ای دست

ای مخمل نسیم

ای بازگشته از سفر بیکرانگی

ـ از سرزمین گیاهان مهرزی ـ

ای کاش

گرده های محبت را

در ذهن سبز گونه ی من

بارور کنی.

ای کاش

می گشودیم آرام

ای کاش

جلگه های تنم را

آهنگ عاشقانه می دادی

آنگاه

 آن عاشقانه را

از بر می خواندی

ای کاش

با من می ماندی

روزی هزار بار

من را به نام می خواندی

ای کاش...

 

فرخ تمیمی 

گیرم

که چیزی نمانده

به آخر خط

که خطی نیست

جز باور گیجی

از یک ادامه ی ناپیدا

و نشاندن عکسی

بر طاقچه های

ابدیت

حال که مرگ

نا خواسته

هر روز قدمی به سوی ما می آید

باید که خواسته

قدمی به سوی دانایی رفت

و معجزه را

تفسیر کرد

در هوش نگاهی

که با قطره ای آب

به بیکرانه ی دریا می رسد

و از سنگریزه ای

بر بلندای کوهی

به معراج می رود 

 

ناهید عباسی

ساعت را نگاه می کنم

می بینم هنوز سه بعد از ظهر است..

دو ساعت بعد نگاه می کنم

می بینم سه و ده دقیقه بعد از ظهر است..

ده ساعت بعد نگاه می کنم

می بینم سه و نیم بعد از ظهر است..

صد ساعت بعد نگاه می کنم

می بینم سه و پنجاه دقیقه بعد از ظهر است..

سیصد ساعت بعد دیگر به ساعت نگاه نمی کنم

چون تو راس ساعت چهار آمده ای و حالا

یک دقیقه ی بعد که نگاه می کنم

دو ساعت گذشته است و تو آماده ی رفتنی

 

کاظم خوشخو

گاه

آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می‌گوید

دیشب تنهایی‌ام

تا نوک مدادت

آمده بود

اگر می‌نوشتی‌ام !

اگر می‌نوشتی‌ام !

گاه

تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود .

 

محمدعلی بهمنی

در دست گلی دارم، این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم، این بار که می آیم

 

در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

 

هم هر کس و هم هر چیز، جز عشق تو پالوده است

از صفحه ی پندارم، این بار که می آیم

 

خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت

از هرچه سبکبارم، این بار که می آیم

 

سقفم ندهی باری، جایی بسپار، آری

در سایه ی دیوارم، این بار که می آیم

 

باور کن از آن تصویر -آن خستگی، آن تخدیر

بیزارم و بیزارم، این بار که می آیم

 

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

یک سینه سخن دارم، این بار که می آیم

 

حسین منزوی

دستم بوی گل می داد

مرا به چیدن گل متهم کردند

اما کسی فکر نکرد که شاید

گلی کاشته باشم

مزرعه، یاد تو ، دلتنگی ، اجاق سنگی ام

چای را دم کرده ام

گرچه چیزی کم نخواهد کرد از دلتنگی ام

کاش می دیدم چیست

انچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

اه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

اه وقتی که تو چشمانت

ان جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد

برگ خشكيده ايمان را

در پنجه باد ،

 رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز !

 نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر !

 اهتزاز ابديت را مي بينم !!

 بيش از اين ، سوي نگاهت، نتوانم نگريست !

اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست !

كاش مي گفتي چيست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست

 

فریدون مشیری

خسته‌تر از صدای من، گریه‌ی بی‌صدای تو

حیف که مانده پیش من، خاطره‌ات به جای تو

 

رفتی و آشنای تو، بی‌تو غریب ماند و بس

قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

 

طعنه به ماجرا بزن، اسم مرا صدا بزن

قلب مرا ستاره کن، دل به ستاره‌ها بزن

 

تکیه به شانه‌ام بده، دل به ترانه‌ام بده

راوی آوارگی‌ام، راه به خانه‌ام بده

 

یک‌سره فتح می‌شوم، با تو اگر خطر کنم

سایه‌ی عشق می‌شوم، با تو اگر سفر کنم

 

شب‌شکن صد آینه، با شب من چه می‌کنی؟

این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی

 

وقت غروب آرزو، بهت مرا نظاره کن

با تو طلوع می‌کنم ولوله‌ای دوباره کن

 

با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم

کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم

 

دکتر افشین یداللهی

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی‌امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه‌اش نمی‌افتد

 

سیدعلی صالحی

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید

و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد

نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا

و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها

نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

تو می‌مانی

در آواز پرستوهای آزاد و رها

آن سوی هر دیوار

تو می‌خوانی

بهاران با ترنم‌های هر باران

تو می‌بینی

گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد

نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد

نسیم صبح،

عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد

و با امواج دریا

بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

تو را با مرگ کاری نیست

تو، خاموشی نخواهی یافت

الهی روح زیبا در بدن داری

تو نامیرای جاویدی

تو در هر شعله می‌مانی

تو در هر کوچه باغ عاشقی

با مهر می‌خوانی

و آواز تو را

حتی سکوتت را

لبان مردمان شهر، می‌بوسد

دوباره عشق می‌جوشد

تو چون نوری

سیاهی می‌رود،

اما تو می‌مانی..

 

کیوان شاهبداغی

بهانه هم اگر می گیری

بهانه ی مرا بگیر

من تمامِ خواستن را وجب کرده ام

هیچ کس به اندازه ی کافی‌ عاشق نیست

هیچ کس، هیچ کس به اندازه ی من

عاشقِ تو و بهانه‌هایِ تو نیست..

