هم می زنم این قهوه ی تلخ  قجری را

 

شاید شکرِ فکر تو وا کرد دری را

 

 

من خاطره می نوشم و با یاد تو خوبم

 

برگرد و به پایان برسان بی خبری را

 

 

باران مدامم به هوایت که مبادا

 

بی من به خیالت بکشانی سفری را

 

 

با آینه در حسرت لبخند تو ماندم

 

تا فاش کنم پیش نگاهت اثری را

 

 

حالا که حواسم به تو پرت است؛ بگیرند

 

از حافظه ام هوش و حواس بشری را

 

 

من داغ تورا تازه نکردم که نرنجی

 

بگذار نگویم غزل بیشتری را

 

 

 

علی مردانی