میدانی که آخرین بار
به فاصله نفسم در رؤیا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت ، در دستهای من ؟
یادم باشد به رسم مردمان مغلوب ، تاریخ فتح تو را بنویسم
که دیگر جنگی در نگیرد .
میدانی تنم نبودنت را گریه میکند ؟
پیکرت را نمینویسم ،
میتراشم با دست و آنقدر صیقلش میدهم که چیزی بندش نشود .
اگر نباشی ، آنقدر نفس نمیکشم که بگویم :
آتش در نبود هوا ، نیست میشود .
دم صبح خواب دیدم ، داشتی از درخت چیزی میخریدی که تنم کنم
و من در آب ، منتظر بودم لباسم را بیاوری .
عباس معروفی
+ نوشته شده در جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 1:23 توسط بصیرت
|
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است