زمانه ای دیگر

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

 

... مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن

به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر

 

به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم

به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر

 

به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک

به میهمانی پرشور چشم و گونه ی تر

 

به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب

به چشم روشن و بیدار خسته از بستر

 

من از تو بالی بالا بلند می خواهم

من از تو تنها بالی بلند و بالا پر

 

من از تو یال سمندی، سهند مانندی

بلند یالی از آشفتگی پریشان تر

 

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر

 

قیصر امین پور

شعری‌ نهفته است در لب‌هات

که بویِ نارنج می‌دهد.

بهار که شد

به چیدنت می‌آیم.

 

رضا کاظمی 

بي ''تو''
واژه از نفس مي افتد
باش تا شعر شود
واگويه هايم ...

شکرانه قاسمي معافي

ای مطلع شرق تغزل، چشمهایت

خورشیدها سر می زنند از پیش پایت

ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر

پیچیده در هرم نفسهایم، نگاهت

آیینه ی موسیقی چشم تو، باران...

پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت

با دستهایت پل زدی ای نبض آبی

بر شانه های من، پلی تا بی نهایت

پس دست کم بگذار تا روز مبادا

در چشم من باقی بماند جای پایت

 

قیصر امین پور

روياها نيز پير مي‌شوند

اما كشان كشان و پيوسته

پيش مي‌آيند

پا به پاي من

كه از ديرباز

دست در دست‌شان داشته‌ام

از ما كدام‌ يك پيش‌تر از پاي خواهيم افتاد

روياها

كه سايه‌‌ام مي‌انگارند ؟

يا من

كه واقعيت‌شان پنداشته‌ام ؟

 

شهاب مقربين

در آيه هاي من

چشم هاي زيباي تو

ناپيداست

در آيه هاي من

پيچ و تاب اندامت ناپيداست

در آيه هاي من

صداي مهربانت

با پرنده ها به تابستان کوچ کرده

و برف

اين برف و اين آسمان شگرف

روي خاطره هاي تو را

سفيد مي کنند

 

عباس معروفی

نه زمين‌شناسم

نه آسمان‌پرداز

گرفتارم

گرفتار چشم‌هاي تو

يک نگاه به زمين

يک نگاه به زمان

زندگي من از همين گرفتاري شروع مي‌شود

سبز آبي کبود من

چشم‌هاي تو

معناي تمام جمله‌هاي ناتمامي ست

که عاشقان جهان

دستپاچه در لحظه‌ي ديدار

فراموشي گرفتند و از گفتار بازماندند

کاش مي‌توانستم اي کاش

خودم را

در چشم‌هاي تو

حلق‌آويز کنم

 

عباس معروفي

بگذار بر آئینه‌های دستانت بوسه زنم

و پیش از سفر

پاره‌ای زاد راه برگیرم ...

می‌خواهم تصویرها نقش زنم

از شکل دستان تو

از صدای دستان تو

از سکوت دستان تو ...

پس آیا کمی روبرویم می‌نشینی

تا نقش محال بزنم؟

 

نزار قبانی

دست‌های تو

سبزینگیِ جنگل‌ شمال

گیسوان من

سیاه گردبادی از جنوب

در تمنایِ وزیدن و گریختن

در تمنایِ گریختن و وزیدن

 

و آسمان

گواه ستارگان

دل‌ باختگانی بی‌ ریشه در خاک

و آفتاب

گواهِ ما

که محال نیست

جاودانگی در آغوش عشق...

 

نیکی‌ فیروزکوهی

یادداشتی بر رمان " تصاویر زیبا " نوشته ی " سیمون دوبووار " با ترجمه ی " کاوه میر عباسی "

انتشارات هاشمی، چاپ دوم ، زمستان 1380

ورود زنان به عرصه اجتماع و سهم خواهی این جریان از حاکمیت مرد سالار، از آغاز تا تبدیل شدن به یک ایدئولوژی و پذیرش و مقبولیت اجتماعی مسیری پر چالش را طی کرده است. شکستن مقاومت های حاکمیتی و مذهبی، گذر از بحران های روحی و معنوی و تغییر هنجارهای اجتماعی، تنها جنبه هایی از این راه پر نشیب و فراز بوده اند.

