همه لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق پناهی گردد
پروازی نه، گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست
و خنکای مرحمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه، بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
احمد شاملو
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 18:30 توسط بصیرت
|
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است