانی و

 

مبلغ دینی به کار مشغول شود و با اینکه از این کار تنفر داشت از این

 

طریق امرار ِ معاش کند و زندگی ِ خود و خانواده اش را بگذراند.

 

 آلفرد تنها هشت سال داشت که نوشتن را آغاز کرد و گاهی علاوه بر

 

نوشتن ، به شعر گفتن می پرداخت . لو شعر های سپید زیادی را تا

 

سن 14 سالگی سرود  و سپس در سال 1827 وارد کمبریج شد . اولین

 

مجموعه شعر او با عنوان  "شعر های دو برادر " منتشر شد . در کمبریج

 

او با افرادی نظیر ادوارد فیتزجرالد  ، تکِری و آرتور هنری هالم  آشنا شد .

 

در سال 1829 آلفرد در رقابتی نزدیک با دوست خود تکِری در زمینه شعر

 

برای دریافت جایزه برتری یافت. سال بعد ،شعر دیگر او با نام "غزلی خاص " 

 

  چند جایزه قابل تامل را از آن خود کرد، آلفرد  امیلی سل وود را که

 

بعد ها دلباخته او شد و تنها عشق او محسوب شد در همین سال ملاقات

 

کرد. این آشنایی توسط آلفرد هالم صورت گرفت همچنین امیلی، خواهر

 

آلفرد و آرتور  نامزدی خود را اعلام کردند. اما در 15 سپتامبر سال 1833

 

  شوک بزرگی باعث به هم ریختن قوای ذهنی آلفرد شد و این شوک ،

 

درگذشت ناگهانی بهترین دوست او  یعنی آرتور هنری هالم بر اثر سکته

 

قلبی بود. در همان سال ادوارد ، برادر آلفرد به تیمار ستانی فرستاده شد

 

و تا زمان مرگش یعنی در سال 1890 در آن جا به سر برد.  بعد از این

 

سال  او شروع به سرودن مجموعه ای  به نام " به یادگار ... ای.اچ.اچ

 

( آرتور هنری هالم) " کرد . که بدون شک آلفرد بیشترین آثار و اشعار

 

معروفش را در این دوره  به ثمر رساند که این آفرینش منحصر به فرد تا

 

سال 1850 ادامه داشت.

 

در سال 1839 ،  آلفرد و امیلی به طور رسمی نامزدی خود را اعلام کردند

 

و  در سال 1840 به طور رسمی از هم جدا شدند. عامل اصلی در جدایی

 

آلفرد و امیلی که بسیار دلباخته هم بودند پدر امیلی بود  ، که وی دلیل

 

خود را از بر هم زدن این ازدواج و پایان زندگی مشترک این دو نفر فقر و

 

بی پولی و عدم استطاعت  مالی آلفرد در تامین مایحتاج زندگی دانست ،

 

اما در واقع دلیل دیگری پشت این بهانه بود و آن ازدواج نا مبارک و بد

 

اقبال  چارلز برادر آلفرد با لوسیا خواهر امیلی بود . چارلز به مواد مخدر

 

اعتیاد داشت و اگرچه  عاقبت لوسیا توانست او را از شر این ماده افیونی

 

نجات دهد ، اما لوسیا به دلیل فشار های عصبی ناشی از این دوران

 

دچار مشکلاتی روحی و روانی شد  و از آن جا که پدر امیلی از عاقبت

 

وی می ترسید مانع این ازدواج شد. بنابر این آلفرد و امیلی به درد

 

سخت جدایی تن در دادند . که این درد ِ عمیق و سخت جدایی در شعر

 

های آن دوره آلفرد  به وضوح قابل مشاهده است. پس از این جدایی و

 

شرایط حاکم بر زندگی آلفرد  او شروع به سفر به سرزمین های مختلف

 

و مطالعه کرد و نهایتا در اتمام این سفر ها  به چند زبان مسلط شد که

 

در این میان می توان به زبان های فارسی و عبری اشاره کرد.

 

از سال 1842بود که دیگر  آلفرد به عنوان یک شاعر قابل و حاذق 

 

شناخته شده بود. اما متاسفانه خطری که سلامتی آلفرد را تحدید

 

می کرد آن چنان جدی بود که پزشکان را وا داشت تا به مدت دو سال

 

او را از هر گونه فعالیتی ، حتی در زمینه  نوشتن شعر ها  و یا هر گونه

 

مطالعه منع کنند.پس از سپری این مدت و بهبود بیماری و بازگشت

 

سلامتی هنگامی که آلفرد برای بار دیگر شروع به نوشتن کرد  ، شعر

 

بلندی که ادوارد بولور لیتون  سروده بود و در آن شاعران بزرگی نظیر

 

  وردز ورث ، کیتس  و حتی آلفرد تنیسون را مورد تمسخر قرار داد ،

 

باعث بروز مشکلاتی برای او شد. با این حال آلفرد به نوشتن ادامه داد

 

  و شعر بلند ِ سپید  " شاهزاده خانم " را به اتمام رساند. شعری که

 

قسمت هایی از آن بعد ها به عنوان ترانه  و آهنگ خوانده شد. در سال

 

1849 اتفاق شگفت انگیزی رخ داد و برادر آلفرد ، چارلز با همسرش

 

لوسیا به زندگی مشترک خود بازگشتند. و در 13 ژوئن سال بعد آلفرد

 

و امیلی به طور پنهانی با یکدیگر ازدواج کردند. پس از آن وردز ورث در

 

گذشت و دربار به یک ملک الشعرا به عنوان جانشین نیاز داشت.

 

این شغل ابتدا به ساموئل راجرز  87 ساله پیشنهاد شد که او به

 

دلایلی  آن را رد کرد. نام آلفرد به همراه دو نفر دیگر نیز در فهرست

 

دربار قرار داشت که  شاهزاده آلبرت  شعر " به یادگار آرتور هنری هالم "

 

را خواند  و بدین ترتیب  آلفرد را انتخاب کردند. او شیفته این بود که به

 

عنوان شاعر دربار انتخاب شود با این حال هیچ گاه آن گونه با کار آمیخته

 

نشد که روال عادی زندگی خود را فراموش کند. زندگی خانوادگی او

 

بسیار برایش حائز اهمیت بود. در 11 آگوست 1852 ، هالم تنیسون  ،

 

فرزند اول آلفرد متولد شد. و بعد از او لینونل  تنیسون در 16 مارس

 

1854 دیده به جهان گشود. او بی نهایت شیفته فرزندان خود بود و آن

 

ها را  اندکی لوس بار آورد.

 

آلفرد چهار شعر خود را در سال 1859 به نام  " شعر هایی برای شاه "

 

در مجموعه ای منتشر کرد. داستان حماسی-روستایی  شعر او بر

 

گرفته از شاه آرتور و کم ِ لوت بود. هنگامی که شاهزاده آلبرت در سال

 

1861 مرد ، شعری که به مناسبت در گذشت او سروده شد بعد ها

 

یک قسمت از شعر حماسی بزرگی شد که به طور کامل تقدیم به

 

پرنس متوفی شد. این شعر حماسی- روستایی  آمیخته با عناصر 

 

مردمی با جنبه های ملی بود که به شدت مورد انتقاد منتقدان قرار گرفت.

 

با این حال  آلفرد همچنان  از حمایت  خانواده و دوستانش نظیر ادوارد

 

لیر و ویلیام گِلَدستون  ، نخست وزیر ملکه ویکتوریا برخوردار بود. ملکه

 

به طور مکرر به او پیشنهاد مقام و رتبه بارونی را داد اما آلفرد به دلیل

 

خجالتی بودن بیش از حد بار ها آن را رد کرد  تا اینکه نهایتا در سال

 

1884  به طور رسمی به او لقب لرد تنیسون داده شد.

