بانوی شالوت (2)
1- خلاصه داستان :
"بانوی شالوت" ( Lady of Shalott ) دختر جوانی است که یکه و تنها
بر فراز قلعه ای در "جزیره شالوت" زندگی می کند. او فریفته شاهزادهای
ست به نام " لنسلوت"( Lancelot ) که در شهر "کملوت"( Camelot ) واقع
در پایین دست رودخانه زندگی می کند. شب و روز به بافندگی مشغول
است، و گهگاه نغمه ای عاشقانه سر می دهد که تنها به گوش خوشه
چینان می رسد. پنجره اتاقش به سوی شهر ""کملوت" " باز می شود،
اما افسوس که دختر جوان طلسم شده و تنها از طریق آینه قادر است
دنیای بیرون را نظاره کند!
در قسمت دوم شعر شهسواری در حین گذر از کنار جزیره ی "شالوت"
نجوای "تیرااا لیرااا..." سر می دهد که به گوش "بانوی شالوت" می رسد.
با دیدن انعکاس درخشان شاهزاده در آینه، دختر جوان دست از کار کشیده
و برای نخستین بار بی اختیار از پنجره به بیرون خیره می شود. در این
لحظه پارچه منقوش از زیر دستانش فرو می افتد و آینه ترک بر می دارد،
او اکنون می داند که طلسم بر او کارگر شده است.
در آن هنگام که ابر و طوفان آسمان را در بر گرفته اند، "بانوی شالوت" ،
آگاه بر سرنوشت شومی که در انتظار او نشسته، از قلعه خود بیرون می
آید، زورقی می یابد و پس از نگاشتن نام خود بر آن و آویختن بافته منقوش
بر لبه آن، عازم "کملوت" می شود. با ردای سفیدی بر تن و نجوا کنان در
حالی که خون درون رگهایش منجمد شده، در نزدیکی نخستین خانه شهر
به آرامی جان می سپارد. شوالیه ها و لردها با دیدن قایق اطراف ان حلقه
می زنند تا اینکه شاهزاده "لنسلوت " از راه می رسد و با دیدن چهره دختر
بی جان می گوید: " صورت زیبایی دارد! فضیلت الهی بر او باد ! "
در دو بند نخست شاعر صحنه هایی دل انگیز از طبیعت زیبای
"جزیره شالوت" را به تصویر می کشد که در آن مردمان به تکاپو هستند،
و بیدهای سپید و صنوبرهای لرزان آکنده از نشاط و زندگی. اما قلعه ای
که زن جوان در آن به سر می برد تنها چهار دیوار خاکستری فام و چهار
برج کبود دارد. در اینجا تضاد بین دنیای رنگین بیرون و دنیای بیرنگ درون
اشاره ایست به تضاد بین زندگی اجتماعی و انزوای خودخواسته زن.
این مغایرت وقتی آشکار تر می شود که شاعر نمای پنجره قلعه را همچون
دشتی گلپوش توصیف می کند. بکار گیری ایماژهای پر قدرتی همچون
دیوار، برج خاکستری فام، و عدد چهار که دو مرتبه تکرار می شود و مفهوم
حصر و عزلت را تداعی می کند، تمثیلی است از موقعیت هجران و فراق
که بانوی جوان در آن گرفتار است.
