جملات آغازین
یکی از مواردی که در خوانش رمان ها توجهم را جلب می کند، جملات آغازین آن هاست. در ادامه چند مورد را که دوست داشتم مرور می کنم:
1- دایی جان ناپلئون - ایرج پزشکزاد :
« من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.»
2- جسدهای شیشه ای - مسعود کیمیایی
« هوا سرد بود - قرارِ سرخیِ آسمانِ زمستانِ در شب، برف روز است. اما نه برف آمد نه ثریا.»
3- آنا کارنینا - تولستوی
« همه خانواده هاي خوشبخت مثل هم اند، اما خانواده هاي شوربخت هر كدام بدبختي خاص خود را دارند.»
4- گتسبی بزرگ - اسکات فیتز جرالد
«در سالهایی که جوانتر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت :
هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا،همه مردممزایای تورو نداشته اند.»
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است