بین سال های 1874 تا 1879 او به اصرار یکی از دوستانش که تئاتری

 

داشت شروع به نوشتن چندین نمایش نامه کرد، که هیچ کدام از آن ها

 

به گونه ای  شایسته ، خوب و عالی نبودند با این حالی  یکی از آن ها

 

به مدت  67 شب اجرا شد،  که این استقبال از نمایش بدون شک به

 

دلیل علاقه وافر شاهزاده ها به آن بود. در همین زمان بود که قوه بینایی

 

آلفرد روز به روز ضعیف تر می شد به همین دلیل او که تا آن روز خود

 

شعر هایش را می نوشت ، همسرش امیلی را به کمک برای نوشتن

 

شعر ها طلبید ، کاری که  از سال 1874 به دلیل وجود بیماری های

 

امیلی به دوش هالم فرزند بزرگ آلفرد افتاد. در این سال ها بود که چیزی

 

ذهن آلفرد را به خود مشغول کرده بود و  آن وظیفه و کار بزرگی بود که

 

می بایستی به انجام می رساند و او همچنان نگران  بود که آیا زندگی

 

به او این اجازه را می دهد تا قبل از به پایان رسیدن عمر این کار را به

 

اتمام برساند. 

 

چارلز برادر آلفرد در سال 1870 و دوست آلفرد،   ادوارد فیتزجرالد در

 

سال 1833 درگذشتند و به مرور زمان آلفرد احساس و پیری و تنهایی

 

و ناتوانی کرد.  اما بزرگترین ضربه روحی به آلفرد زمانی بود که در سال

 

1886 فرزند کوچکش لیونل در دریا بر اثر تب شدید در گذشت .  شعر

 

  "لاکسلی هال شصت سال بعد " حدوداً در همان زمان سروده شد ،

 

بسیار دلخراش و پر سوز و گذار بود ، که مورد تمسخر طرفدارن دیکنز

 

در زمان سلطنت ویکتوریا به دلیل وضعیت بد و وخیم افراد فقیر قرار گرفت.

 

با اینکه این نوع کار در زمره سروده های همیشگی آلفرد نبود اما مقام

 

بارونی او باعث می شد که او خود را موظف به صحبت در این موارد کند.

 

در نوامبر 1889 ، فرزند هالم که لیونل نام گرفت متولد شد. بعد از آن

 

آلفرد کوچک  در سال 1891 متولد شد.

 

در همین بین آلفرد چند ماهی در بستر بیماری بود  اما همچنان برای

 

به انجام رساندن آن وظیفه به سختی برای تکمیل آخرین بخش از شعرش

 

برای انتشار تلاش می کرد که سرانجام  دو  هفته بعد از درگذشت او به

 

چاپ رسید آلفرد در 6 اکتبر 1892 با آرامش  در کنار همسر و فرزندانش

 

بر اثر نقرس در گذشت . او بیش از همه ی نویسندگان بزرگ زمان خود

 

زیست اما تنها چند چهره ادبی سر شناس نظیر  توماس هاردی و آرتور

 

کونن دویل در مراسم تدفین وی حضور داشتند. 

بانوی شالوت (5)

 

 

ترجمه متن کامل شعر

 

توسط : خانم سحر اخوان کاظم زاده       http://sarapoem.persiangig.com/link7/t18.htm

 

 

بانوی شالوت

 

در آن سوی رود ِ آرمیده

 

کشتزار های پهناور جو و گندم

 

لحاف طلایی زمین اند که با آسمان هم آغوش شده اند

 

راه باریک

 

که از میانه ی کشتزارها

 

به برج های عظیم ِ "کم لوت" کشیده شده

 

مردم در گذر

 

به بستر رویش نیلوفر های آبی در آغوش آب خیره شده اند

 

که دور تا دور جزیره را در آغوش گرفته

 

جزیره ای در بالای رود

 

جزیره "شالوت"

 

بید ها سپید می کنند، صنوبر ها میرقصند

 

نسیم ملایم لحاف تاریکی را  ،زوزه کشان

 

از میان موج ها می گذراند

 

از آغوش جزیره

 

از بستر آبی ِ رود

 

تا برای همیشه در کم لوت

 

آرام گیرد

 

تصویر زیبای جزیره

 

چهار دیوار خاکستری

 

چهار برج طوسی

 

به بهانه ی تماشای گل ها

 

بر آرامش دشت سایه انداخته اند

 

و سکوت جزیره کوچک

 

او را در خود محصور کرده

 

بانوی شالوت را

 

بید ها کناره ی رود

 

صف کشیده اند

 

کرجی های سنگین در تعقیبی آرام

 

روی آرامش آب سر می خورند

 

مانند اسب هایی آرام و بی صدا

 

کشتی های کوچک با پارو هایی خفته

 

بادبان های ابریشمین خود را پایین کشیده اند

 

تا آرام آرام در  کم لوت آرام گیرند

 

کسی دید که بانوی ابریشمین جزیره دست هایش را به نشانه خوش

 

آمد گویی ، برای کشتی ها تکان دهد؟

 

در قاب جزیره ، تصویر دل انگیز حضورش را کدام چشم نظاره گر بود؟

 

آیا کسی در این سرزمین او را می شناسد؟

 

بانوی شالوت ؟

 

دروگرها در میان کشتزار

 

جو ها ، ریش های رقصان زمین را

 

درو می کنند

 

طنین آوای شاد یک ترانه کهن

 

که در هجوم باد جاری ست را می شوند

 

که خرامان به سمت برج های بر افراشته کم لوت شناور می شود

 

در انتهای روز

 

هنگام درخشش ماه

 

دروگر های خسته

 

دروهای شان را کومه می کنند

 

نجوای دلنشینی توی گوش های شان می نشیند

 

این فرشته است

 

بانوی شالوت

 

سپیدی ِ صبح

 

سیاهی شب

 

خلوتی که با دستگاه بافندگی پر می شود

 

او می بافد و می بافد

 

پرده ای سحر آمیز از رنگ هایی دلفریب

 

نقش های شادی ، بر پرده می زند

 

نجوایی در ذهنش می چرخد :

 

او باید ببافد

 

با نخ های رنگین

 

چشم از "کم ِ لوت " بر دارد

 

تا مصیبت به خواب هایش راه نیابد

 

این طالع شوم را نمی شناسد

 

تنها می بافد و می بافد

 

این تنها توان اوست

 

تنها دلخوشی بانوی شالوت

 

برای گریز از درد

 

چشم هایش را به صافی آینه می دهد

 

آیینه ای که در تمام سال مقابلش آویزان است

 

و سایه های جهان در آن پدیدار می شود

 

شاهراه در آن نزدیکی به آرامی به "کم ِ لوت" می پیوندد

 

رود می پیچد

 

و هیبت دهکده پدیدار می شود

 

دختران سرخ جامه

 

به سمت شالوت روان اند

 

و چشم های دور ش ، تنها شاهد تصاویر آینه است

 

گاهی گروه ِ دوشیزگان ، شادمانه

 

به دنبال راهبی در مسیر

 

گاه پسرکی چوپان

 

با مو های فرفری

 

یا بلند ِ ارغوانی

 

به آغوش " کم لوت" در حرکتند

 

گاهی از میان ِ آبی ِ آینه

 

شاهزادگان مغرور

 

سوار بر اسب هایشان

 

دو به دو می گذرند

 

او شاهزاده ای وفادار و صادق ندارد

 

بانوی "شالوت"

 

تنها به بافتن پرده دلشاد

 

در شب های آمیخته با سکوت

 

تدفینی ، با پر های بزرگ و رنگی و چراغ هایی روشن

 

و به بافتن  تصاویر  ِآینه امیدوار

 

با موسیقی ِ ملایمی که پیش می رود به سوی "کم ِ لوت"

 

گاه آن هنگام که ماه در اوج آبشار آسمان است

 

دو عاشق که قلب هایشان به هم رسیده

 