 

نیکی‌ فیروزکوهی

من فکر می‌کنم

که پشت همه‌ی تاریکی‌ها

شفافیّت شیری رنگ حیات است

این راز را

از حفره‌ی ماه و

روزنه‌های ستارگان دریافته‌ام.

 

شمس لنگرودی

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریایی ست

... کی توانِ نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

بروم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو آویزم

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

فروغ فرخزاد                                                

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او

آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند.

 

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.

 

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید،

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.

 

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر در دهکده مردی تنها،

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید باخود

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

 

نیمایوشیج                                                            

زير باران در سحر وقت درو

من به غم گفتم بهار آمد برو

 

من تو را فصلي تحمل كرده ام

نور و باران خورده ام گل كرده ام

 

خيره منشين كوچ كن جايي دگر

دست بردار از سرم اي خيره سر

 

بوي گل با، غم نباشد سازگار

من فداي مقدم سبز بهار

 

نوبت بوي گلاب و شبنم است

جا براي غم در اين صحرا كم است

 

نوبت شور و نشاط گندم است

فصل تسكين و تلاش مردم است

 

نوبت نجواي آدم با گل است

نوبت فريادهاي بلبل است

 

باز هم سرما و سختي ها گذشت

باز مائيم و شقايق هاي دشت

 

باغ پر شور و شراب ارغوان

خونبها و ارمغان عاشقان

 

گوش كن پيغام زيباي بهار

لب فروبند و مرا تنها گذار

 

جز بنفشه جز براي اطلسي

من دگر حرفي ندارم با كسي

 

تا ندادي سر در اين سودا گرو

اي غم از اين قريه بي غوغا برو

 

روز ميلاد گل و ديدار دوست

من نمي گنجم ز شادي زير پوست

 

مجتبی کاشانی                                                                 

این روسری آشفته ی یک موی بلند است

آشفتگی موی تو دیوانه کننده سـت

 

بالقوّه سپید است زن، اما زن این شعر

 موزون و مخیّل شده و قافیه مند است

 

در فوج مدل های مدرنیته هنوز او

 ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است

 

پرواز تماشایی موهای رهایش

 تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ست

 

دل غرق نگاهی سـت که مابینِ دو پلکش

 یک قهوه ای سوخته ی خـیره کننده ست

 

شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا

 نسبت به میانگین همین دوره بلند است

 

ماه است و بعید است که خورشید نداند

میزان حضور و حذرش چند بـه چند است

 

صالح دروند                                                                 

سراب ردپای تو کجای جاده پیدا شد

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد

 

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هرشب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

 

تو با دل تنگی های من، تو با این جاده همدستی

تظاهرکن ازم دوری, تظاهر می کنم هستی

 

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم

صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم

 

یه حسی از تو در من هست, که می دونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درا رو باز می ذارم

 

روزبه بمانی     

نه

این‌ها کاغذی نیستند

که بادشان ببرد

پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار

روی باد بگذار

رویاهای من‌اند

که باد را به‌هم ریخته‌اند

 

شهاب مقربین                                   

در شبی، سرشار اندوه نگاه او

آنچه در اندیشه ام رویید:

خط بی پایان گیسویش.

طرح تابستان بی اندوه بازویش.

 

فرخ تمیمی

باساز دلت همیشه من دمسازم

برلشکر تیره روی شب می تازم

دنبال کسی پرنده تر می گردم

من "فصل پرنده های بی پروازم"                             

فصل سوم سالی صبور

هنوز

موازی راه ایستاده ام

یادم بماند آفتاب

سر از کدام سو زده امروز

هوای آمدنت

مرا دوباره گرفته است.

 

رویا زرین                                        

بسیارند بهانه های دوری

به دستم بهانه ای بده

دست آویز کوچکی

تا در کنار تو باشم

اشاره ای

نوشته ای

عضلاتی گشاده در چهره و

لبخندی رها

به دستم بهانه ای بده

 

رویا زرین

من

از میان واژه های زلال

دوستی را برگزیده ام

آنجا که

برف های تنهایی

آب می شوند

در صدای تابستانی یک دوست

 

ناهید عباسی

یک سه گانی

لنگه های دربِ چوبی حیاط

گرچه کهنه اند، بی غم اند

خوش به حالشان که با هم اند

 

محمد عبدالهی                                   

به ساعت من

تو

تمام قرارها را نیامده ‏ای،

کدام نصف‏ النهار را از قلم انداخته‏ ام...

قرار روزهای بی قراری‌ام!

کجای آسمان ببینمت؟

من از جست و جوی زمین خسته‏ ام...

 

کامران رسول زاده                                                    

هرصبح باشنیدن یک عطسه

می ایستم که حادثه از خانه بگذرد

آنگاه دنبال آن به راه می افتم.

 

محمد علی بهمنی

مأوای ما گلبرگ کوچکی ست

بازمانده از باغی دور

با هزار زمستان دیوانه اش در پی

و سهم ستاره از آفتاب

تنها تبسم پنهانی ست

که در انعکاس تکلم شب جاری ست.

خدایا از آن پرنده‌ی کوچک سبز اگر خبر داری

بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.

 

سید علی صالحی   

این شعر که توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده است.

 

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،

وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...

و تو، آدم سفید،

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،

و وقتی می میری، خاکستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست ؟؟؟.........

دلم به بوي تو آغشته است  ،

سپيده دمان  كلمات سرگردان بر مي خيزند و خواب آلوده

دهان مرا مي جويند  تا از تو سخن بگويم  ؛

كجاي جهان رفته اي  ؟

نشان قدم هايت چون دان پرندگان  همه سويي ريخته است 

باز نمي گردي ، مي دانم و شعر  ..

چون گنجشك بخار آلودي  بر بام زمستاني به پاره يخي بدل خواهد شد

 

شمس لنگرودی