یکشب يک آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست

 

كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟

 

گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است....

 

بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست

 

گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....

 

گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

 

 

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم....

 

يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين

 

قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود...

 

خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟

 

اونم خنديد و گفت:

 

به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز...

 

بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز...

 

اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي..

 

گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و

 

هفتاد و شيش سالمه!

 

يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

 

 

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پشت ميزم و اونم

 

كنارِ دستم ...

 

پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟

 

گفت:

 

آري آري زندگي زيباست...

 

دوباره وسوسه شدم و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده

 

پابرجاست، گر بيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...

 

سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...

 

گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي

 

يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

 

 

 

 از خاطرات دکتر زند