بانوی "شالوت" زیر نور ماه نجوا می کند:

 

از سایه ها بیزارم

 

حضورش نزدیک بود

 

او که از میان دسته های جو خرامان سوار بر اسب پیش می آمد

 

سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ ها

 

و نوری که زبانه می کشید بر زره برنزی ِ لرد لَنسلوت بی باک

 

با قداستی عاشقانه

 

به عشق او زانو زد

 

همچون قهرمانی افسانه ای بر شمشیرش تکیه زد

 

بدنه طلایی اش می درخشید

 

در سرزمین شالوت

 

رشته ای از جواهر می درخشید

 

مانند بازوان ستاره هایی که چشم ها را می نوازد

 

و از آغوش آسمان آویخته شده

 

نواری از ناقوس ها شادمانه آواز سر داده بودند

 

همانطور که او از آغوش کمِ لوت می آمد

 

و در ابتدای آن حمایل بر افراشته

 

شیپور بزرگ و نقره ای آویخته شده بود

 

و زمزمه زره، وقتی خرامان سوار بر اسب می آمد

 

در کنار شالوت دور افتاده

 

آسمان ِ آبی عریان از خیال ابرها

 

جواهر های گران بهایی که روی زین چرمی می درخشیدند

 

کلاه خود و پر هایش که به آسمان سرک کشیده بودند

 

همچون زبانه های تند آتش به هم می پیچیدند

 

و او همچنان که از کم ِلوت دور می شد

 

مانند بسیاری از شب های ارغوانی

 

که از میان خوشه های آویزان ستاره های آسمان عبور می کرد

 

شهاب ها، با ریش های سپید و ممتد ، که آسمان را خط خطی می کردند

 

و لنسلوت به سوی شالوت روانه بود

 

پیشانی اش بلند و لطیف در زیر انوار طلایی آفتاب

 

همچون سرخی عاشقانه می درخشید

 

با اسب جنگی اش

 

با سم های صیقلی

 

از جاده می گذشت

 

آبشاری از حلقه های به هم پیچیده سیاه

 

از زیر کلاه خودش جاری بود

 

و او همچنان از کم ِلوت دور می شد

 

در کنار رود

 

و سایه اش در آینه بلورین آب جاری بود

 

تیرا لیرا...

 

با موسیقی رود هم آوایی می کرد

 

 بانو

 

نقش ها، پرده ، بافتن را رها کرد

 

با گام هایی کوتاه به سایه بان برج پناه برد

 

نیلوفران آبی که شادمانه متولد می شدند

 

با حسرت ِ چشمانش بازی می کرد

 

و پرها و کلاه خود به چشم هایش آشنا بود

 

او به کمِ لوت می نگریست

 

پرده ها و تارها

 

رها و آزاد ، در فضا معلق شدند

 

تَرک ها لباسی بر عریانی  آینه شدند

 

"مصیبت فرا رسید"

 

بانوی شالوت با چشم هایی خیس فریاد می زد:

 

"مصیبت فرا رسید"

 

باد سهمگین  ِ  شرقی میان زمین و آسمان می پیچید

 

چوب های رنگ و رو رفته حصار از هم می پاشید

 

رود پهناور در ساحل می نالید

 

و آسمان پر از ابر ، با قامت کوتاهش می بارید

 

غران بر فراز کم لوت

 

از برج پایین رفت

 

قایقی یافت

 

و روی آن نوشت

 

بانوی شالوت

 

پایین رود

 

شب متولد می شد

 

و تاریکی خودش را مانند شبحی گستاخ و چالاک

 

در فضا پخش می کرد

 

اتفاقات ِ سهمگین را می دید

 

در تصویر شیشه ای مقابلش

 

آیا به کم لوت می نگریست؟

 

بانوی شالوت...

 

در انتهای روز

 

هنگام تولد تاریکی

 

زنجیر را به آب سپرد

 

و میان وسعت قایق آرمید

 

جریان ِ غران رود، او را با خود برد

 

بانوی شالوت را

 

آرمیده بود ، با قامتی یکسر پوشیده از هاله ای سپید

 

رها و معلق به اهتزاز در آمده بود

 

و برگ ها بر فراز پیکرش

 

به آرامی سقوط می کردند

 

در میان آوا های شب

 

او به سمت کم لوت روان بود

 

قایق در امتداد رود می رفت

 

از میان تپه ها و زمین های پوشیده از بید

 

آوازش را می شنیدند ، آخرین نجوای او

 

بانوی شالوت

 

نغمه ای سوگوار  و مقدس

 

گاه با صدایی رسا

 

گاه آرام و خفیف

 

خوانده می شد

 

تا زمانی که خون سرخش در سرمای رود یخ بست

 

و چشم هایش تاریک شد

 

به سمت کم لوت پیچید

 

اولین خانه کنار آب

 

سرود مرگ او را زمزمه کرد

 

مرگ او

 

بانوی شالوت

 

کنار دیوار و دهلیز باغ

 

هاله ای از نور او جاری بود

 

و پیکر بی نورش در خانه ها

 

در سکوتی میان کم لوت

 

شوالیه ها و نجیب زاده ها

 

مردم شهر

 

مردان و زنان

 

به اسکله آمدند

 

روی بدنه قایق

 

نامش را خواندند

 

بانوی شالوت

 

او کیست؟ این جا چه کار می کند؟

 

در کاخ ِ پر نور ِ نزدیک

 

صدای شادی مُرد

 

بر روی سینه های خود، صلیب می کشیدند

 

نجیب زاده های کم ِ لوت

 

لنسلوت با چشمانی خیره در صورت او

 

آرام زمزمه کرد: صورتی دوست داشتنی دارد

 

مهربانی و رحمت خدا از آن ِ او

 

از آن او

 

بانوی شالوت

بانوی شالوت (4)

بازنمود "بانوی شالوت"  در نقاشی مکتب پیشا-رافایلی

 

قطعه "بانوی شالوت"  در بدو انتشار مورد استقبال محافل هنری به ویژه

 

منتقدان سرشناسی چون "راسکین" واقع شد. نقاشان مطرح میانه قرن

 

نوزده انگلستان به شکلی بی سابقه به تصویر سازی از این شخصیت

 

ادبی اسرار آمیز روی آوردند. "ویلیام هانت" و "گابریل روزتی" که به تازگی

 

همراه با "جان میلی" جنبش "پیشا- رافایلی"  را در سال 1848 بنیان

 

نهاده بودند هر دو در چندین پرده و گراور به این سوژه پرداختند. 

 

"بانوی شالوت" ، "ماریانا" شخصیت زن دیگر اثر "تنیسون"  با همین عنوان،

 

و "اوفیلیا" برگرفته از نمایشنامه هملت شکسپیر بارها در نقاشی های

 

"پیشا- رافایلی"  به تصویر کشیده شدند. این شخصیتها هر سه زنانی

 

جوان بودند یکه و تنها که با عشقی نافرجام به کام مرگ می رفتند.

 

مضامینی اینچنین دستمایه های بصری بی نظیری قلمداد می شدند

 

که علاوه بر انعکاس ارزشهای رمانتیک زمانه هر نقاش چیره دستی را

 

به چالش می خواندند.