این نگاه در بستر لیبرالیسم جوانه زد، در فضای پلورالیسم و سکولاریسم بالید و در مسیر رشد خود با تفکرات اگزیستانسیالیسم همپوشانی یافت واین همپوشانی درست در نقطه ای رخ داد که فضای رسانه ای و تربیت ایزوله ی سرمایه داری به نام " مدرنیسم " و به صورت ابزاری، زن را در خدمت گرفت.

" سیمون دوبووار " به عنوان " مادر معنوی فمینیسم " در " تصاویر زیبا " به رمز گشایی از بحران های هویتی این جریان می پردازد و با تحلیل رفتار ها و شخصیت سه نسل از زنان یک خانواده ضمن توصیف شکست ها و سرخوردگی ها، سعی دارد با ارائه تصویری از جوانه های آگاهی، چرخه ی تکامل این ایدئولوژی را زنده و فعال نشان دهد.

" دومینیک " زنی بلند پرواز است که با وجود موفقیت های کاری و اجتماعی و با هدف ارتقاء جهشی، از همسر سنت گرای خود جدا می شود و با یکی از پدیده های ثروت، نرد عشق می بازد. غافل از این که در بلند مدت توان رقابت با رقبای جوان خود را ندارد. او پس از این شکست عشقی به ناچار به سوی همسر سابق خود باز می گردد. زیرا معتقد است :

(( یک زن بدون مرد، از نظر اجتماعی جا و مرتبه ندارد. )) ص 208

اما " لورانس " دختر دومینیک، زن جوان و تحصیلکرده است که در اجتماع نقش آفرینی دارد، اما درون خود گم شده و

ادامه نوشته

نُتِ کوچکی هستم
در خطوط حاملِ گیسووهات.
نسیمی کافیست تا جهان
در نگاهم به رقص برخیزد.

رضا کاظمی

دست‌هات را

که باز کنی ،

به هیچ جا بند نیستم ،

سقوط می‌کنم . . .

 

عباس معروفی   

تنهایی، تو را می‌شکند

در شاخه‌های من بپیچ

باد را

غافل‌گیر ‌کنیم!

 

رضا کاظمی

آن کیست کز راه کرم با ما وفاداری کند     

بر جای بدکاری چو من یکدم نکو کاری کند

اول ببانگ نای و نی، آرد بدل پیغام وی

وآنگه به یک پیمانه می، با من وفاداری کند

دلبرکه جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند   

گفتم گره نگشوده ام، زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام، تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تند خو، از عشق نشنیدست بو

از مستیش رمزی بگو، تا ترک هشیاری کند

چون من گدایی بی نشان، مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان، با رند بازاری کند

زان طره ی پر پیچ وخم، سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم، هر کس که عیاری کند

با چشم پر نیرنگ او حافظ  مکن  آهنگ  او

کان طره ی شبرنگ او، بسیار طراری کند

 

حافظ

بهشت

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم

سیب یا گندم ؟
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمين نه
نقطه نقطه‌ی تنت

بانوی زیبای من
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند

عباس معروفی

با بودنت

خدا هم هست

و زمين میچرخد به دور خورشيدی

که تويی.

 

 عباس معروفی

در خواب های کودکی ام

ستاره ها را نخ می کردم

و خورشید

دانه درشتی وسط آن ها بود

حتماً تو هم در خواب هایم بوده ای

وگرنه این گردنبند را از کجا آورده ای؟

 

رضا یاوری                                                           

بخوابیم با هم

به خواب هم پا بگذاریم

رویا‌ها و كابوس‌های یكدیگر را

ببینیم با هم

 از آن پس

              دیگر

من هرگز بیدار نخواهم شد

 

شهاب مقربین   

حرف می زنم
راه می روم
می بینمت!
این خواب
درست مثل ِ زندگی ست
...
وقت ِ پریدن از آن
تنهایم!