بید ها سپید می کنند، صنوبر ها میرقصند
نسیم ملایم لحاف تاریکی را ، زوزه کشان
از میان موج ها می گذراند
از آغوش جزیره
از بستر آبی ِ رود
تا برای همیشه در کم لوت
آرام گیرد
تصویر زیبای جزیره
چهار دیوار خاکستری
چهار برج طوسی
به بهانه ی تماشای گل ها
بر آرامش دشت سایه انداخته اند
و سکوت جزیره کوچک
او را در خود محصور کرده
"بانوی شالوت" را
از جنبه ساختاری واژگان "کملوت" و "شالوت" که در انتهای مصرعهای
پنج و نه هر بند تکرار می شوند، افزون بر کارکرد وزنی خود، موجب وحدت
موضوعی بندهای شعر نیز می شوند. واژه خوش آهنگ "شالوت" تنها اسم
خاصی است که به هویت مبهم بانوی جوان اشاره دارد و حاکی ست از
پیوند هویتی وی با جزیره محل سکونتش. جالب آنکه "تنیسون " بر خلاف
رویه اشعار عاشقانه ای از این دست هیچ اشاره ای به ویژگی های ظاهری
بانوی جوان نمی کند و در تمام طول شعر او را در هاله ای از ابهام نگه
می دارد. تنها کلامی که از زبان او می شنویم هنگامی ست که یکبار در
انتهای بند پایانی بخش دوم پس از رویت سایه زوج تازه پیوند لب به سخن
می گشاید و می گو ید: " از سایه ها بیزارم " و بار دوم در انتهای بخش
سوم آن هنگام که نجوا می کند: " اکنون مصیبت بر من است "
چشم هایش را به صافی آینه می دهد
آیینه ای که در تمام سال مقابلش آویزان است
و سایه های جهان در آن پدیدار می شود
گاه آن هنگام که ماه در اوج آبشار آسمان است
دو عاشق که قلب هایشان به هم رسیده
بانوی "شالوت" زیر نور ماه نجوا می کند:
از سایه ها بیزارم
سایه ها در واقع انعکاس دنیای واقعی هستند در آینه ای که بانوی جوان
تنها از خلال آن قادر است به جهان بیرون نگاه کند. تمایز حقیقت و مجاز
در اینجا می تواند اشاره فلسفی شاعر باشد به مفهوم مجازی بودن دنیای
محسوس نزد افلاطون که تمثیل غار و سایه ها را در نظرمان تداعی
می کند. از نظر افلاطون آنچه که به چشم می آید تنها سایه ایست از
عالم حقیقت، و از اینرو "بانوی شالوت" را می توان منفک از دنیای واقعی
و محصور در دنیای سایه ها دانست. از سوی دیگر اگر "بانوی شالوت"
را همچون هنرمندی در نظر آوریم که یکسر به بافتن نقوش رنگارنگ در
پرده خود مشغول است، آینه می تواند نماد قوه تخیل او باشد که به یاری
آن سایه های تاریک منعکس در آینه را به نقوشی بدیع در بافته اش مبدل
می سازد.
در بخش سوم "لنسلوت " به قصه ورود می کند و به سان شوالیه ای
دلیر با آوای دلفریبش بانوی جوان را به یکباره فریفته خود می سازد.
تقریبا تمام بندهای این بخش به توصیف ظاهری "لنسلوت " اختصاص
دارد، از سم اسبش گرفته تا گیسوان سیاه و پرهای کلاه او. در اینجا به
نظر می رسد قصد "تنیسون" القای غیر مستقیم تضاد بین عاشق و
معشوق باشد. علی رغم آنکه زن موضوع غالب شعر محسوب می شود،
اما "تنیسون" مرد داستان را بطور کامل و با جزییات دقیق به تصویر می
کشد، و زن را با حد اقل توصیف به یک شخصیت اثیری و اسرار امیز مبدل
می کند.
حضورش نزدیک بود
او که از میان دسته های جو خرامان سوار بر اسب پیش می آمد
سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ ها
و نوری که زبانه می کشید بر زره برنزی ِ لرد "لنسلوت " بی باک
پیشانی اش بلند و لطیف در زیر انوار طلایی آفتاب
همچون سرخی عاشقانه می درخشید
با اسب جنگی اش
با سم های صیقلی
از جاده می گذشت
آبشاری از حلقه های به هم پیچیده سیاه
از زیر کلاه خودش جاری بود
و او همچنان از کم ِلوت دور می شد
نقطه اوج داستان لحظه ای است که "بانوی شالوت" از آینه رویگردان
می شود و با وسوسه عشق به لنسلوت، برای نخستین بار به دنیای
واقعی نظر می افکند. طلسم مرموز فرا می رسد و آینه ترک بر می دارد.
هیچ اشاره ای به علت و ریشه این طلسم نمی شود. بانوی جوان دنیای
بسته خیالی و هنرمندانه خود را رها می کند و در تلاشی نافرجام برای
یافتن محبوب دنیوی خود رهسپار سرنوشتی می شود که از پیش برایش
رقم خورده است. در بند پایانی شعر طعنه غم انگیزی رقم می خورد
هنگامی که "لنسلوت " به نظاره جسد بیجان "بانوی شالوت" می ایستد
و به آرامی این جمله را زمزمه می کند: " چهره زیبایی دارد فضیلت الهی
بر او باد ! "
به نگارش احسان مالکی
http://paintandread.blogspot.nl/2014/05/v-behaviorurldefaultvmlo.html
مجله گلستانه : سال يازدهم، شماره 132، مرداد 1393