 

 

   ویلیام هلمن هانت، "بانوی شالوت"  ( 1905 1886 )

 

 

تصویری که هانت از "بانوی شالوت"  ساخت با کمی انحراف از متن شعر

 

بانوی جوان را چون زنی معترض و نیرومند به تصویر کشیده که در حال پاره

 

کردن ریسمانها ی تابیده به تنش است. در این نقاشی هانت با به کار

 

گیری رنگهای شفاف و درخشان، حتی در پس زمینه، و پرداخت ریزه

 

کاریها و جزییات کلیه عناصر تصویر در واقع از سنت نقاشی "کواتروسنتو"

 

یا همان رنسانس اولیه پیروی کرد. در پس زمینه این تابلو نقوش مریم

 

باکره و عیسی خردسال همراه با کتیبه ای منقوش به تصاویر کروبیان

 

همگی دلالت دارد بر رویکرد نقاش نسبت به "بانوی شالوت"  و تلاش

 

این هنرمند در جهت بزرگنمایی جنبه مذهبی شخصیت وی. به نظر

 

می رسد بانوی جوان، با پاهای برهنه و نگاه خیره به سمت تصویر

 

"لنسلوت"، قصد دارد خود را از تجرد مذهبی خلاصی دهد. این نیت

 

را در کنش نمادین شکافتن ریسمانها نیز می توان دریافت. در قسمت

 

پایین تابلو سمت راست صندلهای بانوی جوان به گونه ای قرار داده

 

شده اند که در اشاره ای آشکار پرده "نامزدی خانواده ارنولفینی"

 

( 1434 ) اثر نقاش هلندی "یان ون ایک" را تداعی می کنند.

 

 اتمام این اثر حدودا بیست سال به طول انجامید (1906--1886 )

 

اما نتوانست رضایت شاعر را جلب کند. این تنها پرده ایست که "تنیسون"

 

 درباره آن اظهار نظر کرده و صریحا ناخشنودی خود را ابراز داشته است،

 

چراکه از نظر او این تصویر با توصیفات کلامی متن شعر مغایرت داشت.

 

برای مثال ریسمانهای تن پیچ و گیسوان مواج المانهایی بودند که هانت

 

به منظور القای دریافت شخصی خود از شعر به تصویر اضافه کرده بود.

 

در این خصوص "راسکین" در نامه ای به "تنیسون"  در نقد نقاشیهایی

 

که "بانوی شالوت"  را به تصویر کشیده اند اظهار می دارد: " بسیاری از

 

این تصاویر ارزنده اند اما در تفهیم باطن شعر عاجزند چراکه هرکدام روایتی

 

شاعرانه در زبانی دیگرند..."

 

 

ویلیام واترهوس، "بانوی شالوت"  1888

 

 

"جان ویلیام واترهوس" 1917 –  1849  را می توان زبده ترین نقاش

 

مکتب "پیشا – رافایلی" دانست که به پیروی از سنت دیگر هنرمندان این

 

مکتب بارها به تصویر سازی از شخصیتهای ادبی مبادرت ورزید. او سه

 

پرده از "بانوی شالوت"  ساخته است که هر کدام بانوی جوان را در

 

موقعیتی متفاوت به نمایش می گذاردند. در پرده نخست ( 1888)

 

"بانوی شالوت"  سوار بر قایق در حین عزیمت به سوی "کملوت"

 

 تصویر شده است. بر خلاف "هانت"، "واترهوس" حداکثر تلاش خود

 

را به کار گرفته تا به متن شعر وفادار بماند.

 

 

"بانوی شالوت" ...

 

در انتهای روز

 

هنگام تولد تاریکی

 

زنجیر را به آب سپرد

 

و میان وسعت قایق آرمید

 

جریان ِ غران رود، او را با خود برد

 

"بانوی شالوت"  را

 

 

آرمیده بود ، با قامتی یکسر پوشیده از هاله ای سپید

 

رها و معلق به اهتزاز در آمده بود

 

و برگ ها بر فراز پیکرش

 

به آرامی سقوط می کردند

 

 

در پرده "واترهوس" موقعیت زمانی و مکانی "بانوی شالوت"  با دقت از

 

متن شعر اقتباس شده و المانهای نمادینی مثل زنجیر، پوشش سپید،

 

و برگهای ریزان به وضوح از زبان شعر به زبان تصویر ترجمه شده اند.

 

بانوی جوان در این صحنه با لبهای نیمه باز در حال سر دادن واپسین

 

نغمه خود به تصویر کشیده شده، و با چشمانی نیمه بسته به طبیعت

 

از متن شعر در حالت " خلسه " نشان داده شده است. چهره

 

"بانوی شالوت"  در اینجا تداعی گر حالت چهره "ترز"ا در مجسمه

 

"خلسه قدیسه" ( 1652—1645) اثر "جان لورنتسو برنینی" است. 

 

برگ خشکیده ای که بر دامان بانوی جوان افتاده،  و علفهای بلند اما

 

شکسته قامتی که در پیش زمینه پرده خودنمایی می کنند،  همگی

 

نشانگر سرنوشت محتوم او هستند.  مرگ قریب الوقوع دختر جوان

 

همچنین در استفاده از رنگهای سرد و تیره به خوبی القا می شود.

 

سه شمع در برابر بانوی جوان قرار دارند که دو تای آنها خاموش شده و

 

سومی هم در وزش باد  سوسو میزند: نمادی گیرا، که هرچند در متن

 

شعر اشاره ای به آن نشده، اما کارکرد بصری اثرگذاری در نقاشی

 

"واتر هوس" یافته و فضای سوگواری و مرگ را به خوبی القا می نماید.

 

تنها نظاره گر این مصیبت تمثال کوچک مسیح است که در کنار شمعها

 

قرار داده شده است، و مبین پیوند این اثر با مضامین هنر قرون وسطی

 

می باشد.

 

 بافته آویخته بر کناره قایق در تضاد با فضای کلی اثر حاوی رنگهای گرم

 

و سرشار از زندگی است. بر حاشیه آن تصویری نقش بسته از یک زوج

 

جوان که به تازگی عهد همسری بسته اند، و به گونه ای نمادین بیانگر

 

آمال و حسرتهای دختر جوانی ست که خود را از لذایذ دنیوی محروم کرده

 

است. پرداختن به جزییاتی اینچنین به شیوه لعاب گذاری چند لایه ای که

 

عموما کارکردی نمادین دارد، از ویژگیهای بارز نقاشی های "پیشا_رافایلی"

 

می باشد: جنبشی که "ویلیام واترهوس" به احیای دوباره آن در اواخر سده

 

نوزده کمک شایانی نمود.

 

 

به نگارش احسان مالکی

 http://paintandread.blogspot.nl/2014/05/v-behaviorurldefaultvmlo.html

مجله گلستانه : سال يازدهم، شماره 132، مرداد 1393

بانوی شالوت (3)

 

 

 تحلیل و تفسیر شعر با رویکردی به فضای اجتماعی و هنری دوره ویکتوریا

 

 

قطعه "بانوی شالوت"  به لحاظ پیچیدگی معانی و تعدد درونمایه ها به

 

کرات مورد تفسیر قرار گرفته است. دو تفسیر عمده در این بین وجود

 

دارد که یکی شخصیت "بانوی شالوت"  را به عنوان نمونه ای از جایگاه

 

زن در دوره ملکه ویکتوریا بررسی می کند،  و دیگری که با شعاعی باز تر،

 

  و  با رویکردی نمادین، "بانوی شالوت"  را ناظر بر وضعیت هنرمند در آن

 

دوره می داند. لازمه پرداختن به هریک از این تفاسیر آنست که ابتدا

 

تصویری کلی از زمینه اجتماعی خلق این اثر و همچنین بینش های

 

هنری مطرح در آن دوره بدست اوریم.

 

 

جایگاه زن در دوره ویکتوریا

 

بریتانیا در دوره زمامداری ملکه ویکتوریا بین سالهای 1837 تا 1901 از

 

قدرت و جایگاه بین المللی ممتازی برخوردار است و به پاس انقلاب

 

صنعتی، و به تعاقب آن توسعه مستعمرات خود، از تمکن مالی بی

 

سابقه ای نیز برخوردار می شود. با این حال این کشور در درون با

 

تناقضهای بغرنجی روبروست. از یکسو کارخانجات صنعتی نیازمند نیروی

 

کار بیشتر هستند که مستلزم پیوستن زنان به خیل عظیم کارگران است،

 

و از سوی دیگر همین زنان در راستای حفظ ارزشها و الگوهای سنتی

 

دوره ویکتوریا به ماندن در خانه و رسیدگی به وظایف خانه داری خود

 

تشویق می شوند.