یاور مهدی پور
از کتاب : سدها خواب ِ آب را عمیق می کنند

تو را نگا‌ه می‌کنم‌:

چشمانت خلاصه‌ی‌ آتش‌فشان‌ است،

هم‌‌رنگِِ خاک‌ِ دیاری‌ که‌ دوستش‌ می‌دارم !

چال‌ِ کنج‌ِ لبانت‌

هلالک‌ِ جُفتی‌ ماه‌ است‌

با خورشیدی‌ در قفا

که‌ مردمان‌ِ سرزمین‌ِ قلب‌ِ مرا

به‌ وِلوِله وا می‌دارد

با انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ رو به‌ آسمان !

خنده‌ات‌ باران‌ِ مرواریدْ است‌

و اخمت‌

زلزله‌یی‌ که‌ شهر آرزوهایم‌ را

ویران‌ می‌کند !

تو را نگاه‌ می‌کنم‌

و جهان‌ رنگ‌ می‌بازد

نگاهت می‌کنم‌

و خود را نمی‌بینم !

 

یغما گلرویی

نمایش تمام شد
پرده را کنار بزن
خودت را میخواهم تماشا کنم حالا!

رضا کاظمی

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

این روزها هوای تو افتاده در سرم

 

هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی

افتاده ای به جان غزل های آخرم

 

گاهی صدای روشنت از دور می وزد

گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

 

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای

پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم

 

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات

باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

 

مثل پری در آینه ها حرف می زنی

جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب می پرم

 

اصغر معاذی

هنوز بدرود  نگفته اي ، دلم برايت تنگ شده است

چه بر من خواهد گذشت  اگر زماني از من دور باشي ،

هر وقت كاري نداري انجام دهي  تنها به من بيانديش

من در روياي تو شعر خواهم گفت ؛

شعري درباره چشم هايت  و دلتنگي   ..

 

جبران خلیل جبران                                          

تو

رنگ می‌دهی

به لباسی که می‌پوشی

بو می‌دهی

به عطری که می‌زنی

معنا می‌دهی

به کلمه‌های بی‌ربطی

که شعرهای من می‌شوند

                                                                 

ساره دستاران

...

بگذار من برایت چای بریزم

آیا گفتم که تو را من دوست دارم؟

آیا گفتم که من خوشبخت هستم

زیرا که تو آمده ای ...

و حضورت مایه خوشبختی است

چون حضور شعر

چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...

 

بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را

آن دم که به تو خوشامد می‌گویند، برگردان کنم ...

بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد

آنگاه که در فکر لبان تواند ...

و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد، بازگو کنم ...

بگذار تو را چون حرف تازه‌ای

بر ابجد بیفزایم...

 

خوشت آمد از چای؟

کمی شیر نمی‌خواهی؟

و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می‌کنی؟

 

اما من

رخسار تو را

بی هیچ قندی

دوست دارم ...

 

نزار قبانی

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود

 

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

 

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای

از آسمانِ فاصله نازل نمی‌شود

 

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟

 

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

 

تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند

این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

 

زنده‌یاد نجمه زارع

خانه ات سرد است ؟

خورشیدی در پاکت می گذارم

و برایت پست می کنم

ستاره ای کوچک در کلمه ای بگذار و به آسمانم روانه کن

بسیار تاریکم.

 

منوچهر آتشی 

روزها می گذرند

از میان شب ها

مثل انگشتان روشن تو

از لابلای گیسوانت

 

رسول یونان                                            

ز گلی که نچیده ام

عطری به سرانگشتم نیست

خاری در دل است

 

شمس لنگرودی

دل ما هر چه کشید از تو کشید

هرچه از هر که شنید از تو شنید

 

گر سیاه است شب و روز دلم

باید از چشم تو، از چشم تو دید

 

غنچه از راز تو بو برد، شکفت

... گل گریبان به هوای تو درید

 

موج اگر دعوی دریا دارد

گردن ناز به نام تو کشید

 

خواب سنگین ز سر صخره و کوه

رنگ از روی شب تیره پرید

 

روشن از روی تو چشم و دل روز

صبح از نام تو دم زد که دمید

 

قیصر امین پور