می‌دانی که آخرین بار

به فاصله نفسم در رؤیا بودی

و حالا به وضوحِ بهشت ، در دستهای من ؟

یادم باشد به رسم مردمان مغلوب ، تاریخ فتح تو را بنویسم

 که دیگر جنگی در نگیرد .

می‌دانی تنم نبودنت را گریه می‌کند ؟

پیکرت را نمی‌نویسم ،

 می‌تراشم با دست و آنقدر صیقلش می‌دهم که چیزی بندش نشود .

اگر نباشی ، آنقدر نفس نمی‌کشم که بگویم :

آتش در نبود هوا ، نیست می‌شود .

دم صبح خواب دیدم ، داشتی از درخت چیزی می‌خریدی که تنم کنم

و من در آب ، منتظر بودم لباسم را بیاوری .

 

عباس معروفی