 

در این دوره زنان از حقوق ناچیزی برخوردارند --  نه حق رای دارند و نه

 

حتی حق مالکیت. هرانچه که به آنها تعلق دارد به واسطه ازدواج به

 

مالکیت شوهر در می آید. نقش اصلی زنان رسیدگی به امور خانه، 

 

نظافت،  فرزند پروری  و ارضای نیازهای شوهر است. خشونت خانگی

 

علیه زنان به شکل فرا گیر گسترش می یابد و تن فروشی به ویژه در

 

شهرهای صنعتی به شغلی پر رونق مبدل می شود. در واکنش به این

 

ناهنجاری ها و به موجب تلاشهای کنشگران اجتماعی در سال 1853

 

نخستین قانون زن آزاری به منظور محدود کردن خشونت علیه زنان، و

 

نه منع کامل آن، تصویب شده و به اجرا در می آید. این در حالیست که

 

لایحه منع حیوان آزاری سه دهه پیش تر به تصویب رسیده بود.

 

"بانوی شالوت"  همچون بانویی باکره، منفعل، محصور در خانه و در عین

 

حال اثیری و اسرار آمیز، در واقع منطبق است بر تصویر زن ایده آل در جامعه

 

انگلستان سده نوزدهم. او تا زمانی که در فضای بسته اندرونی بسر

 

می برد از گزند در امان است. اما انچه که "بانوی شالوت"  را به قهرمان

 

افسانه ای این شعر بدل می کند، و به تعبیری دیگر او را به ورطه فنا

 

می کشد، لحظه ایست که او خانه یا " چهار دیواری "را ترک می کند

 

و با رها کردن مشغولیت خانگی خود سوار بر قایق رهسپار دنیای بیرون

 

می شود. این حرکت انقلابی او که بطور نمادین در پاره کردن زنجیر قایق

 

و فاصله گرفتن از جزیره نیز تداعی می شود در نهایت به فرجامی جز

 

مرگ منجر نمی شود.

 

 

رویکرد هنری

 

اگر "بانوی شالوت"  را نه به عنوان یک زن بلکه چون یک هنرمند در نظر

 

بگیریم به تفسیر متفاوتی از کلیت شعر دست خواهیم یافت که البته

 

هیچ تناقضی با تفسیر نخست آن ندارد. هنر او بافتن و اثرش پرده ایست

 

بدیع مزین به نقوش رنگارنگ که هرچند زیبا اما بی فایده می نماید.

 

این مشغولیت بی ثمر و تضاد معنادار آن با کار پرثمر دروگران که در

 

بندهای ابتدایی شعر به آن اشاره می شود  تمایز ریشه ای بین کنش

 

هنری و کنش سودمند را بیان می دارد. درو کردن زمین به عنوان یک

 

کنش گروهی در مغایرت آشکار با بافتن پرده منقوش که کنشی فردیست

 

نهاده می شود.

 

 

دروگرها در میان کشتزار

 

جو ها ، ریش های رقصان زمین را

 

درو می کنند

 

طنین آوای شاد یک ترانه کهن

 

که در هجوم باد جاری ست را می شوند

 

که خرامان به سمت برج های بر افراشته کم لوت شناور می شود

 

 

بانوی جوان علاوه بر بافندگی آواز هم می خواند که تنها به گوش

 

" دروگرهای خسته " می رسد، اما آن هم فایده ای برای مردمان دیگر

 

ندارد. هنرمند به آفرینش زیبایی می پردازد اما بر خلاف دروگر ماحصل

 

کار او دردی از جامعه حل نمی کند. این مضمون را می توان نشانه ای

 

دانست از پیوند "تنیسون"  و فلسفه زیبایی شناسی کانت که در آن

 

فایده مندی ناقض آفرینش هنری محسوب می شود.

 

 

در انتهای روز

 

هنگام درخشش ماه

 

دروگر های خسته

 

دروهای شان را کومه می کنند

 

نجوای دلنشینی توی گوش های شان می نشیند

 

این فرشته است

 

"بانوی شالوت"

 

 

به کار گیری خلاقیت در آفرینش " پرده سحر آمیز " درونمایه دیگریست

 

که بانوی جوان را در مقام هنرمند قرار می دهد. آنچه که او در آینه

 

می بیند تنها سایه هایی تاریک است از دنیای واقعی، اما آنچه که بر

 

پرده او نقش می بندد طرحی ست دلفریب و مملو از رنگ. او هنرمندی

 

ست که در خلق اثر بدیع خود از قوه خیال مدد می جوید. 

 

 

سپیدی ِ صبح

 

سیاهی شب

 

خلوتی که با دستگاه بافندگی پر می شود

 

او می بافد و می بافد

 

پرده ای سحر آمیز از رنگ هایی دلفریب

 

نقش های شادی ، بر پرده می زند

 

نجوایی در ذهنش می چرخد :

 

او باید ببافد

 

با نخ های رنگین

 

 

بانوی جوان بی وقفه " می بافد و می بافد " و یک دم هم دست از کار

 

نمی کشد تا اینکه به وسوسه دیدن "لنسلوت " از آینه روی می گرداند،

 

و برای نخستین بار از پنجره به دنیای واقعی نظر می افکند. "لنسلوت "

 

در اینجا می تواند نماد جهان بیرون و بعد اجتماعی زندگی باشد که

 

هنرمند با پیوستن به آن ناگزیر باید هنر و آفرینش خلاقانه اش را قربانی

 

کند.  "بانوی شالوت"  که در خلوت خود آواز می خواند و بی وقفه به

 

بافتن پرده جادویی مشغول است نماد هنرمندی ست عزلت نشین که

 

فارغ از هیاهوی زندگی روزمره تنها به خلق هنر می پردازد. اما لحظه ای

 

که از آفرینش دست می کشد، طلسم بر او چیره شده و او را به زوال

 

می کشد. کشش هنرمند به سوی زندگی اجتماعی و تعامل با دیگران

 

از یک سو، و تمایل او به فردیت و عزلت گزینی به منظور آفرینش هنری

 

از سوی دیگر، دغدغه ایست که هر هنرمندی به نوعی با آن روبروست.

 

به نظر آنگونه می اید که یکی باید فدای دیگری شود.

   

 

"بانوی شالوت"  و مکتب رمانتیسیزم

 

بسیاری از اثار لرد "تنیسون"  از جمله قطعه "بانوی شالوت"  را می توان

 

متاثر از بینشها و مضامین مکتب رمانتیسیزم در اروپای سده نوزدهم

 

دانست. این مکتب در واکنش به اوضاع اجتماعی سیاسی و تحولات

 

بنیادین  ناشی از عصر روشنگری قرن هجدهم شکل گرفت. انقلاب

 

صنعتی در انگلستان و انقلابهای سیاسی در امریکا و فرانسه در نهایت

 

منجر به اوضاع نابسامان جوامع اروپایی و سرخوردگی گسترده اقشار

 

مختلف در سالهای پایانی قرن شد که از دل آن گرایشهای رادیکال و

 

ملی گرا سر بر اوردند. در ادبیات ظهور قهرمانهای یکه و تنها با سرنوشتی

 

نافرجام که بسیاری مونث یا خردسال بودند در کنار درونمایه هایی چون

 

ترس، انزوا و رهایی رفته رفته به شکل گیری و قوام ژانر رمانتیک در نیمه نخست

 

سده نوزده منجر شد.

 

دوری جستن از هزل، تاکید بر طبیعت به عنوان  یگانه منبع سرشار از

 

زیبایی و معنویت،  و رجوع به افسانه های قرون وسطایی و قصه های

 

فوکلور از دیگر مشخصه های این سبک ادبی به حساب می ایند. 

