شعری بسیار زیبا لبریز از واژه ها ، ترکیبات و احساسات کمیاب

 

چه زیبا دیدگانم اشک می ریزند

در این آیینه صد رنگ

و از مجذور چشمان تو در محراب ابرویت

عجب رنگین کمانهای قشنگی در نگاه من می آمیزند

تو مثل نور مشهوری

تو در عینی که در نزدیکی ذهن منی، دوری

تو یک منظومه ی شمسی پر از اوزان نورانی

تو مثل شعر منثوری

چقدر از حجم اندوه تو می ترسم

چقدر از شط گیسوی خروشانت

و مثل بره ای از شانه ی کوه تو می ترسم

به قدری دوستت دارم

نمی دانی

من از مهر تو کین خوردم

و از زلف تو چین خوردم

و از آن لحظه ای که پا نهادم در ره عشقت

زمین خوردم

چه شیرینم ز شور اشتیاق تو

شدم بلبل ، شدم مثل قناری قاری غربت

شدم یک واژه خونین

شدم یک آه سرگردان

شدم مطرود عالم

ـ در میان جاده های گنگ بی پایان ـ

به وصل بی کسی گویی رسیدم از فراق تو

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد

چرا بعضی نمی دانند

که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد

چرا بعضی تمام فکرشان ذکر ست

و در آن ذکر هم یاد خدا خالی ست

و گویی میوه اخلاصشان کالی ست

بیا از زردی رنگ شقایق منفعل باشیم

بیا از غربت آواز

بیا از دستهای التماس عشق

بیا از روی دلداران خجل باشیم

بیا با خود بیندیشیم

اگر روزی تمام جاده های عشق را بستند

اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید

اگر یخ زد تمام واژ ه های مهربان ما

اگر یک روز نرگس از کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف من و تو چیست ؟

و من احساس سرخی می کنم چندی ست

و من از چند شبنم پیشتر

خواب نزول عشق می بینم ...


 احمد عزیزی                               clapping: