زيباترين زن زندگیم را امروز ديدم!

با او قرارى در خيابانى داشتم و وقتى كه نشست، وقتى كه انحناهاى طبيعى تنش

نيمكت سنگى را مثل رودى آرام لمس كردند، با چشمهاى كنجكاوش نگاهم كرد.

بى مضايقه، "زن" بود.

پيكرى رنسانسى و فربه داشت و اين ناهمخوانیش با جريان روز، جذابش می کرد.

كتاب خوانده و دانا، قشنگ حرف می زد و صلحى با جهان داشت. او هيج شبيه

عكس هاى روى مجله های مد نبود. چيزى بود كه دوست داشت باشد. دوست

داشت در قهوه اش شكر زياد بريزد و سالادش را با نمك بخورد. زير چانه اش چروك

هايى ريز داشت و در تمام آن مدت، شكم بعد از زايمان بزرگ شده اش را مخفى

نكرد. خوب ديده بود و خوب خوانده بود و تبليغات گسترده "چگونه لاغر شويم" و

"چگونه چروك زير چشم ها را مخفى كنيم"، گولش نزده بودند. او در انتهايى ترين

روزهاى سى سالگى، پذيرفته بود كه هزار بار شكست خورده و نمرده: خودم كردم،

خودم!

مجموعه زیبایی هاى طبيعى انسان.

 

بعد، راه رفتيم. شاد بود و از خنديدن نمی ترسید. بلند می خندید و صداى زنانه 

محكمش می پیچید همه جا.

"گرتا گاربو" نبود، "مارلنه ديتريش" نبود، "جين فوندا" نبود، "اليزابت تيلور" و "جين

سيبرگ" نبود؛ خودش بود. خودش را پيدا كرده بود و همچنان كه قدم می زد، سنگ

هايى را برمی داشت كه مجسمه بسازد.

 

او، همان زن كميابی ست كه از ياد رفته. او همان زنی ست كه قرن هاست كم پيدا

شده و جايش را روبوت هاى كم هوش گرفته اند. او از جايى در همان رنسانس، ديگر

تكثير نشده. اين است كه دور از اجتماع ظاهربينى هاى مفرط، در جنگل هاى خلوت

قدم می زند و می داند كه كيست و چه می خواهد. اوست كه وزن می دهد به

جهان.

زیبایی شبیه آن چیز مبالغه آمیزی که ما تصور می کنیم نیست...

 

 

( خاطرات سوگواری | نویسنده: رولان بارت | ترجمه: محمدحسین واقف، نشر حرفه هنرمند )