 

"ادگار الن پو" شاعر و نویسنده گوتیک در رساله فلسفه نگارش

 

" حس مالیخولیا و تعمق در امر زیبا " را دو رکن اصلی آفرینش ادبی

 

می دانست. از نظر او " بی تردید موضوعی شاعرانه تر از مرگ یک بانوی

 

زیبا وجود ندارد."

 

از نقش مایه های اصلی ادبیات این دوره می توان به مفهوم سفر و ترک

 

دیار اشاره کرد که از مضامین عمده شعر "بانوی شالوت"  نیز محسوب

 

می شود. لحظه ای که بانوی جوان قصد عزیمت می کند را می توان

 

نقطه اوج داستان به شمار اورد. پافشاری شاعر در به کار گیری عناصر

 

طبیعی از قبیل آسمان، ماه، درخت، دشت، تپه و غیره در اکثر ابیات

 

شعر و تاکید بر نشاط و زایندگی آنها در اشاره به " دشتهای گلپوش

 

و صنوبرهای لرزان "مبین نیت او در انعکاس تضاد بین دنیای غم انگیز

 

انسان و دنیای پر نشاط طبیعت است.

 

 

به نگارش احسان مالکی

 http://paintandread.blogspot.nl/2014/05/v-behaviorurldefaultvmlo.html

مجله گلستانه : سال يازدهم، شماره 132، مرداد 1393

بانوی شالوت (2)

 

 

1- خلاصه داستان :

 

 

"بانوی شالوت" ( Lady of Shalott ) دختر جوانی است که یکه و تنها

 

بر فراز قلعه ای در "جزیره شالوت" زندگی می کند. او فریفته شاهزادهای

 

ست به نام "  لنسلوت"( Lancelot ) که در شهر "کملوت"( Camelot ) واقع

 

در پایین دست رودخانه زندگی می کند. شب و روز به بافندگی مشغول

 

است، و گهگاه نغمه ای عاشقانه سر می دهد که تنها به گوش خوشه

 

چینان می رسد. پنجره اتاقش به سوی شهر ""کملوت" " باز می شود،

 

اما افسوس که دختر جوان طلسم شده و  تنها از طریق آینه قادر است

 

دنیای بیرون را نظاره کند!

 

در قسمت دوم شعر شهسواری در حین گذر از کنار جزیره ی "شالوت"

 

نجوای "تیرااا لیرااا..." سر می دهد که به گوش "بانوی شالوت"  می رسد.

 

با دیدن انعکاس درخشان شاهزاده در آینه، دختر جوان دست از کار کشیده

 

و برای نخستین بار بی اختیار از پنجره به بیرون خیره می شود. در این

 

لحظه پارچه منقوش از زیر دستانش فرو می افتد و آینه ترک بر می دارد،

 

او اکنون می داند که طلسم بر او کارگر شده است.

 

در آن هنگام که ابر و طوفان آسمان را در بر گرفته اند، "بانوی شالوت" ،

 

آگاه بر سرنوشت شومی که در انتظار او نشسته، از قلعه خود بیرون می

 

آید، زورقی می یابد و پس از نگاشتن نام خود بر آن و آویختن بافته منقوش

 

بر لبه آن، عازم "کملوت"  می شود. با ردای سفیدی بر تن و نجوا کنان در

 

حالی که خون درون رگهایش منجمد شده، در نزدیکی نخستین خانه شهر

 

به آرامی جان می سپارد.  شوالیه ها و لردها با دیدن قایق اطراف ان حلقه

 

می زنند تا اینکه شاهزاده "لنسلوت " از راه می رسد و با دیدن چهره دختر

 

بی جان می گوید: " صورت زیبایی دارد! فضیلت الهی بر او باد ! "

 

در دو بند نخست شاعر صحنه هایی دل انگیز از طبیعت زیبای

 

"جزیره شالوت" را به تصویر می کشد که در آن مردمان به تکاپو هستند،

 

و بیدهای سپید و صنوبرهای لرزان آکنده از نشاط و زندگی. اما قلعه ای

 

که زن جوان در آن به سر می برد تنها چهار دیوار خاکستری فام و چهار

 

برج کبود دارد. در اینجا تضاد بین دنیای رنگین بیرون و دنیای بیرنگ درون

 

اشاره ایست به تضاد بین زندگی اجتماعی و انزوای خودخواسته زن.

 

این مغایرت وقتی آشکار تر می شود که شاعر نمای پنجره قلعه را همچون

 

دشتی گلپوش توصیف می کند.  بکار گیری ایماژهای پر قدرتی همچون

 

دیوار، برج خاکستری فام، و عدد چهار که دو مرتبه تکرار می شود و مفهوم

 

حصر و عزلت را تداعی می کند،  تمثیلی است از موقعیت هجران و فراق

 

که بانوی جوان در آن گرفتار است.

 

بید ها سپید می کنند، صنوبر ها میرقصند

 

نسیم ملایم لحاف تاریکی را ، زوزه کشان

 

از میان موج ها می گذراند

 

از آغوش جزیره

 

از بستر آبی ِ رود

 

تا برای همیشه در کم لوت

 

آرام گیرد

 

 

تصویر زیبای جزیره

 

چهار دیوار خاکستری

 

چهار برج طوسی

 

به بهانه ی تماشای گل ها

 

بر آرامش دشت سایه انداخته اند

 

و سکوت جزیره کوچک

 

او را در خود محصور کرده

 

"بانوی شالوت"  را

 

 

 از جنبه ساختاری واژگان "کملوت"  و "شالوت" که در انتهای مصرعهای

 

پنج و نه هر بند تکرار می شوند، افزون بر کارکرد وزنی خود، موجب وحدت

 

موضوعی بندهای شعر نیز می شوند. واژه خوش آهنگ "شالوت" تنها اسم

 

خاصی است که به هویت مبهم بانوی جوان اشاره دارد و حاکی ست از

 

پیوند هویتی وی با جزیره محل سکونتش. جالب آنکه "تنیسون "  بر خلاف

 

رویه اشعار عاشقانه ای از این دست هیچ اشاره ای به ویژگی های ظاهری

 

بانوی جوان نمی کند و در تمام طول شعر او را در هاله ای از ابهام نگه

 

می دارد. تنها کلامی که از زبان او می شنویم هنگامی ست که یکبار در

 

انتهای بند پایانی بخش دوم پس از رویت سایه زوج تازه پیوند لب به سخن

 

می گشاید و می گو ید: " از سایه ها بیزارم " و بار دوم در انتهای بخش

 

سوم آن هنگام که نجوا می کند:   " اکنون مصیبت بر من است "

 

 

چشم هایش را به صافی آینه می دهد

 

آیینه ای که در تمام سال مقابلش آویزان است

 

و سایه های جهان در آن پدیدار می شود

 

گاه آن هنگام که ماه در اوج آبشار آسمان است

 

دو عاشق که قلب هایشان به هم رسیده

 

بانوی "شالوت" زیر نور ماه نجوا می کند:

 

از سایه ها بیزارم

 

 

سایه ها در واقع انعکاس دنیای واقعی هستند  در آینه ای که بانوی جوان

 

تنها از خلال آن قادر است به جهان بیرون نگاه کند.  تمایز حقیقت و مجاز

 

در اینجا می تواند اشاره فلسفی شاعر باشد به مفهوم مجازی بودن دنیای

 

محسوس نزد افلاطون که تمثیل غار و سایه ها را در نظرمان تداعی

 

می کند. از نظر افلاطون آنچه که به چشم می آید تنها سایه ایست از

 

عالم حقیقت، و از اینرو "بانوی شالوت"  را می توان منفک از دنیای واقعی

 

و محصور در دنیای سایه ها دانست. از سوی دیگر اگر "بانوی شالوت"

 

 را همچون هنرمندی در نظر آوریم که یکسر به بافتن نقوش رنگارنگ در

 

پرده خود مشغول است، آینه می تواند نماد قوه تخیل او باشد که به یاری

 

آن سایه های تاریک منعکس در آینه را به نقوشی بدیع در بافته اش مبدل

 

می سازد.

