گريزی ندارم که شعری بگويم
دل نازکت را به نحوی بجويم
بگويم که پشتم به خورشيد گرم است
زمانی که گُل می کنی روبرويم
و حالا در اين قحطی آب و احساس
دلم را کجا مثل دستم بشويم؟
از اول تو بی پرده با من نگفتی
که بی پرده حالا من از خود بگويم
من از تشنگی های خود با تو گفتم
و از مخزن بغض ها در گلويم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزيد سوی سبويم
گُل لحظه ها را به مفهوم مطلق
اجازه ندادی کنارت ببويم
اجازه ندادی که چشمت بيفتد
به چشم سکوت من و های و هويم
و حالا... تو با برق الماس چشمت کلیک كن:
بميرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمويم؟
سید حسن حسینی
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:48 توسط بصیرت
|