همه لرزش دست و دلم

از آن بود که عشق پناهی گردد

پروازی نه، گریز گاهی گردد

 

آی عشق آی عشق

چهره آبی‌ات پیدا نیست

و خنکای مرحمی بر شعله زخمی

نه شور شعله بر سرمای درون

 

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست

غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن

و دنج ِ رهائی بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه، بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت پیدا نیست

 

احمد شاملو