در بخش سوم "لنسلوت " به قصه ورود می کند و به سان شوالیه ای

 

دلیر با آوای دلفریبش بانوی جوان را به یکباره فریفته خود می سازد.

 

تقریبا تمام بندهای این بخش به توصیف ظاهری "لنسلوت " اختصاص

 

دارد، از سم اسبش گرفته تا گیسوان سیاه و پرهای کلاه او. در اینجا به

 

نظر می رسد قصد "تنیسون"  القای غیر مستقیم تضاد بین عاشق و

 

معشوق باشد. علی رغم آنکه زن موضوع غالب شعر محسوب می شود،

 

اما "تنیسون"  مرد داستان را بطور کامل و با جزییات دقیق به تصویر می

 

کشد، و زن را با حد اقل توصیف به یک شخصیت اثیری و اسرار امیز مبدل

 

می کند.

 

 

 حضورش نزدیک بود

 

او که از میان دسته های جو خرامان سوار بر اسب پیش می آمد

 

سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ ها

 

و نوری که زبانه می کشید بر زره برنزی ِ لرد "لنسلوت " بی باک

 

پیشانی اش بلند و لطیف در زیر انوار طلایی آفتاب

 

همچون سرخی عاشقانه می درخشید

 

با اسب جنگی اش

 

با سم های صیقلی

 

از جاده می گذشت

 

آبشاری از حلقه های به هم پیچیده سیاه

 

از زیر کلاه خودش جاری بود

 

و او همچنان از کم ِلوت دور می شد

 

 

نقطه اوج داستان لحظه ای است که "بانوی شالوت"  از آینه رویگردان

 

می شود و با وسوسه عشق به لنسلوت، برای نخستین بار به دنیای

 

واقعی نظر می افکند. طلسم مرموز فرا می رسد و آینه ترک بر می دارد.

 

هیچ اشاره ای به علت و ریشه این طلسم نمی شود. بانوی جوان دنیای

 

بسته خیالی و هنرمندانه خود را رها می کند و در تلاشی نافرجام برای

 

یافتن محبوب دنیوی خود رهسپار سرنوشتی می شود که از پیش برایش

 

رقم خورده است. در بند پایانی شعر طعنه غم انگیزی رقم می خورد

 

هنگامی که "لنسلوت " به نظاره جسد بیجان "بانوی شالوت"  می ایستد

 

و به آرامی این جمله را زمزمه می کند: " چهره زیبایی دارد فضیلت الهی

 

بر او باد ! "

 

 

 

به نگارش احسان مالکی

 

 http://paintandread.blogspot.nl/2014/05/v-behaviorurldefaultvmlo.html

 

مجله گلستانه : سال يازدهم، شماره 132، مرداد 1393

 

بانوی شالوت (1)

قطعه "بانوی شالوت"  اثر "لرد الفرد تنیسون " (Lord Alfred Tennyson)

 

روایت گر سرنوشت بانویی است اسرار آمیز که در سال 1842 با اقتباس

 

از "قصه های شاه آرتور"  ]و افسانه " اِلنِ آستلات " Elaine of Astolat) )

 

(قرن سیزدهم)[   نوشته شده است. این تصنیف پر رمز و راز که به عشق

 

نافرجام یک بانوی جوان و سرانجام ناگوار او می پردازد، بدون تردید یکی از

 

درخشان ترین آثار ادبیات رمانتیک انگلستان درسده نوزده به حساب می آید.

 

"راسکین" منتقد بزرگ قرن، آن را ستودنی خواند و نقاشان بنام رمانتیسیزم

 

دوره ویکتوریا که به تازگی جنبش پیشا - رافایلی را براه انداخته بودند بیش از

 

هر اثر ادبی دیگر در صدد به تصویر کشیدن آن بر آمدند.  

 

 

 

مجموعه ای که طی 6 بخش ارائه می گردد شامل موارد ذیل می باشد:

 

1- خلاصه ای از داستان و ساختار شعر

 

2- تحلیل و تفسیر شعر با رویکردی به فضای اجتماعی و هنری دوره ویکتوریا

 

3- بازنمود "بانوی شالوت" در نقاشی مکتب پیشا-رافایلی

 

4- ترجمع متن کامل شعر

 

5- درباره "آلفرد تنیسون"

 

6- آهنگ زیبای "بانوی شالوت" توسط "لورنا مک کنت"

 

نارسیسوس

نارسیسوس نام جوان زیبایی است در اساطیر یونان که دختری به

 

نام اکو (انعکاس صدا یا به فارسی پژواک) بر او عاشق می شود و

 

چون جواب نامساعد می شنود نفرین می کند که او عاشق کسی

 

شود که هرگز نتواند به او برسد و او روزی عکس خود را  در آب می بیند

 

و برخود عاشق می شود. هر روز بر لب برکۀ آب می آید و با خود نرد

 

عشق می بازد و شِکوه می کند که آخر تو که با من دوستی: وقتی

 

می آیم می آیی، وقتی لبخند می زنم لبخند می زنی؛ پس چرا وقتی

 

دستم را دراز می کنم تا دست تو را بگیرم آشفته می شوی و از من

 

می رمی.

نارسیسوس آن قدر در فراق خویش غصه می خورد و اشک می ریزد

 

تا می میرد. پس حوریان و پریان صحرایی گرد او می آیند و می گویند

 

«حیف است چنین جلوه ای از زیبایی به زیرخاک رود. بهتر است او

 

را به گُلی تبدیل کنیم که پیوسته در کنار آب بروید و عکس جمال

 

خود را در آب ببیند.» و او را به گل نرگس تبدیل می کنند.(معنی

 

نارسیسوس نیز «نرگس» است.)

 

اصطلاح نارسیسیسم به معنی «خود شیفتگی» یکی از بیماری های

 

روانی است و به کسانی گفته می شود که سخت و به طور بیمار

 

گونه ای شیفته و بیقرار خویش اند.

 

 

در قلمرو زرین -  حسین الهی قمشه ای

 

 

 

 

کاراواجو - سبک باروک

كوتاه ترین داستان فلسفی دنیا (برنده جایزه داستان كوتاه نیویورك تایمز)

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که

 

زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.

 

اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

 

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟

 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

 

جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.

 

زاهد گفت: من هم

فاوست در ادبيات و نمايش

١٥٨٧ يوهانس اشپيس : هيستوريا فون دكتر يوهان فاوستن را منتشر کرد.

 

١٥٨٩ كريستوفر مارلو: حكايت تراژدي دكتر فاوستوس را منتشر کرد.

 

١٥٩٣ آندر تايل : حكايت د. يوهان فاوستي توسط شاگردش كريستوفر واگنر

 

١٥٩٩ گ. آر. ويدمان : داستان حقيقي دكتر فاوست

 

١٦٠٨ اولين نمايش درام هاي مارلو به زبان آلماني در شهر گراتس (اطريش)

 

( بقیه در ادامه مطلب )  

ادامه نوشته

بهشت يعني

 

يک موسيقي ملايم باشد

 

تو اين جا باشي

 

سرت روي پايم

 

دست راستم لاي موهات

 

و دست چپم در حال نوشتن شعر...

 

اما صبر کن،

 

من که چپ دست نيستم!

 

...

 

مهم نيست،

 

تا آن روز تمرين مي‌کنم

 

اولويت هميشه با موهاي توست...

 

 

آنا گاوالدا

 

از کتاب «من او را دوست داشتم» 

جوانی زیبا همه روزه برای تماشای زیبایی خودش به کنار یک دریاچه می رفت.

 

وی آنچنان محو زیبایی خود می شد که یک روز داخل دریاچه افتاد و غرق گردید.در

 

محلی که وی درون دریاچه سقوط کرد،گلی رویید که آن را نرگس نامیدند. اما

 

داستان به این ترتیب ختم نشد که اسکار وایلد آن را به پایان می رساند.

 

او می گوید که وقتی نارسیس مُرد، " اوریاد ها "ـ خدایان جنگل هاـ آمدند و آن

 

دریاچه ی آب شیرین را به یک حوضچه ی اشک های شور تبدیل کردند.

 

 اوریادها پرسیدند:

 

ـ چرا گریه می کنید؟

 

 دریاچه گفت:

 

- برای نرگس گریه می کنم.

 

 آنها ادامه دادند:

 

 - آه، گریه کردن تو برای نرگس به هیچ وجه شگفت آور نیست.در هر حال، علی

 

 رغم آنچه که ما در داخل جنگل در پی او می گشتیم، تو تنها کسی بودی که

 

شاهد زیبایی او شدی!

 

 دریاچه پرسید:

 

 - مگر نرگس زیبا بود؟

 

 اوریادها حیرت زده پرسیدند:

 

 - چه کسی به جز تو می توانست این موضوع را بداند؟ چراکه در هر حال او در

 

حاشیه ی تو می نشست! و دریچه برای مدتی به فکر فرو رفته و ساکت ماند و

 

سرانجام گفت:

 

- من برای نرگس گریه می کنم. اما هرگز متوجه نشدم که او زیبا بود! من برای

 

نرگس گریه می کنم، زیرا هروقت بر روی من خم می شد، من می توانستم در

 

عمق چشم هایش،زیبایی خودم را که در آنها انعکاس پیدا می کرد، ببینم!

 

 

پائولو کوئیلو -   کیمیاگر

هرچه نوشتم را دوباره بخوان

 

اين عاشقانه ها را با سليمان نوشته ام

 

کنارچشمان مجنون اشک ريخته ام

 

کلمه به کلمه اش آيه دارد

 

روايت عاشقانه دارد

 

سنگ را آب کرد

 

همه فکر کردند معجزه اي اتفاق افتاده

 

يا من پيامبري ديگرم

 

تنها نگفتم

 

مرا تو انتخاب کرده اي

 

که قرباني جهانت شوم

 

و از اين آزمون سخت هم دست نمي کشي

 

 

علي احمد سعيد ( آدونيس )

مترجم : بابک شاکر 

آنگاه که مي ميرم

نامم را بر سنگ گورم ننويسيد

اما داستان عشق مرا بنويسيد

و بنگاريد

اينجا آرامگاه زني است که به برگي عاشق بود

و درون دواتي غرق شد

 

غاده السمان 

تو را بانو نامیده‌ام.

بسیارند از تو بلندتر، بلندتر

بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر

اما بانو تویی

از خیابان که می‌گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشانی

کسی تاج بلورینت را نمی‌بیند

کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت

نگاهی نمی‌افکند.

و زمانی که پدیدار می‌شوی

تمامی رودخانه‌ها به نغمه در‌می‌آیند

در تن من

زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند

تنها تو و من

تنها تو و من، عشق ِمن

به آن گوش می‌سپریم.

 

پابلو نرودا    

حالا تو روبرويم نشسته اي

به بزرگي روزهايي که به تو فکر مي کردم

براي رسيدن به تو بايد احرام پوشيد

براي رسيدن به تو بايد طواف کرد جهان را

از استواي گرم وآتشين گذشت

از قطب هاي سرد و يخزده

بدنامي را به جان خريد

چونان مريم مقدس و منزه شد

براي رسيدن به تو هزار مرحله را بايد گذارند

حالا اما روبروي تو نشسته ام

من زني هستم سزاوار تو

سزاوارم که درچشمان تو قرار بگيرم

تو مرا به دنيا آوردي

خلق کردي

ودرآغوش کشيدي

چه دلچسب است بعد از اين سفر دور

رسيدن به چنين مردي که خالق است

 

لورکا سبيتي حيدر شاعر لبنانی

مترجم : بابک شاکر

در رويايم عشق را ديدم

دنبال انسان مي گشت

بيدار شدم

انسان را ديدم

دنبال عشق مي گشت

تمام دنيا را خواستم بغل کنم

دستهايم به هم نرسيد

 

ازدمير آصف

دموکراسی این نیست

که مرد نظرش را درباره‌ی سیاست

بگوید ،

و کسی هم به او اعتراض نکند

دموکراسی این است که

زن نظرش را درباره‌ی عشق بگوید

و کسی هم او را نکشد !

 

سعادالصباح

" من به قرص ماه می مانم "

من از پنجره چشمهای زیبای تو

نوری دلپذیر و نشاط انگیز می بینم؛

که با چشمان تاریکم...

هر تلاش برای دیدنش بی حاصل است.

من به نیروی پای های استوار تو

می توانم بارهایی را بر دوش کشم

که با پای های لنگ خود نمی توانم برد؛

من با بالهای تو پرواز می کنم

زیرا از خود بال و پری ندارم؛

من با نسیم روح تو به سوی بهشت سیر می کنم؛

و با ارادة توست که رنگم می پرد،

یا سرخ می شود؛

من با حضور تو در آفتاب سوزان

خنک و آسوده ام؛

و همراه تو در زیر برف و بوران احساس گرمی می کنم.

اراده من در اراده تو محو است؛

اندیشه های من در آغوش تو زاده می شوند

و کلمات من از نفس تو نشأت می گیرند.

من به ماه می مانم

که چشمها قرص درخشان آن را نخواهند دید

مگر هنگامی که با خورشید مقابل شود.

 

“ Love The Light-Giver “

With your fair eyes a charming light I see,

For which my own blind eyes would peer in vain;

Stayed by your feet the burden I sustain

Which my lame feet find all too strong for me;

Wingless upon your pinions forth I fly;

Heavenward your spirit stirreth me to strain;

E’en as you will I blush and blanch again,

Freeze in the sun, burn’ neath a frosty sky.

Your will includes and is the lord of mine;

Life to my thoughts within your heart is given;

My words begin to breathe upon your breath:

Like to the moon am I, that cannot shine

Alone; for lo! our eyes see nought in heaven

Save what the living sun illumineth.

Michael Angelo

 

از غزلیات میکل آنژ با عنوان" عشقِ نور بخش "

 ترجمه استاد حسین الهی قمشه ای

هيچ باراني را به ياد ندارم

جز آن باراني

که زير چتر تو بودم و

خيس‌ام کرد

 

لطيف هلمت

عشق

کودتایی ست

در کیمیای تن

و شورشی ست شجاع

بر نظم اشیاء

و شوق تو

عادت خطرناکی ست

که نمی دانم چگونه از دست آن

نجات پیدا کنم

و عشق تو

گناه بزرگی ست

که آرزو می کنم

هیچ گاه " بخشیده " نشود .

 

سعاد الصباح 

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هایم می فهمند، برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را در میابند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند؟

 

نزار قبانی

مست شو بانو

مست از من

آن چنان مست که دريا به رنگ گل سرخ درآيد

به رنگ شراب تيره

به رنگ خاکستري

به رنگ زرد

و چه زيباست

زني که در حضور شعر

تلو تلو مي خورد و

مست مي شود

من

در زيباترين " نمود "م هستم

در درخشان ترين لحظات تمدن ام

آه

آن گاه تن به عشق مي سپارم

که متمدن شده باشم

بختي ديگر به من بده

تا تاريخ را بنويسم بانو

چرا که تاريخ

هرگز به تکرار خود برنمي خيزد

 

نزارقبانی    

دیروز به عشق تو فكر می كردم

از فكر كردن به این فكر لذت می بردم

ناگهان

قطره های عسل روی لبت را به یاد آوردم

و شیرینی حافظه ام را چشیدم

 

نزار قبانی